*وحید نصیری کیا
ادوار تاریخی غرب مدرن
غرب مدرن را به سه دوره کلی میتوانیم تقسیم کنیم. تاریخ غرب مدرن به اعتقاد برخی مورخان سال 1374 یا 1375 میلادی است که با مرگ پتراک و بوکاچیو آغاز میشود. به هر حال به نظر میرسد از قرن 14 و 15 میلادی جهان وارد ساحت تازهای میشود یا حداقل میتوانیم بگوییم اروپا وارد ساحت تازهای میشود که این ساحت، ساحت غرب مدرن یا مدرنیته است.
این اروپایی که غربی میشود و این تمدن غرب مدرنی که ظهور میکند در یک دوران طولانی بسط و تکوین، خودش را آن¬قدر گسترش میدهد که نهایتاً به یک تمدن تماماً جهانی و قدرت تمام عیار تمدن جهانی تبدیل میشود. البته هدف این تمدن از زمانی که مبانی نظری آن تدوین شد همین بود که میخواست به یک تمدن جهانی تبدیل شود و هدفش استیلای مطلق بود، همان چیزی که اکنون تمدن مدرن و مظهر برجسته آن آمریکا آن را دنبال میکند. به تعبیر یکی از فیلسوفان، آمریکا تمدنی است که همه آرمانهای عصر روشنگری و باورهای مدرنیته در آن محقق شده است. آمریکا تجسم مدرنیته است با تمامی ویژگیهای خاص آن.
در یک بررسی اجمالی سه مرحله برای غرب مدرن ترسیم . اکنون 3 مرحله را در تاریخ غرب مدرن بیان میکنیم.
1. تکوین مدرنیته
مرحله آغازین که میتوانیم این را مرحله تکوین مدرنیته بنامیم، مرحلهای که مبانی نظری مدرنیته در قالب هنر، ادبیات و نخستین جلوههای فلسفی ظاهر میشود. در این دوران همچنین مبانی نظری و فلسفی مدرنیته تکمیل میشود. در این دوران از چند فیلسوف به عنوان چهره اصلی و برجسته میتوانیم نام ببریم، یکی فیلسوفی مثل دکارت که بسیاری به محوریت آن در تمدن مدرن اشاره میکنند (متوفای 1650). دیگری فرانسیس بیکن است (متوفای 1626) که با کتاب معروف ارغنون جدید، رویکرد منطقی تجربهگرا و حسیگرای علمی را بنیان گذاشت. وی همچنین کتاب آتلانتیس نو را دربارهی چشمانداز تمدن مدرن و مدینه فاضله مدرنیته ترسیم کرد. یکی دیگر از چهرههای مطرح ماکیاولی است (متوفای 1527) که با کتاب معروف شهریار و همچنین کتاب گفتارها در واقع صورت اجمالی اندیشه سیاسی مدرنیته را در آراء خود ترسیم کرد.
یکی دیگر از فلاسفهی مطرح، پیکودلا میراندولا است (متوفای 1494) که رئوس کلی انسانشناسی مدرن و در واقع رئوس کلی نسبت انسان و طبیعت و تفسیر اومانیستی از انسان را بیان کرده است.
یکی دیگر از فیلسوفان این دوران که از چهرههای برجسته دوران اول غرب مدرن است، فردی به نام توماس هابز است (متوفای 1679) که او در طراحی مبانی روششناسی و رئوس کلی معرفتشناسی مدرن نقش دارد.
یکی دیگر از کسانی که در تکوین اندیشه مدرن نقش بسیار مهمی داشته و مبانی مذهبی تمدن مدرن را شکل داده و مدرنیسم دینی را پدید آورده است، مارتین لوتر، کشیش آلمانی متوفی به سال 1546میلادی است. او بنای یک نوع تفسیر مدرنیستی از دین را پیریزی میکند. یعنی یک نوع تفسیر مدرن از دین و مطابق با منافع سرمایهداری از دین ارائه میدهد. این تفسیر، بستر را برای رشد مدرنیته در درون مفاهیم دینی هم باز میکند یعنی اگر رنسانس که گام آغازین ظهور مدرنیته است، یک رنسانس دینی است و یک روح کاملاً سکولار دارد اما در غرب و اروپای آن زمان، جوامع دینی وجود داشت، طبقات و اقشار دینی بودند و دین به عنوان یک نهاد و به عنوان یک قدرت مطرح بود، برای اینکه مدرنیته بتواند اینها را هم تسخیر کند، میبایست راهی برای نفوذ به درون اندیشههای دینی پیدا کند. این راه را مارتین لوتر باز کرد. غیر از او کس دیگری نیز این کار را تکمیل کرد. ژان کالون اهل سویس بود (متوفای 1546). اندکی بعد از فعالیت این دو شاهد هستیم که در حدود سالهای 1560 یک شاخهای از اندیشه مذهبی پروتستان ایجاد میشود که این شاخه کاملاً با خواستهای مدرنیته هماهنگ است.
کاری که مارتین لوتر کرد این بود که اعتراضی به ساختار اندیشه کلیسایی کرد که منطبق با افق قرون وسطی بود و سعی کرد دین را تفسیر مدرنیستی کند. این کار پروتستانتیسم نام گرفت و از واژه پروتست به معنای اعتراض گرفته شده است.
