*وحید نصیری کیا
درآمد
فتح خون(1) زیباتر از آن بود که به خود اجازه دهم تا آن را تکه تکه کنم و آنها را کنار هم بگذارم؛ لکن " فقر فضا " ایجاب کرد که اینگونه شود. من فتح خون را لهوفی ناتمام یافتم با این تفاوت که (بر خلاف سید بن طاووس) آوینی، خود در خیل اصحاب امام حسین(ع) است- نه آن سان که شیخ شوشتری است- که سزا نیست اصحاب امام حسین(ع) پس از او بمانند- علی الدنیا بعدک العفا- و این استجابت دعای اوست در عاشورا ( اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد) . او رفت تا صدق گفته خویش را بر امام خویش ثابت کند. آری! فتح خون برای عاشورائیان با شهادت پایان پذیرد.
تحمل اوراق و کلمات را آنچنان نیافتم که روایت محرم را بر آنها بار کنم آنچنانکه آوینی هم نیافت. گر چه کلمات صورت نزول کرده حقایقند ولی گاه حقایق آنچنان عظیمند که کلمات حتی گنجایش صورت خفیه آنها را ندارد.
امام ، حجت را بر همگان تمام کرد ، اینگونه که آرایش سپاه او - از دور و نزدیک، از شیخ کبیر تا طفل صغیر - گواه این مدعاست. سخنان امام و یارانش پیش از جنگ نسیمی است بهاری که بر دیار مردگان میوزد، شاید در آن میان هنوز هم باشند خفتگان نیمه جانی که به خواب زمستانی فرورفتهاند و امام با هر لطایفالحیلی سعی میکند، آنها را با خویش همراه سازد.
در این گزیده به روایت سه تن میپردازیم.
زهیر بن قین بجلی، حر بن یزید ریاحی- که به صف عاشورائیان پیوستند- و ضحاک بن عبدالله. میخواستم از عمر سعد نیز سخن بگویم ولی آنچنان توهم شیطانی او برایم باور نکردنی آمد که از حکایت او گذر کردم. آینهی زنگارگرفته که دیگر آینه نیست. عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان که دیگر عقل نیست، وهم است. از تو کبکی میسازد ابله که چون سر در برفهای غفلت خویش فرو بردی، فکر کنی که کسی نیز تو را نمیبیند: نسوا ا... فانساهم انفسهم. »ولایت بلاد گرگان و ری«! شیطان جاذبههای دنیایی را زینت میدهد تا آدمیزاده را بفریبد ، اما این فریب در نفس توست. شیطان تنها آنچه را که در نفس توست زینت میبخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان، فراموشیان دیار وهم اند که اعمالشان با صورتهایی خیالی بر آنان جلوه میکند؛ سرابی با کاخهای خضرا، دژهایی هوشربا، جناتی معلق بر آبگینهها و پریانی غماز... خوابی که جز با دمیدن در ناقور مرگ شکسته نمیشود. و این همه را در عمر سعد میتوان یافت.
حال به روایت این سه مرد بنشینیم تا بنگریم امام در مرداب وجود آنها در پی کدامین نشانه از دریاست؟
***
راوی
قافلهی عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرمودهاند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا.... این سخنی است که پشت شیطان را میلرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار میسازد.
... و تو، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودهای و اکنون، در این دورانِ جاهلیت ثانی و عصر توبهی بشریت، پای به سیارهی زمین نهادهای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنهی خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای ارادهات بگشایی و از خود و دلبستگیهایش هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکانِ ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافلهی سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب "امامِ عشق" به شهادت رسی...
میگویند که گناهکاران را نمیپذیرند؟ آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست... اما پشیمانان را میپذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم رکاب حسین است، که او سرسلسلهی خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبهای که خداوند با خونِ حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشتزده و رهاشده و سرگردان، در این برهوتِ گمگشتگی وا میماند.
»زهیر بن قین بجلی« را که میشناسید! مردانی از قبیلهی »بنیفزاره« و »بجیله« گویند: »آنگاه که ما همراه با زهیر بن قین بجلی از مکه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با کاروان حسین بن علی همسفر شدیم«. آنها میگویند که: »ما را ناگوارتر از آن که با او در جایی هممنزل شویم، هیچ چیز نبود... چرا که زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفهی سوم بود.«
»ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم. بر سفرهی غذا نشسته بودیم که فرستادهای از جانب حسین (ع) آمد و سلام کرد و با زهیر گفت: اباعبداللهالحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت کنم. و ما هر آنچه را که در دست داشتیم، انداختیم و خموش نشستیم، آنچنان که گویا پرندهای بر سر ما لانه ساخته است«.
