سفارش تبلیغ
صبا ویژن


نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار... - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


*احسان محمودپور

برداشت اول؛ نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار...
از وقتی اجرای من قطعی شد، قصد کردم که حتماً یک برنامه‌ی جمع‌خوانی داشته باشیم. اگرچه قبلاً تجربه‌اش را داشتیم اما این‌بار کاملاً متفاوت بود.
با بچه‌ها که مطرح کردم همه موافق بودند. سبک پیشنهادی، سبک ابتهالی بود که صبح‌های اردو جهادی قائن، بچه‌ها با آن بیدار می‌شدند. و شعرش... شعرش البته با تلاش جمعی بچه‌ها آماده شد. آن هم یک شب قبل از برنامه! عجیب شبی بود آن شب.
ای تو روح و روانم / یادت آرام جانم
در غم دوری تو / تا کی باید بمانم
چشم انتظارم ای گل طاها
طاقت ندارم یوسف زهرا
العجل مولا مولا مولا
صل علی محمد / بوی خمینی آمد
شام هجرم سحر شد / تابیده نور سرمد
گشته دوباره فصل اطاعت
آماده‌گشتن بهر شهادت
ای رهبر آزاده / آماده‌ایم آماده
نور مهر جمالت / بر دل ما فتاده
ای رهبر ما بنما اشارت
جانم فدایت جانم فدایت....
پایه‌گذاری سنت ابراز ارادت و اظهار عاشقی به آقا که تا به امروز هم امتداد داشته است.
و افتخار این روش پسندیده البته برای بچه‌های دانشگاه سمنان جاودان شد.
برداشت دوم؛ که عشق آسان نمود اول...
بچه‌های بیت می‌گفتند زیباترین دکور در بین تمامی برنامه‌های آقا، همین دکور دانشگاه سمنان بوده است. و اما ماجرای دکور دانشگاه سمنان.
از دکتر کشاورزی -رییس دانشکده مهندسی و مسئول ستاد استقبال- شنیده بودم که طراحی دکور به‌عهده‌ی مهندس مهدوی -از اساتید دانشکده هنر و معماری- و دانشجویانش است. طرح دکور را دیدیم؛ به گمان ما چیزی کم داشت.
اما کار شروع شده بود. تمامی کار، از طراحی دکور -که دانشجویان ِ مهندس مهدوی بودند- تا اجرا، همه به‌عهده‌ی خود بچه‌ها بود. و اما آنچه‌ که دکور کم داشت؛ به‌نظر ما فضای خالی بالای دکور (تا سقف بلند سالن) می‌توانست جای خوبی برای تزئین و حجم‌بخشی به دکور باشد. با مهندس مهدوی که درمیان‌گذاشتیم استقبال کرد و قرار شد که با نوارهای پارچه‌ای در طیف رنگی آبی، فضای بالای دکور را به‌سمت جایگاه جهت بدهیم.
اما مشکل اصلی بالابر سالن بود. غیر از آن‌که اتصالی برق پیداکرده بود و گاهی با جناب ادیسون دست‌ می‌داد(!)، در نهایت ِ باز شدن، بازهم حدود یک‌ونیم‌متر با سقف فاصله داشت! القصه، با هزار بدبختی (که نه! با هزار خوش‌بختی) کار به سرانجام رسید.
یکی از اساتید وقتی به‌دیدن سالن آمده بود، با خنده به بچه‌ها می‌گفت: «شما که برای نایب امام زمان این‌طور کار می‌کنید برای خودشان می‌خواهید چه کنید؟!».
برداشت سوم؛ شوق وصال دارم و...
غیر از دکتر خیرالدین، قرار بر این بود که صبح برنامه، من این دوستان را از کوی اساتید به دانشگاه بیاورم. آقایان با اتومبیل دکتر امجدی و خانم‌ها با آژانس، راهی دانشگاه شدند.
خیابان‌های اطراف دانشگاه مملو از جمعیتی بود که از ساعت‌ها قبل آمده بودند.
ما از درب دانشکده علوم پایه وارد شدیم .
9 بود. و من ساعت 9:30 می‌بایست در جایگاه حاضر می‌بودم.
دانشگاه جداً شلوغ شده بود. اطراف سالن فجر آن‌قدر ازدحام بود که اصلاً نمی‌توانستم خودم را به بچه‌های بیت برسانم.
هرچه می‌گفتم: »آقا بذارید من برم جلو!«؛ کسی حرف گوش نمی‌داد.
یک‌دفعه گفتم: »بابا! من مجری برنامه هستم! بذارید برم!«
همه با نگاه‌های «عاقل اندر سفیه» خندیدند و یکی گفت:»باشه! من هم قرار است پیش آقا صحبت کنم! وایسا با هم می‌ریم!«
خلاصه؛ اندر انتظار امدادی غیبی بودم که یک‌دفعه دکتر کشاورزی را از دور دیدم.  هرگونه حرکت آکروباتیک که بلد بودم انجام دادم(!) تا مرا ببیند. و خوش‌بختانه دید! و به بچه‌های حفاظت گفت که...
مسئول حفاظت، خودش مرا بازرسی کرد و من (که البته تجربه‌ی تشرف داشتم) هیچ وسیله‌ای همراه نداشتم.
برداشت چهارم؛ طپش دل بود سراپایم ..::.. قطره‌ی ناچکیده را مانم
نمی‌دانی چقدر سخت است در جایی که فقط و فقط باید سکوت کرد، تو محکوم به صحبت باشی. و این تمام ماجرای آن روز من است.
در محضر حضرت دوست، محکوم به صحبت بودم.
”آقا خیلی خوش آمدید. چشمان ما به قدوم شما روشن شد...“ و یک اشتباه لفظی کوچک.
که البته آن‌موقع نه خودم متوجه شدم و نه بچه‌ها! اما شبش وقتی در تلویزیون دیدم...
برداشت پنجم؛ جاده مانده‌ست و من و...
”تقاضا می‌کنیم از مقام عظمای ولایت که جان تشنه‌ی ما را از ساغر کلام خود سیراب فرمایند با صلوات بر محمد و آل محمد.“
هنوز هم که هنوز است، قدر و منزلت صحبت‌های آن‌روز آقا برای خیلی‌ها مشخص نیست. افتخار می‌کنم در مقطعی دانشگاه سمنان را تجربه کردم که آقا به سمنان تشریف آوردند و چنین مطالب مهمی را از جامعه‌ی دانشگاهی (اعم از حوزه و دانشگاه) مطالبه فرمودند.
برداشت آخر؛ چراغ باده
جلسه که تمام شد تازه معنای «ماهی و نفهمیدن آب دریا» را فهمیدم.
سیل شوخی‌های دوستان نیز البته از همان بعد از جلسه شروع شد. مخصوصاً بابت آن اشتباه لفظی.اما من حالی عجیب داشتم.
این شعر، خالص خالص، حاصل آن روزهاست.
دریایی‌ام اگرکه تلاطم نمی‌کنم
جز با صدای عشق تکلم نمی‌کنم
وقتی چراغ باده مرا راه می‌برد
دیگر مسیر میکده را گم نمی‌کنم
در ساحل نگاه حبیبم نشسته‌ام
پروای موج طعنه‌ی مردم نمی‌کنم
وقتی طهور چشم برایم فراهم است
دیگر برای عشق تیمم نمی‌کنم
در کام ما حلاوت شهد اطاعت است
حتی هوای «دیدن گندم» نمی‌کنم
چون قطره‌ای که بر رخ گل آرمیده است
دریایی‌ام اگرچه تلاطم نمی‌کنم



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17