این تفسیر مدرنیستی دین میبایست بسط و تفصیل پیدا کند تا بتواند کاملاً چهرهای از دین بسازد که دین کاملاً تابع مدرنیته و اغراض نفسانی بشر باشد. این کار را در ادامه راه مارتین لوتر، ژان کالون و دیگران ادامه دادند و منجر به شکلگیری فرقهای مذهبی شد به نام پیوریتانیسم و صورتی از پروتستانتیسم است و کاملاً مطابق منافع سرمایهداری است که سرمایهداران را آیتی روی زمین میداند.
مفهوم سرمایه و ثروت متفاوت هستند. سرمایه یک مفهوم مدرن است؛ که در مدرنیته پدید آمده است و ویژگیهایی دارد که آن را از ثروت در معنای سنتی و کلاسیک آن جدا و متمایز میکند. در واقع سرمایهسالاری، صورت اقتصادی ـ اجتماعی تمدن غرب است و در دوران تکوین تمدن مدرن همزمان با ظهور نخستین جلوههای اندیشه دوران مدرن، نخستین جوانههای سرمایهداری مدرن هم ظهور میکند. سرمایهداران کاملاً محصول مدرنیته هستند، نه آن آدمهایی که در جوامع فئودالی و قرون وسطایی بودند و صاحب ثروت بودند. و اتفاقاً تعداد عمدهای از این سرمایهداران هم یهودی هستند.
2. بسط و شکوفایی مدرنیته
بعد از این دوران آغازین، دوره دوم تمدن مدرن(1850-1650) که دوران بسط و شکوفایی و عینیت یافتن تام و تمام ویژگیهای مدرنیته است آغاز میشود. در این دوران اتفاقهای بزرگی رخ میدهد. انقلابهای سیاسی مدرن بزرگ دنیا در این دوره رخ میدهند همانند انقلاب آمریکا (سال 1776)، انقلاب فرانسه (1789) و انگلستان (1649 و 1688)، و قدرتهای بزرگ سیاسی غرب مدرن ظهور میکنند، سرمایهداری به نظام مسلط اقتصادی تبدیل میشود، و معرفتشناسی و فلسفه مدرن بسط پیدا میکند به گونهای که در قالب اندیشههای سیاسی، باورهای اجتماعی، رویکردهای جامعهشناختی ظهور میکند و نخستین جلوههای علم جدید، خودش را نشان میدهد و عینیت پیدا میکند. یعنی این دوره، دوران فعلیت و تحقق اندیشههای دوران تکوین مدرنیته است.
ساختار سیاسی دنیای مدرن در این دوران طراحی میشود، نظامهایی مثل دولتهای مدرن، رابطه خاص میان شهروند و دولت، مفهوم مدرن قدرت و پدیدهای مثل بوروکراسی. تمام اینها محصول دوران جدید یعنی دوران بسط و گسترش مدرنیته هستند.
در این دوره، عصر روشنگری هم رخ میدهد؛ عصری که فیلسوفان و نویسندگانی عمدتاً در فرانسه و تا حدودی هم در آلمان و انگلستان ظهور میکنند که افق فکریشان بسیار به هم نزدیک است و در حوزههای متعدد و متنوعی کار میکنند و مبانی حقوقی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و تربیتی دنیای مدرن را طرحریزی میکنند. بسیاری از مفاهیمی که امروزه به صورت مفاهیم عادی برای ما درآمده است، اینها مفاهیمی است که در دوران عصر روشنگری تکوین یافتهاند مثل مفهوم دموکراسی، حقوق بشر، فمینیسم یا اصالت دادن به علوم جدید، علمزدگی و علمگرایی، اصالت دادن به نهادهای سیاسی مثل پارلمانتالیسم. در عصر روشنگری یک امید و خوشبینی فوقالعادهای نسبت به آینده وجود داشت و فیلسوفان غرب مدرن معتقد بودند که چشمانداز خیلی روشنی برای مدرنیته وجود دارد. در این دوران فیلسوفانی مثلا کانت (متوفای 1804)، ولتر (متوفای 1787)، روسو (متوفای 1787) و دنیس دیدرو (متوفای 1784) ظهور میکنند که در واقع پیامآوران و رهبران فکری اندیشه مدرن هستند. نخستین جلوههای ژورنالیسم و مطبوعات به شکل جدید هم در این دوران شکل گرفت و کسانی مثل جان لاک (متوفای 1704) مبانی سیاسی و تعلیم و تربیت مدرن را تدوین میکند.
3. بحران مدرنیته
دوران سوم تمدن مدرن (1850 تا امروز) نه دوران تکوین و نه دوران بسط و گسترش، بلکه دوران بحران است؛ دورانی است که امیدواری، خوشبینی و افقهای مثبت از بین میرود و دورانی است که مدرنیته گرفتار اضطراب نابودی خودش میشود و در واقع بسیاری از ارکان تفکر مدرن ضد او عمل میکند. این دوران، دوران بحران مدرنیته و دوران خودآگاهی به بحران است و دورانی است که تمدن مدرن به گِل مینشیند. از این به بعد فیلسوفانی که ظهور میکنند مثل آرتور شوپنهاور (متوفای 1860)، کیرکگور (متوفای 1850)، نیچه (متوفای 1900)، هیدیگر (متوفای 1976)، برگسون (متوفای 1941)، آراگون وتوین بی و دیگران به اشکال گوناگون روایتگر مرگ مدرنیته هستند.
