سفارش تبلیغ
صبا ویژن


آیا می توان از فیلمها سوال کرد؟! - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


*محمد علی بیگی
شیامالان فیلمی دارد باسم Village و داستان از این قرار است که یک قبیله از آدم‏ها که با خشونت- ـِ مدرن- روبرو بوده‏اند و هر کدام عزیزی را به خاطر آن از دست داده؛ تصمیم می‏گیرند در یک محیط ایزوله زندگی کنند و دنیایی، بیرون دنیای مدرن – که گویا خشونت جزء تفکیک ناپذیر آن است- داشته باشند، گل و بلبل.
فیلم از آنجا شروع می‏شود که مرد ناقصی بر سر مزار پسرش -که گویا به دلیل نبودن امکانات درمانی مرده- می‏خواهد قضیه را بازگو کند و می‏گوید: ای کاش این تصمیم را نمی‏گرفتیم!
اما خب هر جانور ذی شعوری می‏فهمد که گیریم بعضی‏ها خواستند خودشان را زندانی کنند؛ تکلیفِ بچه و ویله‏ی‏شان چه می‏شود؟
حضراتِ فراریِ از خشونت، فکر اینجایش را هم کرده بودند. در میانه‏ی جنگل و یک افسانه ساخته بودند در حد تیم ملی که این جنگل ‏»هیولا« یا به قول خودمان »لولو« دارد. اما خب نترسید! با تمام هیولاهای این جنگل که دور تا دور مارا گرفته؛ چند صد سال پیش قرارداد بستیم که نه ما به محدوده‏ی آنها وارد شویم و نه آنها به محدوده‏ی ما. و به این صورت قضایا تا حدودی حل می‏شود و بچه‏های سرتق هی پاپی نمی‏شوند که بروند در جنگل بازی کنند یا دنبال خرگوش بگردند.
یه چند صدتایی هم پست نگهبانی دور تا دور خودشان کاشته بودند تا هم هوای جنگلی‏ها را داشته باشند و هم گوش کسانی را که می‏خواهند بروند آن‏طرف، بپیچانند.
اما این شیطنت و بازیگوشی یا به عبارت دیگر شجاعت و میل به کشف و اینها در یکی از جوان‏ها که مثل همیشه تمام صفات یک رهبر اجتماعی را دارد(!) باعث می شود سری به آن طرف دیوار بزند و شورای فراریون هم برای سه نشدن قضیه یک‏سری تصمیمات پیاده می‏کند و یک کارناوال ترسناک با موجودات دم‏دار و پنجه‏دراز در دهکده برپا می‏کند و همه را می‏ترساند تا دیگر کسی جرأت چنین کاری را نداشته باشد.
از سوی دیگر در یک مثلث عشقولانه که بین قهرمان داستان و یک مجنون بر سر یک روشن‏دل[‍‍=نابینا] رخ می‏دهد روزِ شبِ عروسیِ جنابِ قهرمان، مجنون مذکور مثل فلانبه جان قهرمان مذکور افتاده و حسابی از خجالتش در می‏آید و از این‏جاست که قسمت جالب انگیزناک قضایا آغاز می‏شود؛ اگر آنتی بیوتیک باشد، عاشق جگرپاره نمی‏میرد. حالا چه کسی برود بیرون؟ با هیولاها چه باید کرد؟ اگر کسی رفت و دلباخته‏ی تمدن خشن شد چه؟
خب در این‏جا معشوقه نابیناست. می‏تواند برود بی آنکه بییند...
این‏جا دیگر داستان را تمام باید کرد و اگر خواستید فیلم را ببینید من بی مزه‏اش نمی‏کنم اما این‏جا به سوالات فیلم باید پرداخت و این‏که آیا جهان مدرن با خشونت رابطه‏ی ناگسستنی دارد یا خیر؟ و سنت به یک معنا-و شاید اصلاً دین- که اتفاقا در فیلم هم به آن تاکید شده اگر بخواهد ارزش‏های خودش نظیر صلح و صلاح را نگه دارد چه باید بکند؟ آیا باید دین‏داران ایزوله شوند؟
آیا باید از دنیای مدرن فرار کرد تا به ارزش‏هایی رسید که جهان مدرن آنها را به فراموشی سپرده؟
خب از الآن تا 5 دقیقه به خودتان وقت بدهید و یک-کمی روی این مثلاً سوالاتی که از این فیلم به ذهن خطور می‏کند، تأمل و فکر کنید. باور کنید بنده هم برای بار چند دهم همین کار را می‏کنم...
