شاید مهمتر از شعر و الفاظ و صنایع و قالب های شعری، «موضوع شعر» یا «آرمان شاعر» باشد . آنچه که واقعا موجب تفاوت بین شعرها می شود نیز همین «موضوع شعر» و نگاه شاعر به آن می باشد.
معشوقها، محبوبها، مطلوبها، ستودهها، ایدهآلها و آرمانها در عموم سبکهای ادبی جهان، یا کاملاً زمینیاند و یا حداکثر ترکیبیاند از زمین و آسمان، مادیت و معنویت، جسم و روح، طبیعت و ماوراء طبیعت. از آثار اشیل و سوفکل در ادبیات باستانی یونان تا هومر و شکسپیر و گوته، تا آثار برجستهی ادب ایرانی مثل ویس و رامین، وامق و عذرا، فرهاد و شیرین و لیلی و مجنون. عموم این ستودهها یا کاملاً ابعاد مادی و خاکی دارند و به دلایل زیباییهای زمینی ستایش میشوند یا به نوعی در مناسبات زمینی و این جهانی، تعاریف خود را پیدا میکنند .
اما گونهای از شعر وجود دارد که در آن، موضوع، «ستایش نور» است. حقیقتی ثابت، مجرد و یگانه. آنچه که در قاموس متأخرین با عنوان «ادب آیینی» از آن نام برده شده است. در ادب آیینی، شعر، نه مجال خاکبازی شاعر با الفاظ و صنایع، که فرصت افلاکنوردی او با بال عاشقی است، عاشقی به درگاه آسمانی ترین ها.
این کوتاه، مجال بحث پیرامون «ادب آیینی» و بررسی نظرات مختلف در مورد آن نمیباشد. به یاری خدا در آینده به بررسی دقیق و جامع جریان ادب آیینی از آغاز تا به امروز و البته از نگاهی نو – و شاید متفاوت از آنچه تاکنون بوده – خواهیم پرداخت.
آنچه در بالا آمد، توضیحی بود برای آنچه در ادامه میخوانید. به بهانهی موسم عاشقی به درگاه شعور سرخ و حماسهی عرفانی عاشورا، صفحهی شعر این شماره را به گزیدهای از اشعار عاشورایی اختصاص دادیم.
سینیِ سیب
سینی به دست بود و سرکوچه دیدمش
با پرچمی که روی نگاهم کشیدمش
«آقا! کمک کنید! خدا خیرتان دهد!»
او دم گرفته بود . . . و من میشنیدمش
سیبِ رسیدهای جلوی باورم گذاشت
من هم بدون هیچ تعلّل خریدمش
شب آمدم به خانه و آن سیبِ سرخ را
تقسیم کردم و بغل سفره چیدمش
حالا درخت سیب شده، بار آمده است
آن میوهای که قبل محرّم خریدمش
روزی هزار بار مرا شکر میکند
این کودکم که با غمتان آفریدمش
رفتم سراغ کودکم امروز مدرسه،
سینی به دست بود و سرکوچه دیدمش
*علی اکبر لطیفیان
کل یوم عاشورا . . .
عشق، هرروز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
ای مسافر! به گلابِ نگهم خواهم شست،
گرد و خاکی که ز رخسار تو برمیخیزد
مگر ای دشت عطشنوش! گناهی داری،
کآسمان نیز به انکار تو برمی خیزد؟!
تو به پاخیز و بخواه از دل من برخیزد
حتم دارم که به اصرار تو برمی خیزد
شعر میخوانم و یک دشت غم و آهن و آه،
از گلوی تر نیزار تو برمیخیزد
مگر آن دست چه بخشید به آغوش فرات،
که از آن بوی علمدار تو برمی خیزد؟
پاس میدارمت ای باغ که هر روز، بهار
به تماشای سپیدار تو برمیخیزد
ای که یک قافله خورشیدِ به خون آغشته،
بامداد از لب دیوار تو برمی خیزد
کیستم من که به تکرار غمت بنشینم؟
عشق، هر روز به دیدار تو برمیخیزد
*سعید بیابانکی
رهاست گیسویش . . .
نشسته سایهای از آفتاب بر رویاش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
ز دوردست سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان ِ خویش از رویاش
کجاست یوسف ِ مجروح ِ پیرهنچاکام ؟
که باد از دل ِ صحرا میآورد بویاش
کسی بزرگتر از امتحان ِ ابراهیم
کسی چونآن که به مذبح برید چاقوی اش
نشسته است کنارش کسی که میگِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویاش
هزار مرتبه پرسیدهام ز خود او کیست
که این غریب نهادهاست سر به زانویاش
کسی در آن طرف ِ دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویاش
کسی که با لب ِ خشک و ترک ترک شدهاش
نشسته تیر به زیر ِ کمان ِ ابرویاش
کسی است وارث ِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویاش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق میکِشد از هر طرف به هر سویاش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش . . .
*فاضل نظری
عشق علیهالسلام
شور به پا می کند خون تو در هر مقام
می شکفم بی صدا در خودِ هر صبح و شام
باده به دست تو کیست ؟ طفلِ جوانِ جنون
پیرغلام تو کیست ؟ عشق علیه السلام
در رگ عطشانتان ، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را خنده ی خون در نیام
ساقی بی دست شد ، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت ، سوخت می و سوخت جام
بر سر نی می برند ماهِ مرا از عراق
کوفه شود شامتان ، کوفه مرامانِ شام !
از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام ، اذن بده یا امام !
عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من در غزلی ناتمام
*علیرضا قزوه
شوق حرم
چند وقت است دلم می گیرد
دلم از شوق حرم می گیرد
مثل یک قرن شب تاریک است
هستی ام بوی عدم می گیرد
دسته ی سینه زنی در دل من
نوحه می خواند و دم می گیرد
گریه ام یعنی باران بهار
هم نمی گیرد و می گیرد
بس کهدلتنگی من بسیار است
دلم از وسعت کم می گیرد
لشکر عشق حرم را به خدا
به خودِ عشق قسم ، می گیرد
*قیصر امینپور
مثل محرم
مرا با غصه مَحرم آفریدند
دلم را از گِل غم آفریدند
همیشه در درونم روضه خوانی است
مرا مثل محرّم آفریدند
بدون بال تا خورشید رفتم
مرا از نسل شبنم آفریدند
برای اشک ریزی در محرّم
خطایی بهر آدم آفریدند
اشاره بر قد زینب نمودند
که طاق آسمان خم آفریدند
ز گیسوی رهایی روی نیزه
به یک الهام ، پرچم آفریدند
*رضا جعفری