نکته جالب در تاریخ بشر این است که همیشه به نظر میرسد اندیشهها زودتر از عینیات پدید میآیند و در واقع چشماندازها در اندیشهها ظاهر میشوند. برای نخستین بار در اواخر قرن 13 و 14 میلادی، هنرمندان و شاعران و فیلسوفان بودند که چشمانداز جدیدی در آینده یعنی بشر مدرن را دیدند و در دورهای که هیچ خبری از مدرنیته نبود از ظهور یک امر تازه سخن گفتند. امروز هم همین گونه است.
مبانی فکری غرب مدرن
خصایص غرب مدرن عبارتند از اومانیسم، سوبژکتیویسم، نیهیلیسم، سکولاریسم و اصالت تجربه (تجربهگرایی حسی).
1. اومانیسم
مبنای تفکر غرب مدرن، اومانیسم یا انسانمحوری است، که وجه تمایز بین دورههای غرب، باستان و وسطی و تمدن شرقی با غرب مدرن است.
اومانیسم را برخی مترجمان به غلط مردمسالاری، بشردوستی و انساندوستی ترجمه کردهاند که معادل¬های دقیقی نیستند. در فارسی دقیقاً کلمهای برابر اومانیسم وجود ندارد و اگر برای مثال، انسانسالاری را معادل آن میگذاریم باید آن را با توضیحی همراه کرد تا با چیزهای دیگر اشتباه نشود. آنچه که مبنا و مدار تفکر در غرب مدرن است، اومانیسم یا فرهنگ انسانمدار است.
در تفکر یونان و اسطورهای، خدا، یا خدایان، مدار تفکر هستند. در چنین تفکراتی انسان و جهان در ذیل محوریت خدا قرار دارند. یعنی اگر به انسان توجهی میشود ذیل خدامحوری به او توجه میشود. اما در تفکر جدید، بشرمداری قرار میگیرد و مبدأ و منشأ و غایت همه ارزشها، بشر میشود. در واقع، در دوران اومانیسم همان سنت پروتاگوراس اجرا میشود. پروتاگوراس، متفکر سوفسطایی (متوفای به سال 460 )که تقریباً هم دوره¬ی سقراط است، عبارتی دارد که بیان روح اندیشهی اومانیستی است. از نظر او «انسان مقیاس همه چیز است، هر آنچه که وجود دارد و هر آنچه که وجود ندارد»، این سخن جان کلام اومانیسم است. یعنی انسان را موجودی قائم به خود فرض میکند که این موجود قائم به خود، هم محوریت و هم اصالت دارد، حتی اگر از خدا یا جهان بحث شود، ذیل انسان و اصالت انسان باید مطرح شود. بنابراین، توجه به انسان به عنوان در نظر گرفتن نیازهای انسان یا تلاش به منظور رشد انسان و احساس مسوولیت نسبت به انسان، اومانیسم نیست. اومانیسم یعنی اینکه شما هستی را به گونهای تعریف کنید که انسان در این تعریف، میزان و معیار همه ارزشها و امور پنداشته شود.
اومانیسم به بشر اصالتی میدهد که جایگاه واقعی او در هستی نیست؛ چون بشر نهایتاً یک مخلوق است، یعنی انسان موجود مطلق هستی نیست و موجودی نیست که خالق همه چیز بوده باشد؛ یا نظامگذار و قانونگذار هستی نیست. در اندیشه اومانیستی، انسان قانونگذار است و به عنوان خدای هستی فرض میشود و آن خدای واقعی هستی فقط دارای شرط خالقیت میشود و شأن ربوبیت از خدا گرفته میشود. و ربوبیت تجریدی و تشریعی به انسان سپرده میشود.
در اومانیسم اولاً انسان نه در پرتو تواناییهای الهی و فطرت دینیاش بلکه در پرتو خواستههای نفسانیاش تعریف میشود و عمدتاً با غرایز و نیازهای شهوانی و دنیایاش و در افق لذتطلبی، قدرتطلبی و ثروت طلبی تعریف میشود. ثانیاً این انسان در این ویژگیها اصالت پیدا میکند و به عنوان مدار هستی مطرح میشود. از این رو، اومانیسم تلازمی با سوبژکتیویسم دارد یعنی در واقع موجود انسانی به عنوان یک موضوع اصالت پیدا میکند. معنای دقیق سوبژکتیویسم یعنی اصالت سوبژه و سوبژه همان انسانی است که در تعریف اومانیستی مطرح میشود، یعنی انسان در تعریف اومانیستیاش یک سوبژه است.
سوبژه یعنی چه؟ وقتی من سوبژه بشوم یعنی مرکز کائنات و محور و میزان همه چیز هستم و در مقایسه با دیگر اشیا، امور و زمینهها و موجودات، محوریت و اصالت پیدا میکنم. وقتی من سوبژه باشم، همه موجودات دیگر و حتی همه انسانها ابژه میشوند و من به عنوان سوبژه در آنها تصرف میکنم و حق تصرف پیدا میکنم. که باعث ایجاد رابطهی استثماری، شیئی، ابزاری و مبتنی بر از خودبیگانگی با دیگران میشود.