5 دقیقه بعد!
دنیای مدرن با خود چیزهایی می‏آورد به نام ارزش‏های مدرن. اما دنیای مدرن اصلاً چیست؟ و ارزش‏هایش کدام است؟
گاهی برخی گمان می‏کنند دنیای مدرن همان جهان تکنولوژیک و دنیای صنعت است. اگر این‏گونه بیندیشیم پس سنت هم ابدی راه پیمودن با اسب و استر و قاطر باشد و در غار زیستن.
گاهی هم فرض می‏شود جهان مدرن یعنی جهان تفکر و عقل که باز اگر چنین فرض شود بایست قبل از آن را جهان بی‏فکری و بی‏عقلی و دوران افسانه بدانیم.
البته این هر دو برداشت از مدرن و مدرنیته حرام است! چرا که دنیای مدرن تنها خلاصه در صنعت نمی‏شود بلکه همان صنعت هم ریشه‏هایی دارد از فکر و فرهنگ-یا شاید بی‏فکری و بی‏فرهنگی- و البته این‏که تفکر با دوران مدرن شروع شد نیز حرفی‏ست نابه‏جا؛ چرا که تفکر همراه زبان است و با خویشتن یا دیگری حکایت کردن، یا به عبارتی حرف زدن و حدیث نفس کردن مساوی تفکر1 است؛ و این‏طور نبوده که بشر قبل از دکارت لال بوده و با دکارت یکهو زبان پیدا کرده و سخن گفتن آغازیده باشد.
اگر در غرب تفکر با دکارت شروع شده پس یا فلاسفه پیش از او تفکر نمی‏کردند و صرفاً شعربافی می‏نمودند2 یا این‏که فکر با وی آغاز نشده. از این گذشته در بلاد خودمان داریم که هم از دکارت در استدلال قوی‏تر بوده‏اند و هم استدلال‏هایی دارند که حرف و سخن وی را-که حاصل تفکرات اوست- پیش از طرح، خود طرح و رد کرده بودند.3
البته این‏که تفکر مدرن با کارت آغاز شده هم به عبارتی درست است؛ یعنی  اگر ما عالم را منحصر در غرب بگیریم و روم یونان و اروپا و امریکا را همه‏ی عالم حساب کنیم، آنگاه این حرف تا حدودی صحیح است.
اما هیچ عاقلی چنین نمی‏کند...
پس دنیای مدرن ارزش‏های مدرن دارد، هم بر بستری از ارزش‏ها ساخته می‏شود و هم ارزش‏هایی می‏سازد. این‏طور نیست که مدرنیته صرفاً در صنعت و تکنولوژی خلاصه شود و البته صرفاً در ارزش‏ها نیز خلاصه‏اش نمی‏توان کرد.
اما سوال این‏جاست که برخورد ما با این پدیده‏ها، چه صنعت و چه تکنیک و چه ارزش‏های نوبنیاد چگونه باید باشد؟
شیامالان در فیلم‏ش یک راه حل را به تصویر کشیده و نتیجه گیری را وانهاده. او می‏گوید دنیای مدرن، خشونت می‏آورد و خواست برخی قربانیان این خشونت، به پایان رسیدن آن و تکرار نشدن رخدادهای خشن است.4 چه برای خودشان و چه برای همسر و نزدیکانشان و یک راه حل آن فرار از تمام چیزهایی است که با این سنگدلی مدرن ملازم‏اند و نیز فرار از انسان‏های مدرن.
در فیلم صحنه‏ای هست که جوانان دهکده روی تخته سنگی که در مرز جنگل است پشت به جنگل می‏ایستند و دستها را از هم باز می کنند(صلیب‏وار) تا آن‏جا که ترس بر سرتاسر وجودشان مستولی شود و آنگاه 2پای دارند و 4پای دیگر هم قرضی می‏گیرند و دوان به سمت ده روان می‏شوند. از نظر من این شاید جالب‏ترین صحنه‏ی فیلم باشد، البته ممکن است برخی در جریان فیلم این صحنه را ندید بگیرند... علی ای‏حال این صحنه نماد زندگی ما، گذشته‏ی ما،آینده‏ی ما؛ و نماد تفکر و بی فکری ماست.
