سفارش تبلیغ
صبا ویژن


چشمهایت - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.



با چشمهای بسته راه می رفت. اصلا بین همه معروف بود به این که با چشمهای بسته راه می رود. خیلی سنگین. انگار کن که کشتی خرامانی در دل اقیانوس آرام که هر چقدر هم نا آرام باشد تکانش نمی داد. ابراهیم را می گویم. کمتر چیزی تکانش می داد، حتی ناآرامی اقیانوس آرام. عجب چشمهایی داشت، هرچند از اول من روی خوش نشان نمی دادم راستش اصلا گوشم به این حرفها بدهکار نبود. اما می دانستم که این چشمها یک روز کار خودش را می کند. انگار جادو می کرد. عجب چشمهایی داشت. همیشه ازِشان خستهگی می بارید. چند وقت بود نخوابیده بود؟
2 روز
3 روز
4
چند وقت بود
اصلا تو خسته می شوی؟ چشمهایت چه؟ با همان شلوار محلی کُردها، با لباس خاکیِ خاکی؛ نه دقیقا یادم نیست شاید هم لباسش خاکی نبود پلنگی...
لباس خاکی خیلی به او می آمد. به او، حمید، مهدی، حسن... شاید به خاطر الفت دیرینه اش با آسمان بود. عجیب بود این لباس. به آنها که آسمانی بودند بیشتر می آمد. به بعضی ها خیلی گشاد، تنشان داد می زد. انگار به زور این لباس را تنشان نگه داشته بودند.
 لباس خاکی به آسمانی ها می آمد؛ چرا که چشم خاک همیشه به آسمان دوخته است. باور کنید شاید سنگینی همین لباس نگهش داشته بود. داد می زد، اصلا تابلو بود اهل حوالی خاک نبود. تقصیر ما نبود لباس آسمانی نداشتیم بپوشد، لباس خاکی پوشیده بود. آره یادم آمد آنروز لباس خاکی پوشیده بود. پلنگی نبود. لباس خاکی از ویژگیهایش این بود که خیلی ها را آسمانی کرد، خودش یک پارادوکس بود. لباس خاکی را می گویم. برای اهل خاک نبود. اسمش خاکی بود. با همان چشمهای با شکوه که ما هم آخرش نفهمیدیم همیشه به کجا نگران بود؟ کدام افق را سیر می کرد؟ هر جا را که نمی دانم... مطمئنم اینجا نبود، داخل اتاق نبود!
نفس آرام کشید و با لبخندی به آرامی همان اقیانوس آرام گفت فقط آمده بودم همین را بگویم که من مطمئنم شهید می شوم.
راست می گفت خیلی با ما فرق داشت، اصلا به ما نمی خورد، با هیچ چیز نمی توانستی بندش کنی. با آن لباسها، بچه ها، حتی من...
چشمهایت ابراهیم آخرش هم کار دست ما داد و هم دست خودت...
?

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17