علت اصلی اینکه مدرنیته با از خودبیگانگی بشر تلازم دارد همین است، یعنی رویکرد سوبژکتیویستی بشر است. پس هیچ تمدنی به اندازه تمدن غرب مدرن با مسأله از خودبیگانگی روبهرو نبوده و وصلشدگی انسان تا این حد و به این شکل مطرح نیست. تا آنجا که مسئله وصلشدگی به یکی از دغدغههای دائمی نویسندگان ادبیات داستانی همچون کافکا [مثلاً اثر «مسخ»] درمیآید. آن زمان که قرار شد صفات و استعدادهای انسانی شکوفا نشود و یا در ذیل تواناییهای حیوانی او مورد توجه قرار گیرد، وجه تمایز انسان و حیوان کمرنگ شده یا ازدست میرود. و انسان مسخ میشود حتی اگر صورت انسانی داشته باشد. این موضوعی است که از قرن نوزدهم، فیلسوفان غربی به طور جدی به آن پرداختهاند. اولین بار تعبیر از خودبیگانگی را هگل در فلسفه معاصر غرب مطرح کرد. هگل(متوفای 1731)، فیلسوف آلمانی بود که مفهوم از خودبیگانگی را به عنوان یک مفهوم کلیدی در ساختار کلی اندیشه فلسفی خودش طرح کرد. البته او در این مفهوم به انسان به طور خاص نظر نداشت اما نظر به مفهومی داشت که این مفهوم در کل طبیعت و کائنات به نظر او در حال رخ دادن و عینیت یافتن بود.
مارکس (متوفای 1783)، که به نوعی شبیه هگل بود و خلف هگل محسوب میشود، این مفهوم را وارد حوزه انسانی میکند ولی اشتباهش اینجاست که گمان میکند فقط نظام سرمایهداری لیبرال است که از خودبیگانگی میسازد. او گمان کرد نظام سوسیالیستی مثل مدرنیته دو صورت اقتصادی ـ اجتماعی عینی پیدا کرده است.
مارکس گمان میکرد اگر ما ساختار اقتصادی کنونی را کنار بگذاریم و وارد ساخت اقتصادی سوسیالیستی شویم، مسأله از خودبیگانگی از بین میرود. او مشکل را حس میکرد و رابطه از خودبیگانگی با مدرنیته را هم میفهمید. وقتی که دست نوشتههای فلسفی سال 1804 او را نگاه میکنیم میبینیم که او رابطه بین جامعه مدرن و این نظام سودمحور مدرن را که متضمن از خودبیگانگی انسان است درک میکند. از دیگر متفکرینی که به این مقوله پرداختهاند میتوان از مارکوزه(متوفای 1979) نام برد (متفکر نومارکسیست آلمانی الاصل آمریکایی) که به ویژه در کتاب معروف انسان تک ساحتی به طور جدی به این مسأله میپردازد، با این توجه که مارکوزه با درایتی بیشتر از مارکس به این مسأله نگاه میکند.
مارکوزه میگوید، کل بوروکراسی زائیدهی تمدن مدرن، انسان را از خود بیگانه میکند.
مارکوزه از خودبیگانگی بشر را در اقتصاد سوسیالیستی هم مشاهده میکند و این نظر را مطرح میکند که رژیمهای سوسیالیستی هم از خودبیگانگی دارند حتی سوسیال دموکراسیها. اینجاست که پی میبریم مسأله از خودبیگانگی بشر، مسأله سری یک نظام اقتصادی ـ اجتماعی آن طور که مارکس فکر میکرد نیست. مسأله این است که کل تمدن مدرن از خودبیگانگی را ایجاد میکند. اینجاست که عدهای این نظر را مطرح میکنند که اساساً از خودبیگانگی نتیجه سوبژکتیویسم و اومانیسم است؛ یعنی اومانیسم به عنوان صنعت اصلی عصر مدرن است که از خودبیگانگی را ایجاد میکند نه صرف یک نظام اقتصادی ـ اجتماعی، نه صرف بوروکراسیها و نه صرف نظامهای سیاسی. این برداشت عمیقتر را هیدیگر مطرح میکند.
2. نیهیلیسم
صفت دیگر غرب مدرن، نیهیلیسم نام دارد. نیهیلیسم از واژه نیهیل به معنای هیچ یا نیست گرفته شده است.
نیهیلیسم را در فارسی معادل پوچانگاری یا یأس فلسفی میگیرند. به این معنی که بعضی انسانها از همه چیز مأیوس هستند. این آدمها را نیهیلیست میگویند. البته نیهیلیسم معنای وسیعتری دارد. ترجمه لفظی نیهیلیسم، نیستانگاری یا هیچانگاری است. نیهیلیسم به معنای هیچ انگاشتن چه چیزی است؟ نیهیلیسم چه چیزی را نیست و هیچ میداند و چه چیزی را هیچ میکند و بعد به آن اصالت میدهد؟ در واقع نیهیلیسم، ساحت غیبی و حضور خدا را نیست میانگارد.
