*علیرضا عالمی
سرش را کمی به در نزدیک میکند. از زیر روسری سفید و تمیزش کلیدی را که به گردن آویزان کرده در میآورد و در را قفل میکند و خودش را به آن طرف پیادهرو میرساند. دستش را به درخت تکیه میدهد. یک پایش را به آرامی بلند میکند و بر روی لبه جدول جوی آب میگذارد. پای دیگرش را هم به سختی بلند میکند و خود را به بالای جدول میکشاند. نگاهی به جوی میاندازد. انگار فاصله جوی بیشتر شده است.
شاید چشمهایش اینطور احساس میکنند. شاید واقعاً جوی آب حرکت کرده است؟ اصلاً مگر جوی آب بدون حرکت هم میشود؟ شاید جدول دو طرف جوی با هم قهر کردهاند و از هم دور شدهاند؟!
احساس میکند نمی تواند رد شود.
راننده از ماشین پیاده میشود و در عقب را باز میکند.
بیشتر از این نمیتواند معطل کند، این کار را بارها تکرار کرده است. به چشمهایش اعتماد نمیکند و پایش را بلند میکند و بر روی جدول آن طرف جوی قرار میدهد. در ماشین را با دستش نگه میدارد. نفس نفس میزند و چشمانش سیاهی میرود. یک لحظه احساس میکند چادرش از روی سرش افتاده است؛ تنه درخت را به سرعت رها میکند و چادر را به دندان میدهد. کمی صبر میکند تا سرش آرام بگیرد. پای دیگرش را بلند میکند و بر روی جدول آن طرف جوی قرار میگیرد. سرش را خم میکند و خود را به داخل ماشین میکشد.
?
راننده در را برایش باز میکند. پایش را از ماشین بیرون میاندازد ولی به زمین نمیرسد. کمی بدنش را تکان میدهد تا نوک پایش زمین را لمس کند. یک دستش را به بدنه ماشین و دست دیگرش را به دستگیره در محکم میکند اما دستهایش قوت گذشته را ندارند.
دستهایی مردانه مچ دستهایش را میگیرند. سرش را بلند میکند. مطمئن است که سیدرضا است.
نمیگی مادر پیرت چه جوری بیاد! منو گذاشتی، خودت اومدی اینجا!
مادر جان! بچهها اینجا خیلی کار داشتند، باید کمکشون میکردم. ببخشید!
با متانت خاصی کنار هم راه میروند. در جلوی در دانشگاه خانمی به استقبالش میآید و خودش را معرفی میکند و مسیر را نشان میدهد.
از اینکه آمده حسابی پشیمان شده و زیر لب غرولند میکند. سواد خواندن و نوشتن ندارد و حالا آمده است دانشگاه!
نمیدونم از دست تو به کی شکایت کنم؟ من را چه به دانشگاه؟ بعد مدتها میخواستی من را بیاوری با هم دوری بزنیم، چرا اینجا؟
نگاه همراه با لبخندش را روانه مادر میکند، فعلاً هیچ چیز برای گفتن ندارد.
زانوهایش قوت راه رفتن معمولی را ندارند، چه رسد به بالا رفتن از پله. نگاه ملتمسانهای به پلهها میاندازد. بالای پلهها را به درستی نمیبیند. نفسش را از دهانش بیرون میدهد، چادرش را کمی بالاتر میگیرد و دستش را به سیدرضا میسپارد.
بگو یا علی؛ یا علی بگو پاتو بلند کن، چند تا بیشتر نیست.
صدای گرمش قوت قلب مادر است.
?
دیگر زانوهایش توان هیچ حرکتی ندارند. همان وسط راه، روی پله آخر مینشیند. نفسش به سختی بالا و پایین میرود. آستین جورابش را کمی پایین میآورد و از داخل جورابش بسته قرص را بیرون میکشد. یکی از قرصهای آن را با دست لرزان، در زیر زبان قرار میدهد.
دختر و پسرهای دانشجو از کنارش عبور میکنند و نگاه معنیدار خود را روانهاشان میکنند. شاید تا به حال پیرزنی با این سن و سال را در دانشگاه ندیدهاند؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال به این دانشگاه آمده است؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال به دانشگاه میآید؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال دیدهاند؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال را با پسر جوانی که نازش را میکشد، دیدهاند؟!
زمان به سرعت میگذرد. بار دیگر سیدرضا دستهای مادر را در دستانش میگیرد و وارد راهرو میشوند. صدای مبهمی به گوششان میرسد. شاید صدا مبهم است؟ شاید این صدا برای پیرزن مبهم است؟ شاید گوشهایش هم مثل چشمها و زانوهایش قوت گذشته را ندارند.
