سفارش تبلیغ
صبا ویژن


داستان کوتاه :: می‌خواست برای خودش باشد - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


* گلستان جعفریان

به دوروبرش نگاه کرد تا چشم کار می کرد ، بیابان برهوت بود و خاک. بوته های کوتاه و بلند بی هیچ نظم خاصی در طول و عرض بیابان روییده بودند. کانالهای عمیق و نیمچه عمیق برای یافتن شهدا حفر شده بودند. اگر دور و اطراف را می گشتی، کلاه آهنی تیر خورده،  تکه لباسهایی که پاره شده و لابه لای سیم خاردار جا مانده بود با خونهای خشک شده که پارچه را تیره و زبر و خشک کرده بود، فراوان به چشم میخورد. امیر سیگاری روشن کرد. از چادرها فاصله گرفت و آرام آرام به طرف جدیدترین کانالی که برای پیدا کردن اجساد حفر شده بود، رفت بالای تپهی خاک نشست. به آسمان نگاه کرد. خورشید بیوقفه میتابید . گرما بیداد میکرد . همه توی چادرها خواب بودند و منتظر تا تفت هوا بخوابد و دوباره شروع به کار کنند.
در کمرکش گودال، سایهی کمی وجود داشت، اما امیر دلش میخواست زیر این آفتاب سوزان بنشیند و فکر کند. میخواست شرایط کاملاً برایش واقعی و اصل باشد. به سیگارش چند پک عمیق زد و بعد آن را روی خاک انداخت. عرق از لابهلای موهایش روی صورت و گردنش جاری بود. با خودش فکر کرد این بیابان، این گرما و شرایط آب و غذایی فقط در حد حاجت... یک مهندس شرکت نفت، معدن و یا حتی کارگران برای کار در چنین مناطقی لااقل چند برابر کار در شرایط معمولی را دریافت می کنند.
آن وقت او و این آدمها اینجا در جستجوی چه بودند؟ در جستجوی یافتن چه سنگ گرانبهایی از دل معدن که اصلاً به حقوق و مزایای آن نمیاندیشند و نه اندیشیدهاند .