در مرور تاریخ با تفکرهایی روبهرو میشویم که یا ساحت غیبی خدا را حذف میکردند یا اگر به آن اعتقاد داشتند برای این ساحت غیبی شأن حضور قائل نبودند یعنی معتقد بودند این ساحت غیبی فقط هست ولی نهایتاً خالق ماست ولی حضور و هدایت و تأثیرگذاری بر زندگی ما ندارد. نیهیلیسم به این معناست یعنی نیستانگاشتن ساحت غیبی هستی، نیست انگاشتن یک ساحت متعالی از هستی. وقتی هستی را از ساحت متعالیاش حذف میکنید، به یک مجموعه در هم گره خورده خودبنیان فاقد معنا تبدیل میشود.
3. سکولاریسم
سکولاریسم از تعابیری است که در سالهای اخیر در ادبیات سیاسی و مطبوعاتی کشور ما زیاد به کار رفته است. درباره سکولاریسم نیز مانند نیهیلیسم و اومانیسم تعاریف سادهاندیشانهای مطرح شده است که باید آنان را کنار بگذاریم و تعریف عمیق آن را دریابیم.
سکولاریسم را معمولاً جدایی دین از سیاست تعریف میکنند، این تعریف رسا و بیانگر معنای کامل سکولاریسم نیست. سکولاریسم به معنی غیردینی و غیرقدسی شدن امور است. یعنی اگر امور و پدیدهها جنبه غیرمقدسی بگیرند و ماهیت معنوی و دینی خود را از دست بدهند، ما با پدیدهای روبهرو هستیم که آن را سکولاریسم مینامیم. این پدیده در بستر زمان بسط پیدا میکند و در واقع خودش یک فرآیندی است که آن فرآیند را میتوان سکولاریزیشن نامید.
غیر دینی شدن امور یعنی چه؟ در تمدنهای سنتی و ماقبل مدرن، چه تمدن قرون وسطایی و چه تمدنهای شرق دینی و شرق اسطورهای، حتی تمدنی مثل یونان و روم باستان برای امور یک شأن و باطن قدسی، غیبی و معنوی قائل بودند یعنی همیشه معتقد بودند هر پدیدهای یک وجه معنوی و غیبی و قدسی دارد.
در تمدن مدرن همه پدیدههایی که در تمدنهای کلاسیک به ویژه تمدنهای قرون وسطایی و تمدنهای شرقی که یک وجه غیبی داشتند و برای آنها شأن قدسی و حقیقت معنوی قائل میشدند، شأن و وجه قدسیشان را از دست دادهاند و به پدیدههای کاملاً دنیوی و سکولار تبدیل شدهاند. در واقع مرکز ثقل و روح مرکزی را از دست داده و به یک امر حاشیهای و شخصی و غیرتأثیرگذار تبدیل شده است. این پدیده را سکولاریسم مینامیم. به عبارتی دیگر سکولاریسم به معنای حاشیهای شدن دین یا غیرقدسی شدن امور و عرفی شدن و دنیوی شدن پدیدههاست.
سکولاریسم از خصایص ذاتی تمدن مدرن است یعنی غرب مدرن در ذاتش این مسأله را نهفته دارد به این دلیل که در نسبت میان انسان و جهان و خدا در واقع اصالت را از خدا میگیرد و به انسان میدهد و انسان را هم به گونهای غیرروحانی تعریف میکند. در واقع نمیتوان سکولاریسم را از تفکر مدرن جدا کرد. بنابراین سکولاریسم یک عارضه بر مدرنیته نیست، امر ذاتی آن است. اولین بار این واژه در سال 1648 م پس از جنگهای داخلی مذهبی آلمان [30ساله] در پیمان آشتی وستفالی بکار میرود و وارد ادبیات سیاسی تمدن مدرن میشود.
در یونان باستان بارقه یا جلوهای از سکولاریسم دیده میشود، به این دلیل که در یونان باستان، عقل کاسموسانتریک اصالت دارد و مذهب اصالت ندارد و چون عقل کاسموسانتریک اصالت دارد در واقع به نحوی غیردینی کردن و غیرروحانی و غیرعرضی کردن امور را شاهد هستیم. تمدن یونانی باستان خدایان را دارد ولی خدایان آن، انسانواره یا خدایانی شبیه انسان هستند. در واقع بین انسان و خدایان؛ نسبت مخلوق و خالق برقرار نیست؛ نسبت دو رقیب برقرار است که انسانها میخواهند به نوعی با خداوند رقابت کنند و حتی گاه بر خدا پیروز میشوند. به این ترتیب میتوان گفت که بارقههایی از سکولاریسم و غیردینی کردن امور در یونان باستان وجود دارد. مثلاً در آراء کسانی چون سوفسطاییان، وقتی به آراء پروتاگوراس و گورگیاس نگاه میکنید، اینها تعریفی از قانون ارائه میدهند و میگویند، قانون چیزی است که همه آن را قبول داشته باشند. این تعریف را مقایسه کنید با تعریفی که در شرق آن زمان از قانون به عنوان یک امر قدسی و به عنوان امری که مظهری از شریعت آسمانی است ارائه میشود. این دو تعریف متضادند. یکی مایههای دینی دارد و دیگری ندارد. از این لحاظ میتوان گفت یونان باستان سکولار است و مایههای سکولاریستی دارد، البته این پروسه غیر قدسی کردن همه امور و پدیدهها را آن اینگونه که غرب مدرن دنبال میکند، در یونان باستان شاهد نیستیم.