ما از چیزی که بدان جاهلیم می‏ترسیم و گاهی این ترس ما را به تفکر می‏اندازد، گاهی به فرار و گاهی به معاندت و ستیز و نیز گاهی به تسلیم و وادادگی.
ما نسبت به غرب و ریشه‏های آن عالم نبودیم و نسبت به تکنیک و صنعت آن نیز. از سیاست آن نیز چیزی نمی‏دانستیم و اصلاً در یک دوران در کشور مَثَلی جالب رایج بود که هر پدیده‏ی بد یا عجیب را چنین توجیه می‏کرد: همه‏اش تقصیر این انگلیسی‏ای پدر سوخته است! مثل جالب انگیز دیگری نیز هست که هنوز کاربرد دارد و ذکرش خالی از لطف نیست، بگذارید بگویم: سیاست پدر و مادر ندارد! یعنی اصلاً شناخته شده نیست، نه ریشه‏اش و نه کارکردش. و اگر فی‏المثل حلال زاده می‏بود و به دائی جان‏اش می‏رفت، ما به حد اقلی از اطلاعات در مورد آن دسترسی داشتیم اما الآن هیچ از آن نمی‏دانیم. ضمناً هیچ اهلیت هم در کارش ندارد؛ یعنی این سیاست انگلیسی‏ها-که به خلاف سیاست ما اصلاً هم عین دیانت نیست- اصلاً خدا و پیغمبر ندارد و فقط فکر دنیاست و آخرت در کارش نیست.
خب حالا اگر شما باشید با صنعت غرب و ارزش‏های غرب چه می‏کنید؟ با حقوق بشر؛ با جامعه‏ی مدنی؛ با دموکراسی و با آزادی؟
قدم اول شاید این باشد که قبل از شروع به تفکر عمیق بهتر است دست به گزینش ظاهری بزنیم و خوب غرب را بگیریم و بدش را واگذاریم. البته کسی منکر نیست که صنعت در حدی واجب است اما آیا گرفتن ارزش‏ها و نیز شعارهای زیبا-همان حقوق بشر و دموکراسی و جامعه‏ی مدنی و آزادی- هم به همین صورت واجب‏اند؟
اگر ماهیت صنعت در نظر اول بر ما آشکار نیست آیا این شعارها تا حدودی ماهیت خود را بر ما عرضه می‏کنند و می‏توان در همان اولین برخوردها بصورت عالمانه درباره‏ی چیستی و چگونگی آن‏ها به تفکر نشست.
ما نیز در دوره‏ای چون فیلم‏نامه‏ی شیامالان از آنها فرار کردیم و بعد در مدتی مخاصمه کردیم و بعد آنها را بی چون و چرا پذیرفتیم و حتی ساده‏لوحانه گمان بردیم که آن‏چه منشور کوروش‏اش می‏خوانند همان اعلامیه‏ی جهانی5(!) حقوق بشر است. در همان اثنا خیال فرمودیم که اصلاً اسلام همین چیزی را می‏گوید که غرب گفته است و می‏گوید و اصلاً بشر هم -در عین بازیگوشی و پلیدی- راهی جز راه انبیاء نرفته است6. بدتر از این زمانی این شعارها را سرلوحه‏ی سیاست داخل و خارج قرار دادیم بدون آن‏که در باب آن‏ها بیندیشیم.
شاید تا بدین‏جا چنین گمان بردید که مثلاً نویسنده با حقوق بشر مخالف است و با دموکراسی نیز. خب اگر این‏طور باشد اشتباه کرده اید! بحث بر سر حقوق بشر یا موافقت یا مخالفت با آن نیست و اصلاً مخالفت یا موافقت بنده با آن اعتباری ندارد. بحث بر سر برخورد ما با مقولات مدرن است و این‏که هرچه برچسب مدرن گرفت؛ ولو گوجه[از نوع فرنگی]، زمانی دهشتناک بوده و زمانی مقدس، و اصلاً موضوع تفکر قرار نگرفته‏است.
