*احسان اقارضایی
سفر به ممالک راقیه در کشور ما، خصوصا اگر آن کشور، کشوری باشد که هفتهای سه چهار بار پرچم آنرا آتش میزنیم تا انزجار خود را نشان دهیم، کار سادهای نیست و به نظرم کسانی که این امکان را پیدا میکنند؛ باید این فرصت را غنیمت شمرده و با نگاه خود آنچه که موجب رشد و باروری است را نه به دید تقلید بلکه به دیدهی نقد سوغاتی آورند. نسبت به امریکا نگاههای فراوانی وجود دارد؛ مثلا بودریار میگوید در امریکا تلویزیونی زندگی میکنیم، مثل بازیگر سوار اتومبیل میشویم. دیگری میگوید: امریکا کشوریست متعفن که حتی زباله هایش هم تمیز است.
آل احمد هم به امریکا رفت و در سفرنامهاش راجع به پمپهای بنزین نوشت که به نظرش قلب هر شهر بودند و این را به یک معنای اتیمولوژیک از آب و آبادی گرفته بود.
به هر صورت هر صاحب نگاهی که به امریکا رفته است یک بار این کشور را کشف کرده است؛ یعنی کار کریستف کلمب را یک بار دیگر انجام داده؛ این بار در فضای سوبژکتیو و نه ابژکتیو. آنچه که از رمان امیرخانی به دست میآید این است که وی با زیرکی فراوانی سفرنامهای را در قالب داستان شخصی به نام ارمیا ( ارمیا نام پیامبریست که وی آنرا در مملکتی بیپیامبر قرار داده) را در سفر از سختیها و به خیال خودش به راحتیها و رسیدن به کسی که خیال میکرد عاشق اوست-از لیلی آن ور تر- ریخته است. از طرفی امریکا را معنا میکند با قالب ظاهری آن(ساختمانها و ...) و باطن آنرا نشان میدهد با شهروندانش که از هر قوم و قبیلهای در آن پیدا میشود. از سیلورمنهای تنهای یک رنگ بگیر تا ایرانیانی که انگار در روستا زندگی میکنند و نه در شهر؛ چرا که ظاهر شهری که مهم نیست، مراودات و میزان ارتباطات است که آدمی را از روستا به شهر میآورد. اما اینجا میبینیم که ایرانیان فقط با ده خانوار ایرانی دیگر در ارتباطاند. تا بگیر و بیا لبنانی ساندویچ فروش و خشی مظهر غرب نگر و پولدارهای عرب نیویورک. یادم هست در جایی خواندم، علت آن که امیرخانی نیویورک را برای نوشتن انتخاب کرده این است که از نظر وی نیویورک پایتخت جهان است؛ جهانی که دیگر غرق تمدن غرب شده است. جالب آنجاست که انسانی از قلب تمدن نو به پا خواسته در برابر غرب را در این فضا میآورد.
بی وتن در حقیقت یک تراژدی ست. ارمیا را شاید خیلی ها شخصیت منفعلی بدانند اما از نظر من این شخص منفعل نیست. بزرگترین واکنش ارمیا به لقمه ایست که میخورد؛ که این مهمترین و تنها انتخاب واقعی اش بود.
نگاه به امریکا به عنوان یک مفهوم از آنجا آغاز میشود که بدانیم امریکا تنها یک مصداق نیست با مرزهای جغرافیایی و سیاسی؛ آنچه که مفهوم امریکاست در حقیقت یک دیانت استحاله شده است. این دیانت استحاله شده را کاملا میتوان در خشی دید. این دیانت استحالهای به دلیل عدم وجود ایمان، در ابتدا دیگران را نیز به حالت انفعال میکشاند. اما ارمیا اینجا منفعل نیست.
بی وتن بیشتر یک تراژدی است و نه یک ملودرام، ملودرام به معنای شکست است جوری که شکست خورده موجب ترحم باشد یعنی اینکه دنیای ظالم بر مظلومی غلبه کند؛ اما تراژدی چیز دیگریست. علیرغم اینکه در ظاهر شکست است اما بر دنیا غلبه کرده و آنرا شکست میدهد. تنها چیزی که از نظرم در بی وتن مظلوم مانده است؛ ”یاران خمینی“ هستند. آنان که سهراب گونه با یاران قبلی خود درد و دل میکنند. امام آنچنان غریب است؛ حتی در میان یاران خود که وقتی آن جوان لبنانی ساندویچ فروش بارها از ارمیا توصیف ظاهری امام را میخواهد ارمیا تنها سکوت میکند؛ شاید این سکوت نشان دهندهی آن عظمت بوده چرا که توصیف عظیم جز با سکوت امکان پذیر نیست.?