شما در طبیعت راز آلودگیها و سمبولیسم را میبینید، باطنهای توأم با قداست را میبینید. کاسموس در یونان باستان قداست دارد یعنی کاسموس مایههایی از امر مذهبی دارد اما در یونان مدرن اینگونه نیست. نجوم و فیزیکی که کپرنیک و کپلر برای ما طراحی میکنند یا نظام فیزیکی که نیوتن برای ما طراحی میکند، کاملاً تهی از هر گونه بار قداستآلود و مایه مذهبی است و اینجا ما میتوانیم صراحتاً از سکولاریسم نام ببریم اما در یونان باستان با تردید است.
مقوله سکولاریسم جز لاینفک تمدن مدرن است و از غرب جداییناپذیر است. اتفاقاً در مورد تاریخ ایران هم اینگونه است. از زمانی که نسیم اندیشههای غربی و مدرنیستی بر ما وزیدن میگیرد، این روح سکولار خودش را ظاهر میکند و در همه حوزهها حاضر میشود.که با مقایسه عرصههای مختلف اجتماعی [150 سال اخیر با قبل از آن] این پدیده را مشاهده میکنیم، ولی با توجه به تحقق نیافتن غرب، سکولاریسم هم در ایران یک سکولاریسم ناقص است؛ و نیروهای مذهبی و قدرتهای معنوی جامعه این توان را داشتهاند که در مقابل این موج سکولاریزیشن تا حدی مقاومت کنند. اما باز هم میبینیم هر جا که ردپایی از غربزدگی شبه مدرنیته دیده میشود حضوری از سکولاریسم را حس میکنیم.
4. اصالت دادن به عقلانیت ابزاری
چهارمین ویژگی غرب مدرن، اصالتدادن به عقلانیت ابزاری است. وقتی که رابطه بشر با هستی، ابزاری شد یعنی رابطهای که موجودی به اسم بشر که مجموعهای است از هواهای نفسانی و قدرتطلبانه، یک چنین موجودی در یک رابطه سوبژکتیو یعنی رابطه ابزاری با هستی قرار میگیرد. طبیعی است که از این رابطه و موجود چیزی جز رویکرد استعماری برنمیآید. در چنین حالتی عقل او چون تجسم خواستها و هواهای اوست شکل ابزاری پیدا میکند یعنی ابزاری برای تصرف و سلطه و استیلا و سودمحوری و قدرتطلبی میشود. عقلانیت او، قداست، هدایتگری و راهنمایی را از دست میدهد و حالت ابزاری و شیای پیدا میکند و بیشتر به جنبههای تصرفی توجه میکند. این ویژگی عقلانی مدرن را عقلانیت ابزاری میگویند. دکارت (متوفای 1650) را مؤسس عقلانیت ابزاری میدانند.
تفسیری که دکارت از مفهوم عقل میکند، تفسیری است مبتنی بر یک مفهوم کمی و ابزاری. عقل در یونان باستان با تعبیر اوس شناخته میشد، البته معادلهای دیگری هم بوده اما تعبیری که ارسطو به کار میبرد، اوس است. غرب در دورانی که تفکر دکارتی سلطه پیدا میکند، چه در دوران امپراتوری روم و چه بعد از آن در دوران غرب مسیحی، راسیون جانشین اوس میشود.
از خصایص عقل ابزاری، استیلادوستی است و به همه پدیدهها و موجودات به عنوان اشیا نگاه میکند. وقتی که عقل محور قرار میگیرد و قرار میشود این عقل یک جامعه را مدیریت کند، جامعهای تماماً ابزاری را پدید میآورد. جامعهشناسانی چون ماکس وبر که از جامعهشناسان تأثیرگذار معاصر به شمار میروند، معتقدند، عقلانیتی که با دکارت ظهور و در عصر روشنگری، اصالت پیدا میکند به دلیل شأن ابزاریاش، قصد معرفتی نداشته و فقط قصد سلطهطلبی داشته است. در واقع نمیخواسته بر دامنه معارف انسان بیفزاید، بلکه میخواسته سلطه انسان بر طبیعت و شرایط بیرونی را تکمیل کند. این عقل به دلیل این ویژگی، در پروسه تحول، به ضد خودش تبدیل میشود یعنی به بیخردی میانجامد چون اگر در صورت اصیل و واقعی خودش محقق نشود، در صورتهای کاذب و بیمارگونه متجلی میشود و صورتهای کاذب و بیمارگونه همیشه مخالف آن قصد اصلی هستند. انسان به عشق و مهر ورزیدن نیاز دارد و اگر این نیاز در صورت اصیل و سالم آن محقق نشود، در قالبهایی محقق میشود که این قالبها با عشقورزی اصیل و با طبیعت سالم بشر منافات دارد و در تضاد است.
