سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تا همیشه آشنا... - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


طلبه ی جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را می کوبید و پیش می رفت یا برف کوبیده را بیش می کوبید- قبای خویش به خود پیچان، تنها. تنها

طلاب دیگر، چند چند با هم می رفتند و در این گروهی رفتن، گرمایی بود. تنگ هم، گفت و گو کنان اما طلبه جوان ما به خویش بود و بس.

از میدان مخبر الدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرد؛ به کوچه مسجد پیچید، به در خانه حاج آقا مدرس رسید و ایستاد. در گشوده نبود اما کلون هم نبود. حاج آقا در را قدری فشار داد. در گشوده شد. طلبه جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت:« خوب است که نمی ترسد. خوب است که خانه اش محافظی ندارد و در خانه اش چفت و کلونی؛ اما او را خواهند کشت. همین جا خواهند کشت. رضا خان او را خواهد کشت. انگلیسی ها او را خواهند کشت. چه قدر آسان است که با یک تپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلب مدرس شلیک کنند. قلب یا مغز؟ خدایا، چرا بعد از بیست و دو سال، ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟

چرا مادر می گفت:«قرآن جیبی اش به اندازه یک سکه سوراخ نشده بود.» و چرا سید می گفت:«صورت که نداشت، آقا! سر هم، نیمی...»

آقا روح الله باز گیر افتاده بود: کدامیک مهم تر از دیگری است؟ حاج آقا مدرس با کدامیک از این دو بیشتر کار می کند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح می دهد؟

«- آقایان محترم! علما! روحانیون حوزه! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلب هایتان با خدا. این جا حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چرتکه بیاندازید ؛ چرا که با چرتکه اندازان بد نهاد روبرو هستید اما آنجا با قلبهایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیم تسلیم با خدا روبرو شوید. این جا، به هیچ قیمت نشکنید؛ آن جا شکسته و خمیر شده باشید. این جا، همه اش، در پرده بمانید؛ آن جا، در محضر خدا پرده ها را بردارید... .»

آقا روح الله جوان دلش نمی خواست منبر برود اما دلش می خواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پله های همان منبری که حاج آقا مصطفی بالا می رفت؛ بالا بروم؟ جوان، بالا بلند، موقر، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیت بس است؟ بگویم که در خانه حاج آقا مدرس همیشه خدا باز است و رضا خان او را خواهد کشت؟»

طلبه ی جوان وارد اتاق آقای مدرس شد؛ سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که درزهای دهان گشوده بود و سوز برف.

آقای مدرس، طلبه را به اندازه سه بار دیدن می شناخت اما نه به اسم و رسم. برادرش حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسه سپه سالار، گه گاه در محضر مدرس تلمذ می کرد، بیش می شناخت اما هرگز حس نکرده بود که این دو روحانی جوان ممکن است برادر هم باشند. هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمی زاد می توانست به نگاه آن یکی تکیه کند و می توانست نگاه این یکی را در چله کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را متلاشی خواهد کرد.

طلبه ای گفت: جناب مدرس، در کوچه بازار می گویند شما مشکلتان با رضا خان میر پنج در این است که سلطنت را می خواهید نه جمهوری را و اعتقاد به بقای خاندان سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی می دانید؛ حال آن که رضا خان میرپنج و سید ضیا و بسیاری دیگر می گویند که کار سلطنت، تمامِ تمام است و عصر جمهوری فرا رسیده است...

مدرس، مدت ها بود که با این ضربه ها آشنایی داشت و با درد این ضربه ها و به همین دلیل همیشه پاسخ را در آستین داشت.

-خیر آقا...خیر... بنده با سلطنت-چه از آنِ قاجار باشد چه دیگری - ابدا موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولا نظام سلطانی را نظم مطلوبی برای امت و ملت نمی دانم. امروز، سلطان درمانده قاجار، در آستانه سقوط نهایی، تازه متوجه شده است که معلوم نیست از کدام جهنمی ظهور کرده و چه طور او را یافته اند و چه طور او را- از دربانی سفارت آلمان- به اینجا رسانده اند، تمام وجودش خودخواهی و زور پرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسی هاست... شما حرفی داری فرزندم؟

- از کجا دانستید که حرفی دارم حاج آقا؟

-از نگاهتان، در نگاهتان اعتراضی هست.

- می گویم: شما به تنومندی رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستی اش؟

- منظورت چیست فرزندم؟

- زمانی که ضمن بحث، می فرمایید:«این غول بی شاخ و دم» انسان به یاد لاغری بیش از اندازه شما در برابر غول اندامی رضاخان می افتد و این طور تصور می کند که مشکل شما با رضا خان، مشکلِ شکل و شمایل و تنومندی اوست. نه اینکه او را آورده اند بی هیچ پیشینه در علم سیاست و دین. جاهل است و مستبد. و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشته اند، نه هیکل.

مدرس سکوت کرد.

سکوت به درازا کشید.