نزدیکتر میشوند. انگار کسی در حال شعر خواندن است:
« جاده ماندهست و من و این سر باقیمانده/ رمقی نیست در این پیکر باقیمانده»
مراسم شروع شده است.
« نخلها بی سر و شط، از گُل و باران خالی است/ هیچ کس نیست در این سنگر باقیمانده»
غر زدنهای سیدرضا شروع میشود.
میدونستم با این وضعیت شما، نمیشه نیم ساعته اومد. شما از صبح تا حالا بیکار بودی، چی میشد یه کم زودتر میاومدید. اگر شما بدونی بچهها چه قدر زحمت کشیدن؟
«تویی آن آتش سوزنده خاموش شده/منم این سردی خاکستر باقیمانده»
آقا سیدرضا! شما که حال و روز منو میدونستی نباید قبول میکردی. مثل اینکه شما اصرار داشتی که بیاییم. چه کار کنم که نمیتونم روی حرفت حرف بزنم. من که غیر از تو کسی رو ندارم.
« گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است/ باز شرمندهام از این سر باقیمانده»
معذرت میخواهم؛ ولی هنوز هم اصرار دارم. اگر بدونی، اگر بدونی بچهها چه قدر زحمت کشیدن؟!
متوجه حضور کسی میشوند. انگار کسی آنها را زیر نظر دارد. همان خانمی است که جلوی در دانشگاه به استقبالشان آمده است. صدایشان را کمی پایینتر میآورند.
به انتهای راهرو و مقابل در سالن میرسند. به محض اینکه در قاب در قرار میگیرند همه چیز را فراموش میکنند. مادر دستش را از دست سیدرضا بیرون میکشد و چادر و روسریاش را مرتب میکند. سیدرضا تمام سالن را از نظر میگذراند. گل از گلش میشکفد. توقع این همه جمعیت را نداشته است. یک لحظه مادر را هم فراموش میکند؛ قدمهایش را بلند برمیدارد. هنوز چند قدم بر نداشته است که مادر تمام ذهنش را اشغال میکند. برمیگردد. به چشمهای مادر نگاه میکند. تعجب و اضطراب را به راحتی در چشمهایش میبیند. دست مادر را در دستان مردانهاش میگیرد و این بار به آرامی شروع به حرکت میکنند.
به جز ردیف اول هیچ صندلی دیگری خالی نیست. سالن مملو از دخترها و پسرهای جوان است.
« روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم/ من و این باغچه پرپر باقیمانده»
چادرش را با لبهایش نگه داشته است. از خجالت تمام بدنش خیس شده است. دستش را به سیدرضا سپرده است و در همان ردیف اول، جلوتر از همه مینشینند.
با گوشه چادر عرقهای روی صورتش را پاک میکند. سیدرضا مادر را به خود میآورد. با اشاره ابرو، بالای سن را نشان میدهد.
عکس بزرگ سیدرضا روی سن جا خوش کرده است. همان عکسی که به دیوار اتاقش زده است.
از اول هم میدونستم همه این کارها زیر سر خودته.
مطمئن بود اینها حتی یکبار هم سیدرضا را ندیدهاند. اما وسایل و عکسهای سیدرضا را از کجا آورده بودند؟ سیدرضا خوشحال در کنار مادر نشسته است. و عکسالعملهای مادر را زیر نظر دارد.
مجری برنامه شعر را رها کرده و با حرارت زیاد از دوران دانشجویی سیدرضا میگوید.
اینها اگر از دوستان صمیمی تو هستند چرا من آنها را نمیشناسم؟
شاید حافظهاش هم قوت گذشته را ندارد؟ شاید اگر بهتر نگاه کند و چشمانش یاریاش کنند، به خاطرشان بیاورد؟ شاید ...
مجری حتی به سخنران هم مجال نداده و خودش تمام آنچه را از سیدرضا میداند، تعریف میکند. از دیدارش با امام!
مگر اینها امام را به خاطر میآورند؟
شاید اینها هم مثل سیدرضا جوان ماندهاند؟ شاید امام هم مثل سیدرضا جوان مانده باشد؟ شاید فقط پیرزن پیر شده است؟ شاید ...
حال سیدرضا به شدت عوض شده است. مجری، سیدرضا را به زیباترین لحظات زندگیاش در دیدار با امام برده است. مدتهاست سیدرضا گریه نکرده است. شاید دیگر سیدرضا گریه نمیکند؟
« پیشکش باد به یکرنگیات ای مردترین/ آخرین بیت در این دفتر باقیمانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان/ با توام ای یل نامآور باقیمانده»
- خوشحالیم که امسال یادواره شهدای دانشگاه، مزین شده است به حضور نورانی مادر شهید سیدرضا کریمی.
?