اینان معتقدند که رشد ایدئولوژیهای عقلستیز و اندیشههای خردگریز در غرب مدرن دقیقاً به سبب عقل ابزاری است.
چرا در غرب متمدنی که داعیه آزادی و شعارهای حقوق بشر داشته، فاشیسم آلمانی و بربریت و این همه استبداد ظهور میکند؟ در پاسخ گفته میشود، این همان عقل ابزاری است که به ضد خودش تبدیل و در قالب خردگریزی ظاهر شده است. فاشیم چیزی جز خردگریزی و خردستیزی نیست.
اگر بخواهیم این ویژگی را از منظر دیگری بررسی کنیم، آن است که در غرب مدرن اندیشه تجربهای و حسی و روششناسی تجربی اصالت پیدا میکند. و بنای دانش جدید بر پایه یک منطق تجربی ـ حسی قرار میگیرد؛ و در واقع جایگزین دیگر صور روششناختی میشود، یعنی هر چیزی را که بر اساس آزمایش و تجربه حسی، قابل ادراک، پذیرفتنی و قابل تفهیم و تبیین باشد به عنوان دانش معرفت مطرح میکنند و اگر چیزی در حوزه آزمایش و تجربه حسی نگنجد و آن رویکرد تجربی نتواند برای آن پاسخی پیدا کند و راه حلی در آزمایشگاه نداشته باشد اینجاست که آن را مهمل مینامند، همانند پوزیتیویستهای قرن بیستم. اگر مهمل هم ندانند به هر حال از حوزه معرفت خارج میکنند پس آن چیزی که تمیز میگذارد بین معرفت و آنچه که معرفت نیست صرفاً درک و فهم حسی و تجربی است. این مسأله دامنه علم را خیلی محدود میکند. این گرایش معرفتشناختی، بشر را به سمت جنبههای عملی، پراگماتیستی، حسی ـ تجربی و عینی سوق میدهد و از معنویات و امور کلی و پرسشهای ماهوی دور میکند. این رویکرد، دین را بسیار کنار میگذارد، عرفان را بسیار کمرنگ میکند و برای فلسفه هم دامنه بسیار محدودی تعریف میکند و بخش وسیعی از مفاهیم دینی و اخلاقی و فلسفی را از قلمرو معرفت بشری خارج میکند، به همین دلیل این تمدن دائماً در این موضع تقویت شده که از این روششناسی بیشتر استفاده کند. البته در قرن بیستم به ویژه از نیمه دوم قرن بیستم به بعد شاهدیم که این روششناسی حسی ـ تجربی (اکسپریمنتال) ، دائماً با بحران روبهرو میشود. این بحران ابتداً از دانشهایی مثل جامعهشناسی و روانشناسی شروع میشود و بعد حوزه آن آنقدر گسترده میشود که حتی فیزیک جدید هم دچار بحران میشود.
در دورهی جدید فرانسیس بیکن که یکی از بنیانگذاران علم جدید و از پیشتازان تفکر مدرن است، میگوید هدف علم، افزایش قدرت آدمی است، یعنی هدف علم را افزایش ارتقا معنوی انسان نمیداند بلکه افزایش قدرت آدمی میداند. برای اینکه بتوانیم علم را به گونهای تعریف کنیم که از به قدرت بیشتری برسیم ناگزیر میشویم که روششناسی حسی ـ تجربی و کمی را اصالت و محوریت بدهیم و جهان را کمی تعریف کنیم چون جهان تا کمی تعریف نشود، قابل دگرگونی و قابل تصرف نمیشود.
حال این تعریف را مقایسه کنید با تعریفی که ما از علم در دین داریم.
در اندیشه دینی تعریف علم با خشیت مرتبط است. در روایتی از امام باقر (ع) روایت آمده است که کسی که دانش او موجب خشیت الهی یا ترس او از خدا نشود، او عالم نیست حتی اگر جزئیاتی مثل مو را شکافته باشد و از آن دانشهای بسیار به دست آورده باشد.
این تعریف نشان میدهد که علم باید با یک رشد معنوی همراه باشد. شبیه این موضوع در حوزه فلسفه کاری است که ارسطو میکند و علم را با یک ارتقا عقلانی تعریف میکند.
در دوران جدید مبادی و غایت علم عوض میشود، مبادی و غایت علم جدید، مبادی و غایات اومانیستی و تصرفگرایانه میشود و چون تصرفگرایانه میشود لاجرم روششناسی آن هم حسی ـ تجربی (اکسپریمنتال) میشود چون اگر این روششناسی را به کار نبرد نمیتواند این قدرت را اعمال کند. این رویکرد اکسپریمنتال مسائل و محدودیتهای زیادی به همراه میآورد به دلیل اینکه دامنه معارف ما را بسیار محدود میکند و بسیاری از مفاهیم و مقولات مثل روان، روح، عقل، پرسشهای کلی، پرسش از ماهیت و ... را کاملاً از حیطه آگاهی و معرفت ما خارج میکند.
5. اعتقاد به اصل پیشرفت
ویژگی دیگر غرب مدرن، اعتقاد به اصل ترقی ناسوتی یا اصل پیشرفت است.