»ابیمخنف« گوید: از »دلهم« دختر عمرو که همسر زهیر بود، اینچنین روایت شده است: »من به زهیر گفتم: آیا "فرزند رسول خدا(ص)" تو را دعوت میکند و تو از رفتن امتناع میورزی؟ سبحانالله! بهتر نیست که به خدمتش بروی، سخنش را بشنوی و سپس باز گردی؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت، اما دیری نگذشت که با چهرهای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمهاش را بکَنند و راحلهاش را نزدیک امام حسین (ع) برند. آنگاه مرا گفت که تو را طلاق میگویم؛ از این پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست، چرا که نمیخواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کردهام که به حسین(ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم و جان در راهش ببازم. سپس مهر مرا پرداخت و به یکی از عموزادههایش وا گذاشت تا مرا به خانوادهام برساند... «
و از آن پس، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست.
عبدالله پسر سلیم ، و مذری پسر مشمعل که هر دو از طایفهی بنیاسد بودهاند، گفتهاند که ما چون از مناسکِ حج فارغ شدیم. شتاب کردیم و چون در منزل »زرود« خود را به کاروان امام حسین(ع) رساندیم، مردی از اهالی کوفه را دیدیم که با دیدن کاروان حسین بن علی(ع) به بیراهه زد تا با او رو در رو نشود. امام که ایستاده بود تا او را ببیند، دل از او برید و به راه افتاد. و لکن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار کوفه جویا شویم. از او سؤال کردیم: »در کوفه چه خبر بود؟« و او پاسخ داد: »من کوفه را ترک نکردم مگر آنکه دیدم کشتههای مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را که در بازار بر زمین میکشند... «
و آنگاه خبر را به امام رساندیم؛ امام (ع) رو به ما کرده و فرمود: »بعد از آنها خیری در حیات نیست«. و ما دانستیم که امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت.
"کاروان عشق" شب را در آن منزل بیتوته کردند. سحرگاهان به فرمودهی امام "آب" بسیار برداشتند و کوچ کردند تا منزلگاه »زباله«، که در آنجا امام را خبر رسید که قیس بن مسهر نیز به شهادت رسیده است. او را از طمار قصر به زیر افکندهاند و سرش را »عبدالملک عمیر«، قاضی کوفه، از تن جدا کرده است.
راوی
اکنون هنگام آن است که در قافلهی امام، صف اصحاب عاشورایی از فرصتطلبان ابنالوقت و بادگرایان جدا شود، چرا که دیگر همه میدانند کوفه در تسخیر ابنزیاد است. از کوفه نسیم مرگ میوزد، نسیمی که بوی خون گرفته است... اما هنوز راههای بازگشت مسدود نیست و بیابان، وادی حیرتی است که از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است.
در منزلگاه زباله، امام حسین (ع) کاروان را گرد آورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیار خویش وا گذاشت که بروند یا بمانند. آمده است که در اینجا مردم با شتاب از کنار او پراکنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ که میشناسی ـ دیگر کسی با او نماند.
ای دل! تو چه میکنی؟ میمانی یا میروی؟ داد از آن "اختیار" که تو را از حسین جدا کند! نیک بنگر تا قلادهی دنیا را بر گردنشان ببینی و سررشتهی قلاده را، که در دست شیطان است. آنان میانگارند که این راه را به اختیار خویش میروند، غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند میفریبد.
قافلهی عشق از منزلگاه »شراف« نیز گذشت.
امام با دیدن سپاه حر کاروان خویش را به جانب کوه »ذوحسم« کشاند تا از راه آنان کناره گیرد و چون به دامنهی کوه ذوحسم رسیدند و خیمهها را بر افراشتند، حر بن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید، سراپا پوشیده در سلاح، تا آنجا که جز چشمانشان دیده نمیشد. امام پرسید: »کیستی؟« و حُر پاسخ گفت: »حر بن یزید«. امام دیگرباره پرسید: »با مایی یا بر ما؟« و حر پاسخ گفت: »بل علیکم«.
آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید، بنیهاشم را فرمود که "سیرابشان" کنند؛ خود و اسبانشان را.
راوی
این حسین است، سرسلسلهی تشنگان، که دشمن را سیراب میکند... اما هنوز، گاه آن نرسیده است که غزل تشنهکامی کربلاییان را بسراییم...