سفر به ممالک راقیه در کشور ما، خصوصا اگر آن کشور، کشوری باشد که هفتهای سه چهار بار پرچم آنرا آتش میزنیم تا انزجار خود را نشان دهیم، کار سادهای نیست و به نظرم کسانی که این امکان را پیدا میکنند؛ باید این فرصت را غنیمت شمرده و با نگاه خود آنچه که موجب رشد و باروری است را نه به دید تقلید بلکه به دیدهی نقد سوغاتی آورند. نسبت به امریکا نگاههای فراوانی وجود دارد؛ مثلا بودریار میگوید در امریکا تلویزیونی زندگی میکنیم، مثل بازیگر سوار اتومبیل میشویم. دیگری میگوید: امریکا کشوریست متعفن که حتی زباله هایش هم تمیز است.
آل احمد هم به امریکا رفت و در سفرنامهاش راجع به پمپهای بنزین نوشت که به نظرش قلب هر شهر بودند و این را به یک معنای اتیمولوژیک از آب و آبادی گرفته بود.
به هر صورت هر صاحب نگاهی که به امریکا رفته است یک بار این کشور را کشف کرده است؛ یعنی کار کریستف کلمب را یک بار دیگر انجام داده؛ این بار در فضای سوبژکتیو و نه ابژکتیو. آنچه که از رمان امیرخانی به دست میآید این است که وی با زیرکی فراوانی سفرنامهای را در قالب داستان شخصی به نام ارمیا ( ارمیا نام پیامبریست که وی آنرا در مملکتی بیپیامبر قرار داده) را در سفر از سختیها و به خیال خودش به راحتیها و رسیدن به کسی که خیال میکرد عاشق اوست-از لیلی آن ور تر- ریخته است. از طرفی امریکا را معنا میکند با قالب ظاهری آن(ساختمانها و ...) و باطن آنرا نشان میدهد با شهروندانش که از هر قوم و قبیلهای در آن پیدا میشود. از سیلورمنهای تنهای یک رنگ بگیر تا ایرانیانی که انگار در روستا زندگی میکنند و نه در شهر؛ چرا که ظاهر شهری که مهم نیست، مراودات و میزان ارتباطات است که آدمی را از روستا به شهر میآورد. اما اینجا میبینیم که ایرانیان فقط با ده خانوار ایرانی دیگر در ارتباطاند. تا بگیر و بیا لبنانی ساندویچ فروش و خشی مظهر غرب نگر و پولدارهای عرب نیویورک. یادم هست در جایی خواندم، علت آن که امیرخانی نیویورک را برای نوشتن انتخاب کرده این است که از نظر وی نیویورک پایتخت جهان است؛ جهانی که دیگر غرق تمدن غرب شده است. جالب آنجاست که انسانی از قلب تمدن نو به پا خواسته در برابر غرب را در این فضا میآورد.
بی وتن در حقیقت یک تراژدی ست. ارمیا را شاید خیلی ها شخصیت منفعلی بدانند اما از نظر من این شخص منفعل نیست. بزرگترین واکنش ارمیا به لقمه ایست که میخورد؛ که این مهمترین و تنها انتخاب واقعی اش بود.
نگاه به امریکا به عنوان یک مفهوم از آنجا آغاز میشود که بدانیم امریکا تنها یک مصداق نیست با مرزهای جغرافیایی و سیاسی؛ آنچه که مفهوم امریکاست در حقیقت یک دیانت استحاله شده است. این دیانت استحاله شده را کاملا میتوان در خشی دید. این دیانت استحالهای به دلیل عدم وجود ایمان، در ابتدا دیگران را نیز به حالت انفعال میکشاند. اما ارمیا اینجا منفعل نیست.
بی وتن بیشتر یک تراژدی است و نه یک ملودرام، ملودرام به معنای شکست است جوری که شکست خورده موجب ترحم باشد یعنی اینکه دنیای ظالم بر مظلومی غلبه کند؛ اما تراژدی چیز دیگریست. علیرغم اینکه در ظاهر شکست است اما بر دنیا غلبه کرده و آنرا شکست میدهد. تنها چیزی که از نظرم در بی وتن مظلوم مانده است؛ ”یاران خمینی“ هستند. آنان که سهراب گونه با یاران قبلی خود درد و دل میکنند. امام آنچنان غریب است؛ حتی در میان یاران خود که وقتی آن جوان لبنانی ساندویچ فروش بارها از ارمیا توصیف ظاهری امام را میخواهد ارمیا تنها سکوت میکند؛ شاید این سکوت نشان دهندهی آن عظمت بوده چرا که توصیف عظیم جز با سکوت امکان پذیر نیست.?
نویسنده :« سردبیر » ساعت 3:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20