اغلب تمدنها و تفکرهای بشری، غایت بشر را کمال (رستگاری معنوی) میدانستند یعنی برای بشر هدف و نهایتی که قائل میشدند، رستگاری معنوی بود.تمدنی مثل تمدن یونان باستان که وجهه دینی هم نداشت و اگرچه به مفهوم رستگاری اعتقادی نداشت اما کمال عقلانی را مطرح میکرد و برای کمال عقلانی، اصالت قائل بود. هیچ تمدنی تا قبل از ظهور مدرنیته وجود نداشته است که به ثروتمندتر شدن، قدرتمندتر شدن و لذت بردن بیشتر اصالت داده باشد. همه تمدنها یا به کمال عقلانی اهمیت دادهاند یا به رستگاری اخروی.
اما در غرب مدرن چون بشری اصالت پیدا میکند که تجسم اهوای نفسانی، سودمحوری و لذتجویی است، این سه ویژگی در قالب مفهومی به نام رفاه یا پیشرفت ظاهر میشود و غرب چنین مطرح میکند که هر تمدنی ثروتمندتر است پیشرفتهتر است. تجسم این پیشرفت، رفاه، قدرت، لذت و ثروت را در مدرنیته میبینیم. بنابراین هر کسی مدرن است، به قله تمدن رسیده و پیشرفته است و هر کسی که مدرن نیست، عقبافتاده است.
از نظر اینها جامعه پیشرفته یعنی جامعهای که تکنیک بالاتری دارد.
شاخص مفهوم پیشرفت و تمدن مدرن، تکنولوژی است. تکنولوژی هم میتواند انبوهی از ثروت ایجاد کند و هم روشهای لذت را سادهتر کند و هم قدرت بیافریند. نکتهای که بدان توجه نمیشود این است که تکنولوژی چیزی نیست که فقط ابزار دست ما باشد، تکنولوژی بر ما مسلط میشود و ما را هدایت میکند. اینجاست که تکنولوژی بلای جان میشود و بر ما استیلا پیدا میکند و موجودات تکنیک زده و جامعه تکنیک زده پدید میآیند.
یکی از مواردی که در تفکر پست مدرن، به عنوان نقادی مدرنیته ظهور میکند این است که نظریه پیشرفت یا اصل ترقی را زیر سؤال میبرد و میگوید اساساً و اصلاً اینگونه نیست که هر تمدنی که پیشرفتهتر در معنای مدرن کلمه، است، لزوماً بهتر و کاملتر باشد.
چنین مطرح میکنند که اصلاً پیشرفت را نباید اینگونه سنجید. ویل دورانت، نویسنده تاریخ تمدن در درسهای تاریخ این نظر را به طور جدی مطرح میکند و میگوید، از نظر تکنیکی به تکنیکهای پیچیدهتری مسلط شدهایم اما آیا خوشبختتر و عقلانیتر هم شدهایم؟
دورانت میگوید ما از نظر تکنولوژیکی پیشرفت کردهایم و در این شکی نیست. اما آیا به آدمهای بهتری هم تبدیل شدیم؟ وی جواب میدهد خیر، اصلاً قرار نبود چنین چیزی را برای ما به ارمغان بیاورد، چون تکنیک فقط میخواست سلطه ما را بر طبیعت محقق کند و قرار نبود ارتقا وجودی و اخلاق کمالگرایانه برای ما بیاورد. اینجاست که میشل فوکو، متفکر فرانسوی پست مدرن معاصر (متوفای 1984) به طور جدی این مسأله را مطرح میکند که ما اشتباه میکنیم که گمان میکنیم تکنیکیتر از گذشتگان هستیم و بنابراین از آنها خوشبختتریم. اگر ما تصور کنیم که بشر طبیعتش به گونهای است که زندگی ساده برایش راحتتر از زندگی پیچیده است، پس زندگی ساده گذشتگان، راحتتر از زندگی امروز ما بوده است. یکی از اقتصاددانان میگوید، میگوییم تکنولوژی ما را از قرن معاش نجات داده است و اکنون اوقات فراغت زیادی داریم. سپس مثال سادهای مطرح میکند و میگوید، در جامعهای که مردمان آن از طریق جمعآوری خوراک زندگی میکنند مثلاً در 200 سال پیش، اینها شاید در روز 3 یا 4 ساعت فرصت داشتند که خوراک جمع میکنند و برای دو روزشان کافی بود و بقیه اوقاتشان را کار نمیکردند. در صورتی که ما جامعهای ساختهایم که انسان 8 ساعت و بلکه بیشتر کار میکنند ولی باز نمیتوانند به طور کامل بخورند چون آنقدر به آنها نیاز دادهایم و آنقدر عرضه را گسترده و متنوع کردهایم که اینها از تنوع عظیم ایجاد شده، سرگیجه میگیرند و از این انبوه نیازی که پدید آوردهایم دیگر هیچ حسی از ارضا و شادکامی آرامش و آسایش ندارند.
اتفاقاً ما جامعه آسودهتری نساختهایم بلکه ما جامعه پیچیدهتر و سختتری ساختهایم.
منابع:
1. مبادی نظری غرب مدرن/ شهریار زرشناس
2. توسعه و مبانی تمدن غرب/ سید مرتضی آوینی