حر بن یزید نشان داده است که دروغگو نیست. او در جواب امام که خورجین آکنده از نامههای مردم کوفه را در برابر او ریخته بود، میگوید: »ما از زمرهی آنان نیستیم که این نامهها را نوشتهاند!«
حر را در همهی روایات مربوط به واقعهی کربلا با صفاتی چون صداقت، ادب و حفظ حرمت اهلبیت و مخصوصاً فاطمهی زهرا (ع) ستودهاند... و اصلاً وقایع کربلا خود شاهدی است بر آنکه چراغ فطرت "آزادگی" و "حقجویی" هنوز در باطن حر، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده. اما هنوز جای این پرسش باقی است که انسانی اینچنین را با دستگاه حکومتی ارباب جور چه کار؟ چگونه میتوان به منصبی که حر در دارالامارهی کوفه داشت راه یافت و باز آنچنان ماند که حر مانده بود؟ »آزادگی« که با پذیرش ولایت ظالمان در یک جا جمع نمیشود!
راوی
راستی را که تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است. سِر دشواری کار، در پیچیدگیهای روح آدمی است. اگر نباشد اینکه آفریدگار، ما را در کشاکش ابتلائات میآزماید، عاداتمان را متبدل میسازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریک درون را در پیشگاه عقل رسوا میدارد، چه بسا که در این غفلت پنهان همهی عمر را سر میکردیم و حتی لحظهای به خود نمیآمدیم.
آنچه حر را در دستگاه بنیامیه نگه داشته، غفلت است... غفلتی پنهان. شاید تعبیر "غفلت در غفلت" بهتر باشد، چرا که تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است که انسان نسبت به غفلت خویش تذکر پیدا کند.
حر گفت: »من از آنان که برای شما نامه نوشتهاند نیستم. ما مأموریم که از شما جدا نشویم مگر آنکه شما را به کوفه نزد عبیدالله بن زیاد برده باشیم«. امام فرمود: »مرگ از این آرزو به تو نزدیکتر است«. و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسبها نهند و زنان و کودکان را در محملها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند.
این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است، اما بهراستی آیا امام قصدِ مراجعت داشتهاند؟(2)
هر چه هست، در اینکه لشکریان حر تاختهاند و بر سر راه او صف بستهاند، تردیدی نیست.
امام به حر میفرماید: »ثکلتک امک! ما ترید منی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه میخواهی؟«
آنچه حر بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه که او را استحقاقِ "توبه" بخشیده است. روزنهای از نور است که به سینهی حر گشوده میشود و سفرهی ضیافتی است که عشق را به نهانخانهی دل او میهمان میکند. حر گفت: »هان والله! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان میآورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار میگشودم. کائناً ما کان: هر چه بادا باد... اما والله مرا حقی نیست که نام مادر تو را جز به نیکوترین وجه بر زبان بیاورم«.
جمله ارباب مقاتل و مورخین ، حر بن یزید را بر این سخن ستودهاند و حق نیز همین است. سخن، ثمرهی گلبوتهی دل است و حر را ببین که از دهانش یاس و یاسمن میریزد. این سخن ریحانی از ریاحین بهشت است که از گلبوتهی ادب حر بر آمده.
.... آنگاه حر چون دید که امام بر قصد خویش سخت پای میفشارد و نزدیک است که کار به مجادله بینجامد، از امام خواست که راهی را میان کوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابن زیاد کسب تکلیف کند، راهی که نه به کوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد.
قافلهی عشق آمد، تا هنگام نماز صبح به »بیضه« رسید که منزلگاهی است میان »عذیب الهِجانات« و »واقصه«؛ حر بن یزید نیز با سپاهش.... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت میگزارند! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفتهاند، پس دیگر چه داعیهای بر جای میماند؟
راوی
اگر کسی بینگارد که "جدایی دین از سیاست" تفکری است خاص این عصر، در اشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجةالوداع، همان انگار باطل حاکم است. حکام جور را در همهی طول تاریخ چارهای نیست جز آنکه داعیهدار این اندیشه باشند، اگرنه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت میپذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نکتهی ظریف دیگری نیز هست. ظاهر دین، منفک از حقیقت آن، هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت.
و سرانجام قافلهی عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیک میشود... و این عاقبت کار عشق است. موکب امام به هر سوی که میرفت، به سوی دیگرش سوق میدادند تا روز پنجشنبه دوم محرم سال شصت و یکم هجری به کربلا رسید.
گفتهاند آنگاه که حر بن یزید ریاحی از لشکریان عمر سعد کناره میگرفت تا به سپاه حق الحاق یابد، »مهاجر بن اوس« به او گفت: »چه میکنی؟ مگر میخواهی حمله کنی؟«... و حر پاسخی نگفت، اما لرزشی سخت سراپایش را گرفت. مهاجر حیرتزده پرسید: »والله در هیچ جنگی تو را اینچنین ندیده بودم و اگر از من میپرسیدند که شجاعترین اهل کوفه کیست، تو را نام میبردم. اما اکنون این رعشهای که در تو میبینم از چیست؟«
تن چهرهای است که جان را ظاهر میکند، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان که روح را مرکبی میگیرند در خدمت اهوای تن، چه میدانند که چرا اهل باطن از "قفس تن" مینالند؟ تن چهرهی جان است، اما از آن اقیانوس بیکرانه نَمی بیش ندارد، و اگر داشت که آن دلباختگانِ صنمِ ظاهر، حسین را میشناختند.