یادم هست جایی خواندم که زمانی درباره‏ی دوش حمام می‏گفتند که:»کفار این را ابداع کرده‏اند تا بوسیله‏اش غسل‏های ما را باطل کنند‏ ولی حالا در هر خانه‏ای - یا گاهی مغازه‏ای- که می‏روم دوش هست؛ مدل به مدل، از اعیانی‏اش که نقش‏های اسلیمی هم دارد -و لابد اسمش را دوش اسلامی هم گذاشته‏اند- تا پلاستیکی سفید و رنگی‏اش. و این همان حکایت تلخ برخورد بدون تعقل با مقولات است. والسلام.
 ?
پی نوشت‏ها:
1. البته تفکر به معنای جدید. مثلاً رنه دکارت می‏گوید: cogitto ergo sum یعنی می‏اندیشم-هستم. و اگر کمی تأمل کنید این اندیشیدن جز سخن گفتن با خویش یا حدیث نفس نیست. در معنای تفکر بصورت حضوری، شاید این بیت شیخ محمود شبستری راه‏گشا باشد: تفکر رفتن از باطل سوی حق/ به جزو اندر بدیدن کل مطلق.
2. بر خلاف آن‏چه در افواه عامه هست شعرگفتن و سرایش نوعی تفکر است. و این‏طور نیست که شعربافی با شعر گفتن یکسان باشد... توضیحش مفصل است و بهتر است مطلب این‏جا باز نشود.
3. نمونه اش ابن سینا؛ بنگرید به: قوام صفری، مهدی، ما بعد الطبیعه چگونه ممکن است، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه‏ی اسلامی.
4. در این‏جا دفاع از خشونت یا رد خشونت نمی‏کنم. ممکن است برخی خوانندگان بگویند خشونت برخی جاها خوب است. با آنان موافقت دارم؛ اما موضع من در این متن رد یا تأیید خشونت نیست.
5. اگر بنا باشد چیزی جهانی شود باید شرایط پذیرش عام و جهانی را داشته باشد. از قضا هر حکم کلی که غرب می‏دهد نیز باید جهانی باشد. ما هم معمولاً بدون این‏که به مبادی احکام نگاه حکیمانه داشته باشیم بصورت ظاهری آنها را رد یا تأیید می کنیم. بهتر است در مورد تمام چیزهایی که برای ما به ارمغان می‏آورند و حاضرند رایگان در اختیار ما قرار دهند با سرمایه‏ی حِکمی و فکری خودمان تعقل کنیم که در آن صورت نه آزادی مساوی با حریت و جوانمردی و آزادگی خواهد بود و نه اعلامیه‏ی حقوق بشر، جهانی خواهد ماند.
6. این جمله از شاه‏کارهای مرحوم مهندس بازرگان است. البته ایشان بصورت منطقی باید مثلاً می‏دیدند که روزنامه خواندن سر صبح با نماز یومیه خواندن حتی اشتراک ظاهری هم ندارد؛ و البته اگر بنده به جای ایشان بودم تشابهات بیشتری را بین مؤمنین و کفار و مشرکین و الخ ذکر می‏کردم، کمثل تخلّی! مثلاً نگاه کنید به این عبارات از »مذهب در اروپا«ی ایشان که گویا هدفش نمایش یکی بودن مقصد پیامبران و الباقی انسان‏هاست؛ دانسته یا ندانسته:
حمام رفتن صبحگاه آنان که گاهی قبل از آفتاب انجام می‏شود به منزله‏ی وضو و غسل؛ خواندن سرمقاله‏ی روزنامه را بمنزله‏ی نماز خواندن، خواندن مقالات و اطلاعات دیگر این روزنامه‏ها را در حکم تعقیبات نماز، روزنامه‏ی نیمروز را خواندن و به اخبار گوش دادن، این مترادف است با صلاه الوسطی. کتاب بعد از ناهار را در حکم تعقیبات نماز ظهر، خوابیدنشان را در همان هشت ساعت خوابیدنی که مومنان هم می‏خوابند و مستحب هم هست. به قمارخانه و می‏خانه و رقاص‏خانه رفتن‏شان، البته این‏ها قابل اغماض است؛ غیر قابل ملاحظه است. ورزش و تئاتر و موزه رفتن شبانه‏ی آنها در حکم امور مستحبی است.



نویسنده :« سردبیر » ساعت 3:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20