- عذر می خواهم حاج آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ شما، وقتی در حضور جمع – به مسامحه- به تنومندی یک نظامی بد کار اشاره می کنید، به بخشی از موجودیت آن نظامی اشاره می فرمایید که پدید آمدنش در ید اختیار آن نظامی نبوده و اراده الهی و تنومندی پدر و مادر در آن نقش داشته است. در این حال شما را به بی عدالتی محکوم خواهند کرد و همه جا خواهند گفت آقای مدرس مرد خوب و شوخ طبعی است که سخنان نمکین بسیار می گوید اما مسائل جدی قابل تامل، چندان که باید، در چنته ندارد و دشمنان شما و ملت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید خواهند کوبید و له خواهند کرد.....

باز، سلطه خاموشی.

طلاب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبه بی پروای خوش بیان بیرون آمده بود، بی کم و کاست.

مدرس تاثر را پس نشاند.

- کاش که شما، با همه جوانی تان، به جای من، به این مجلس شورا می رفتید. شما به دقت و موقر سخن می گویید حاج آقای جوان!

- ممنون محبتتان هستم حضرت حاج آقا مدرس اما من این مجلس را چندان شایسته نمی دانم که جای روحانیت باشد. آنچه را که شما می گویید دیگران هم می توانند بگویند. آنچه را که شما می توانید انجام بدهید که دیگران نمی توانند انجام دهند، دعوت جمیع مسلمانان ایران است به مبارزه تن به تن با قاجاریان و رضاخانیان و جملگی ظالمان و وابستگان به اجانب. اگر سرانجام، به کمک ملت، حکومتی بر کار آوردید که عطر و بوی حکومت مولا علی را داشت، وظیفه خود را به عنوان یک روحانی مبارز تمام عیار انجام داده اید.

- طلبه جوان! آیا منظورتان این است که اصولا، من، موجود هدف گم کرده ای هستم؟

- خیر، هدف شما برای کوتاه مدت خوب است که بنده به عنوان یک طلبه کوچک جست و جو گر، به این هدف اعتقاد دارم اما روش تان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمی دانم. شما، با دقت و قدرت، به نقاط ضربه پذیر رضاخان ضربه نمی زنید بلکه ضربه هایتان را به سوی او و دیگران بی هوا پرتاب می کنید. شما در سنگر مشروطیت ایستاده اید اما یکی از رهبران ما سال ها پیش، از مشروعیت سخن گفته است و در اسلام، شرع مقدم بر شرط است.

شما به اعتقاد این بنده این جنگ را خواهید باخت و رضا خان، به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدری اش را پهن خواهد کرد و ما را بار دیگر – چنان که ماه قبل فرمودید- از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگ قطعی نیستند و در عین حال، آقای مدرس، گر چه به سنگر ظلم حمله می کند اما از سنگر عدل به سنگر ظلم نمی تازد. در این مشروطیت چیزی نیست که چیزی باشد... .

- مانعی ندارد اسم شریفتان را بپرسم؟

-بنده روح الله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران می آیم. البته به ندرت.

-بله...شما تا حالا چندین جلسه محبت کرده اید و به دیدن من آمده اید و همیشه همان جا پای در نشسته اید... چرا تا به حال، در این مدت، نظری ابراز نداشته اید فرزندم؟چرا تا به حال این افکار جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟

-می بایست که به حداقل پختگی می رسیدند، آقا! کلام خام، بدتر از طعام خام است.

طلبه جوان هنگام برخاستن را می دانست، چنانکه به هنگام سخن گفتن را.

طلبه برخاست.

مدرس برخاست.

جملگی حاضران برخاستند.

-حاج آقا روح الله، شما اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت می کنید، بیشتر یه دیدن ما بیایید. بیایید با ما گفت و گو کنید. البته بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائل مملکت و مشکلات جاری حرف بزنیم و بعد، شما نظریات و خواسته های مرا به گوش طلاب جوان برسانید... .

- سعی می کنم آقا!

طلبه جوان، قدری به همه سوی خمید و رفت تا باز هم برف نکوبیده را بکوبد. شب به شدت سرد بود، دل روح الله، به شدت گرم...که آتشی که نمیرد، همیشه در دل او بود.

مدرس به طلاب هنوز ایستاده گفت: می بینم که در جا می جنبید اما جرئت ترک مجلس مرا ندارید... تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر می خواهید پی این طلبه جوان بروید و با او طرح دوستی بریزید، شتاب کنید که فرصت از دست خواهد رفت...

طلاب جوان در عرض پیاده رو کنار هم، همه سر بر جانب حاج آقا روح الله گردانده، می رفتند- در سکوت- و نگین کرده بودند او را.

چه کسی باید آغازکند؟

-حاج آقا موسوی! ما همه مشتاقیم که با نظریات ما آشنا شویم...ما مشتاق دوستی با شما هستیم...

سنگ روی سنگ، برای ساختن ارگی به رفعت ایمان.

شهرِ سرد.

مهتابِ سرد.

یک تاریخ سرما.

و جوانی که با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن بود.... .

 

*کتاب سه دیدار

نادر ابراهیمی

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:4 عصر روز شنبه 88 بهمن 17