محتضران را دیدهای که هنگام مرگ چه رعشهای بر جانشان میافتد؟
جذبهی عظیم را که از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خلد میکشاند که نمیتوان دید... اما تن را از آن همه، جز رعشهای نصیب نیست. این رعشه، رعشهی مرگ است؛ مرگی پیش از آنکه اجل سر رسد و سایهی پر دهشت بالهای ملکالموت بر بستر ذلت حر بیفتد... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حر است که جان خویش را میستاند، نه ملکالموت. پیش چشم سرادقات مصفای عشق است، گسترده به پهنای آسمانها و زمین، نور علی نور تا غایتالغایات معراج نبی؛ و در قفا، گور تنگی تنگتر از پوست تن، آنسان که گویی یکایک ذرات تن را در گوری تنگتر از خود بفشارند.
حر بن یزید، لرزان گفت: »والله که من نفس خویش را میان بهشت و دوزخ مخیر میبینم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هرچند پارهپاره شوم و هر پارهام را به آتش بسوزانند! . . . « و مرکب خویش را هی کرد و به سوی خیمهسرای حسین بن علی بال کشید.(3)
قدم صدق هرگز بر صراط نمیلرزد؛ حر صادق بود و از آغاز نیز جز در طریق صدق نرفته بود... احرار را چه بسا که مکر لیل و نهار به دارالامارهی کوفه بکشاند، اما غربال ابتلائات هیچ کس را رها نمیکند و اهل صدق را، طوعا یا کرها، از اهل کذب تمییز میدهد... مکاری چون ضحاک بن عبدالله نیز نمیتواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود... و فاش باید گفت، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.
هر انسانی را لیلهالقدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب میشود و حر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد... »عمر بن سعد« را نیز... من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب »یا لیتنی کنت معکم« هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که: »لعن الله اُمه سمعت بذلک فرضیت به«؟
ضحاک بن عبدالله خود گفته است: »چون دیدم که اصحاب حسین همه کشته افتادهاند و جز دو تن دیگر کسی نمانده است، به او گفتم: یابن رسولالله، میدانی آن عهدی را که بین من و توست. من شرط کرده بودم که در رکاب تو تا آنگاه بمانم که جنگجویی با تو هست. اکنون که دیگر کسی نمانده است، آیا مرا حلال میداری که از تو انصراف کنم؟ و حسین (ع) اذن داد که بروم... اسبی را که از پیش در یکی از خیمهها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت که پر از دشمن بود زدم و گریختم...«
راوی
تن ضحاک بن عبدالله همهی عاشورا، از صبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش، حتی نفسی به ملکوتی که آن احرار را بار دادند راه نیافت، چرا که بین خود و حسین شرطی نهاده بود. »عبادت مشروط« کرم ابریشمی است که در پیله خفه میشود و بالهای رستاخیزیاش هرگز نخواهد رست. این شرطی بود بین او و حسین.... و اگرچه دیگری را جز خدای از آن آگاهی نبود، اما زنهار که لوح تقدیر ما بر قلم اختیار میرود!
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بندهپروری دان
اگرنه، آن شرط تعلقی است که حجاب راه میشود و تو را از پیوستن به جمع احرار باز میدارد. آن شرط، قلادهای است که شیطان بر گردن تو انداخته است و با آن تو را از صحرای کربلا و از رکاب حسین (ع) میرباید.
ضحاک بن عبدالله همهی روز را جنگیده بود، اما شهادت، همهی روز را از او گریخته بود... دهر نیز همهی لوازم را جمع آورده بود تا او بتواند از آن معرکه بگریزد، معرکهای که دشمن آنچنان بر آن احاطه داشت که حلقهای بر خاتم انگشتر... نه! صدفه را در کار خلقت راهی نیست و سرانجامِ کار ما، بلااستثنا، انعکاس چهرهی باطن ماست در آیینهی دهر.(4)
پینوشتها:
1.آوینی، سید مرتضی/روایت محرم/ نشر ساقی.
2.این سخن نیاز به شرح دارد!
3. شرح دیدار حر با امام حسین(ع) بسیار تماشایی است، حیف که باید واقعه را در نیمه راه رها کنیم.
4.بریدهای بود از کتاب فتح خون به قلم سید مرتضی آوینی- سید شهیدان اهل قلم. بخوانید آن را که بسیار خواندنی است.