یاعلی
سرش را کمی به در نزدیک میکند. از زیر روسری سفید و تمیزش کلیدی را که به گردن آویزان کرده در میآورد و در را قفل میکند و خودش را به آن طرف پیادهرو میرساند. دستش را به درخت تکیه میدهد. یک پایش را به آرامی بلند میکند و بر روی لبه جدول جوی آب میگذارد. پای دیگرش را هم به سختی بلند میکند و خود را به بالای جدول میکشاند. نگاهی به جوی میاندازد. انگار فاصله جوی بیشتر شده است.
شاید چشمهایش اینطور احساس میکنند. شاید واقعاً جوی آب حرکت کرده است؟ اصلاً مگر جوی آب بدون حرکت هم میشود؟ شاید جدول دو طرف جوی با هم قهر کردهاند و از هم دور شدهاند؟!
احساس میکند نمی تواند رد شود.
راننده از ماشین پیاده میشود و در عقب را باز میکند.
بیشتر از این نمیتواند معطل کند، این کار را بارها تکرار کرده است. به چشمهایش اعتماد نمیکند و پایش را بلند میکند و بر روی جدول آن طرف جوی قرار میدهد. در ماشین را با دستش نگه میدارد. نفس نفس میزند و چشمانش سیاهی میرود. یک لحظه احساس میکند چادرش از روی سرش افتاده است؛ تنه درخت را به سرعت رها میکند و چادر را به دندان میدهد. کمی صبر میکند تا سرش آرام بگیرد. پای دیگرش را بلند میکند و بر روی جدول آن طرف جوی قرار میگیرد. سرش را خم میکند و خود را به داخل ماشین میکشد.
?
راننده در را برایش باز میکند. پایش را از ماشین بیرون میاندازد ولی به زمین نمیرسد. کمی بدنش را تکان میدهد تا نوک پایش زمین را لمس کند. یک دستش را به بدنه ماشین و دست دیگرش را به دستگیره در محکم میکند اما دستهایش قوت گذشته را ندارند.
دستهایی مردانه مچ دستهایش را میگیرند. سرش را بلند میکند. مطمئن است که سیدرضا است.
نمیگی مادر پیرت چه جوری بیاد! منو گذاشتی، خودت اومدی اینجا!
مادر جان! بچهها اینجا خیلی کار داشتند، باید کمکشون میکردم. ببخشید!
با متانت خاصی کنار هم راه میروند. در جلوی در دانشگاه خانمی به استقبالش میآید و خودش را معرفی میکند و مسیر را نشان میدهد.
از اینکه آمده حسابی پشیمان شده و زیر لب غرولند میکند. سواد خواندن و نوشتن ندارد و حالا آمده است دانشگاه!
نمیدونم از دست تو به کی شکایت کنم؟ من را چه به دانشگاه؟ بعد مدتها میخواستی من را بیاوری با هم دوری بزنیم، چرا اینجا؟
نگاه همراه با لبخندش را روانه مادر میکند، فعلاً هیچ چیز برای گفتن ندارد.
زانوهایش قوت راه رفتن معمولی را ندارند، چه رسد به بالا رفتن از پله. نگاه ملتمسانهای به پلهها میاندازد. بالای پلهها را به درستی نمیبیند. نفسش را از دهانش بیرون میدهد، چادرش را کمی بالاتر میگیرد و دستش را به سیدرضا میسپارد.
بگو یا علی؛ یا علی بگو پاتو بلند کن، چند تا بیشتر نیست.
صدای گرمش قوت قلب مادر است.
?
دیگر زانوهایش توان هیچ حرکتی ندارند. همان وسط راه، روی پله آخر مینشیند. نفسش به سختی بالا و پایین میرود. آستین جورابش را کمی پایین میآورد و از داخل جورابش بسته قرص را بیرون میکشد. یکی از قرصهای آن را با دست لرزان، در زیر زبان قرار میدهد.
دختر و پسرهای دانشجو از کنارش عبور میکنند و نگاه معنیدار خود را روانهاشان میکنند. شاید تا به حال پیرزنی با این سن و سال را در دانشگاه ندیدهاند؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال به این دانشگاه آمده است؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال به دانشگاه میآید؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال دیدهاند؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال را با پسر جوانی که نازش را میکشد، دیدهاند؟!
زمان به سرعت میگذرد. بار دیگر سیدرضا دستهای مادر را در دستانش میگیرد و وارد راهرو میشوند. صدای مبهمی به گوششان میرسد. شاید صدا مبهم است؟ شاید این صدا برای پیرزن مبهم است؟ شاید گوشهایش هم مثل چشمها و زانوهایش قوت گذشته را ندارند.
