قیصر امینپور معروف بود به اینکه از مصاحبه گریزان است. اما رسانهها مگر میتوانستند از نام او بگذرند؟
شاعر «تنفس صبح»، روزی «در کوچهی آفتاب»، مقابل «آینههای ناگهان» نشست و دید که «گلها همه آفتابگردانند». او این اواخر «دستور زبان عشق» را سرود و . . .
روز سهشنبه هشتم آبان، دوباره رسانهها به سراغ او رفتند. اما این بار، نه برای مصاحبه که برای سوگواری. و این عادت روزگار است . . .
قیصر امینپور در اردیبهشت ماه 1338 در گتوند خوزستان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش گذراند و دورهی راهنمایی و دبیرستان را در دزفول به پایان برد. سال 57 در رشتهی دامپزشکی دانشگاه تهران قبول شد. اما یکسال بعد انصراف داد و به دانشکدهی علوم اجتماعی رفت. همان سال دوستانش را در تشکیل حلقهی هنر و اندیشهی اسلامی یاری داد. سیدحسن حسینی، سلمان هراتی و دیگر دوستانش، همگی از رویشهای انقلاب بودند. با پیوستن ساعد باقری و عبدالجبار کاکایی و سهیل محمودی و علیرضا قزوه به آنان، حوزهی هنری سازمان تبلیغات اسلامی بنا گذاشته میشود.
رسالهی دکترای او در رشتهی زبان و ادبیات فارسی در سال 1376 به پایان رسید. «سنت و نوآوری در شعر معاصر» عنوان رسالهای بود که با راهنمایی استاد شفیعی کدکنی انجام شد.
او که از سال 1368 در دانشگاه الزهرا تدریس میکرد، در سال 1370 به عنوان استاد دانشگاه تهران نیز شناخته شد.
دردی بزرگ اما پس از یک سانحه، همراه دائمی او شد. او هر از چندگاه، بستریِ بیمارستان میشد و دوستان را در التهاب و ترس میانداخت که مبادا . . .
آری!
در برگریزِ درد، لگدکوب میشوی
سروی، ولی تکیدهتر از چوب میشوی
با گیسوان سربی و آن چهرهی صبور،
داری شبیه حضرت ایوب میشوی
قانونِ عشق سوختن است و به قدرِ درد،
محبوبِ آستانهی محبوب میشوی
مانند آفتاب دلم سخت روشن است
من خواب دیدهام . . . به خدا خوب میشوی!
. . . دوستانش اینگونه در بیمارستان بر سر بالینش امیدوار میایستادند. اما قیصر، اینبار که به بیمارستان میرفت، تابِ ماندن نداشت.
قیصر شعر معاصر، در حالی که چهل و نهمین آبانماه عمرش را سپری میکرد، بعد از تحمل سالها درد از دنیا رفت.
اهالی شعر به سوگ یکی از بزرگترین سرداران این جبهه نشستند و همه اشکهای شفیعی کدکنی را برای او به یاد دارند.
رفتن او، «آقا» را هم داغدار کرد که « . . . او شاعری خلاق و برجسته بود و همچنان به سمت قلههای این هنر بزرگ پیش میرفت».
شعرهای صفحهی «مرا معلم عشق تو شاعری آموخت» این شماره تماماً از اوست؛ او که بیش از اینها بر گردن شعر معاصر حق دارد. و کیست که این را نداند؟
*گلدان خالی
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى، لب پنجره،
پر از خاطراتِ ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنهى دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
*الفبای درد
الفبای درد از لبم میتراود
نه شبنم، که خون از شبم میتراود
سه حرف است مضمون سیپارهی دل
الف. لام. میم. از لبم میتراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش،
به جای عرق از تبم میتراود
ز دل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت ز هر یاربم میتراود
ز دین ریا بی نیازم، بنازم
به کفری که از مذهبم میتراود
*تنگدلیهای آفتابی
گرفتهتر ز خزان دلم، خزانی نیست
ستارهبارتر از چشمم آسمانی نیست
به حجم تنگدلیهای آفتابی من
مدار حوصلهی هیچ کهکشانی نیست
سزای پاکیات ای اشک! آستینی نیست
به سربلندیات ای عشق! آستانی نیست
مرا که شانهام از حمل آفتاب خم است،
به جز پناهِ دو دست تو سایبانی نیست
به سوگواری این اشکهای سرگردان
به غیر چشم سیاه تو نوحهخوانی نیست
به غیر تسلیت چشمهای دلسوزت
مرا نیاز تسلی به همزبانی نیست
*دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
*قاف
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!