نزدیکتر میشوند. انگار کسی در حال شعر خواندن است:
« جاده ماندهست و من و این سر باقیمانده/ رمقی نیست در این پیکر باقیمانده»
مراسم شروع شده است.
« نخلها بی سر و شط، از گُل و باران خالی است/ هیچ کس نیست در این سنگر باقیمانده»
غر زدنهای سیدرضا شروع میشود.
میدونستم با این وضعیت شما، نمیشه نیم ساعته اومد. شما از صبح تا حالا بیکار بودی، چی میشد یه کم زودتر میاومدید. اگر شما بدونی بچهها چه قدر زحمت کشیدن؟
«تویی آن آتش سوزنده خاموش شده/منم این سردی خاکستر باقیمانده»
آقا سیدرضا! شما که حال و روز منو میدونستی نباید قبول میکردی. مثل اینکه شما اصرار داشتی که بیاییم. چه کار کنم که نمیتونم روی حرفت حرف بزنم. من که غیر از تو کسی رو ندارم.
« گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است/ باز شرمندهام از این سر باقیمانده»
معذرت میخواهم؛ ولی هنوز هم اصرار دارم. اگر بدونی، اگر بدونی بچهها چه قدر زحمت کشیدن؟!
متوجه حضور کسی میشوند. انگار کسی آنها را زیر نظر دارد. همان خانمی است که جلوی در دانشگاه به استقبالشان آمده است. صدایشان را کمی پایینتر میآورند.
به انتهای راهرو و مقابل در سالن میرسند. به محض اینکه در قاب در قرار میگیرند همه چیز را فراموش میکنند. مادر دستش را از دست سیدرضا بیرون میکشد و چادر و روسریاش را مرتب میکند. سیدرضا تمام سالن را از نظر میگذراند. گل از گلش میشکفد. توقع این همه جمعیت را نداشته است. یک لحظه مادر را هم فراموش میکند؛ قدمهایش را بلند برمیدارد. هنوز چند قدم بر نداشته است که مادر تمام ذهنش را اشغال میکند. برمیگردد. به چشمهای مادر نگاه میکند. تعجب و اضطراب را به راحتی در چشمهایش میبیند. دست مادر را در دستان مردانهاش میگیرد و این بار به آرامی شروع به حرکت میکنند.
به جز ردیف اول هیچ صندلی دیگری خالی نیست. سالن مملو از دخترها و پسرهای جوان است.
« روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم/ من و این باغچه پرپر باقیمانده»
چادرش را با لبهایش نگه داشته است. از خجالت تمام بدنش خیس شده است. دستش را به سیدرضا سپرده است و در همان ردیف اول، جلوتر از همه مینشینند.
با گوشه چادر عرقهای روی صورتش را پاک میکند. سیدرضا مادر را به خود میآورد. با اشاره ابرو، بالای سن را نشان میدهد.
عکس بزرگ سیدرضا روی سن جا خوش کرده است. همان عکسی که به دیوار اتاقش زده است.
از اول هم میدونستم همه این کارها زیر سر خودته.
مطمئن بود اینها حتی یکبار هم سیدرضا را ندیدهاند. اما وسایل و عکسهای سیدرضا را از کجا آورده بودند؟ سیدرضا خوشحال در کنار مادر نشسته است. و عکسالعملهای مادر را زیر نظر دارد.
مجری برنامه شعر را رها کرده و با حرارت زیاد از دوران دانشجویی سیدرضا میگوید.
اینها اگر از دوستان صمیمی تو هستند چرا من آنها را نمیشناسم؟
شاید حافظهاش هم قوت گذشته را ندارد؟ شاید اگر بهتر نگاه کند و چشمانش یاریاش کنند، به خاطرشان بیاورد؟ شاید ...
مجری حتی به سخنران هم مجال نداده و خودش تمام آنچه را از سیدرضا میداند، تعریف میکند. از دیدارش با امام!
مگر اینها امام را به خاطر میآورند؟
شاید اینها هم مثل سیدرضا جوان ماندهاند؟ شاید امام هم مثل سیدرضا جوان مانده باشد؟ شاید فقط پیرزن پیر شده است؟ شاید ...
حال سیدرضا به شدت عوض شده است. مجری، سیدرضا را به زیباترین لحظات زندگیاش در دیدار با امام برده است. مدتهاست سیدرضا گریه نکرده است. شاید دیگر سیدرضا گریه نمیکند؟
« پیشکش باد به یکرنگیات ای مردترین/ آخرین بیت در این دفتر باقیمانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان/ با توام ای یل نامآور باقیمانده»
- خوشحالیم که امسال یادواره شهدای دانشگاه، مزین شده است به حضور نورانی مادر شهید سیدرضا کریمی.
?
یاعلی
نویسنده :« سردبیر » ساعت 3:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20