به خودش فکر کرد . او در جستجوی چه چیز به اینجا آمده بود . واقعاً شهدا . عمق وجودش را کاوید. عادت داشت ... عادت داشت لایه ها را کنار بزند تا به آنچه واقعاً هست و او را به پیش میبرد، برسد.
شرایط تهران برایش فشارآور بود. خانه، خیابان، دانشگاه، آدم ها. در و دیوار و اصلاً تمام اشیاء و هر چیز را که مجبور بود از صبح که چشم باز می کند ببیند تا شب که چشم می بندد برایش سخت و عذاب آور شده بود. از همه چیز و همه کس بدش می آمد. چه به او خوبی کرده بودند و چه بدی، فرقی نمیکرد. احساس خستگی میکرد . دنیا با تمام فراخی اش و زندگی با تنوعی که برای آدم ها داشت ، برای او تنگ و بی رنگ شده بود .
کتاب ، نه تنها دوستی که همیشه با اشتیاق به سمتش می رفت و او را از حال خودش در می آورد ، دیگر اشتیاقی در او بر نمی انگیخت . با خودش میاندیشید اگر تمام کتاب هایی را که خوانده ام روی هم بگذارم چه چیزی می شود، جزحداکثر یک کتاب معلومات عمومی فشرده شده که تنها می تواند طبایع تنبل را که اهل تجربه کردن زندگی نیستند ، راضی کند .
همه شهید شده بودند. بچه محلها، کسانی که در خط مقدم با یکدیگر دوست شده بودند . از یک گردان فقط او و یک نفر دیگر از خط برگشتند. او را به بیمارستان مشهد بردند در حالی که یک ترکش از پهلوی راستش وارد شده و از پهلوی چپش خارج شده بود. یک ماه بیمارستان خوابید. نفر دوم درهمان بیمارستان شهید شد، اما او ماند. ماند تا عذاب بکشد.
او از تمام اینها فرار کرده و به این بیابان برهوت پناه آورده بود، اینجا.  اینجا، از هرجای دیگری ، بیشتر احساس آرامش می کرد.
دو ماه بود که به این بیابان پناه آورده بود. از همه فاصله می گرفت. سعی میکرد بیشتر از رفع نیاز و رعایت ادب با کسی هم کلام نشود. اما بعضیها نمیگذاشتند او توی خودش باشد. مال خودش باشد.
سلام ... سلام ... سلام
این صدای حسین صابری بود که فریاد میکشید . امیر برگشت و سعی کرد لبخند بزند: «سلام»
حسین با صدای بلند خندید « مخت عیب کرده ؟ یا تب و لرز کردی که توی این گرما زیر ظل آفتاب نشستی؟! امیر حرفی نزد و از جایش برخاست. حسین به طرف تانکرهای آب رفت و گفت : « سخت نگیر امیر آقا ، سخت گیر دنیا ... ، سخت گیر دنیا ... »
مشتی آب به صورتش زد ، نوچ بلندی کرد و ادامه داد:
« ... نمیدونم بقیش یادم رفته ، خلاصه یعنی که دنیا رو هر جور بگیری       میگذره »
امیر با بی حوصلگی سر تکان داد و لبخند زد . بعد با گام های بلند ، به سمت چادرها رفت .
حسین شیر آب را بست . لبهایش را داد جلو و گفت : « عجب آدم عجیب غریبیه این پسر . به قول ننه ، از آدم به دور! »
?
کیف مدرسه را به سختی و با بی حوصلگی دنبال خودش می کشاند. جلوی پلهها کیف را روی اولین پله پرتاب کرد و مشغول باز کردن بند کفش هایش شد .
همین که سرش را بلند کرد ، چشمش افتاد به کفش های دایی حسین و فریاد کشید دایی .
پله ها را دو تا یکی بالا رفت و تا در راه باز کرد ، یک پارچ آب کامل روی سرش خالی شد . از ته دل خندید و خودش را توی بغل دایی حسین انداخت . حسین صورت خیس آبش را بوسید و گفت :
« حالا بی حساب شدیم . یادته که گفتی اصلاً امکان نداره که بتونم غافل گیرت کنم و تلافی در بیاورم ؟ »
 رویا سرتکان داد « یادمه ... یادمه ... تو بردی »
همه سوار ماشین شدند . شب جمعه بود و جاده بهشت زهرا شلوغ. حسین با سرعت رانندگی می کرد. سبقت می گرفت . زهرا خانم دست مادر را توی دستهایش فشار داد و گفت : « حسین جان یواش تر رانندگی کن!» رویا در گوش حسین زمزمه کرد :
« الکی میگه دایی. رانندگی ات بیسته. من که دارم کیف می کنم».
حسین خندید : « راست می گی ؟ »
- « پس چی که راست می گم »
توی بهشت زهرا همیشه اول برای حسن که قبر نداشت ، فاتحه میخواندیم و بعد سرمزار عباس می رفتیم .
رویا دست دایی را در دست گرفت . دایی به صورتش لبخند زد . با هم به طرف سطل آشغال رفتند و بطری آب و گل های خشک شده را توی سطل آشغال ریختند و بعد لب کنار یک درخت نشستند . رویا گفت : « دایی به نظرم چند وقته تو ناراحتی »
- نه ناراحت نیستم .
- چرا . قبلاً من گفتم موهام بلند شده . دیگر توی گل سرم نمی مونه . باید یک گل سر تازه بخرم. روزی سه ، چهار تا گل سر برام می خریدی. حالا ببین جورابم پاره شده و انگشتم زده بیرون، یک جفت جوراب هم برام نمی خری!
حسین از ته دل خندید . از چشمانش اشک آمد. رویا یک دستمال کاغذی داد دستش :
- اصلاً بعد از رفتن دایی عباس شما دیگر من رو دوست نداری .
حسین دست رویا را توی دستش بود ، بوسید و گفت : «دیگر این حرف رو نزن«. بعد به دوروبر نگاه کرد و گفت: « موافقی این دو ردیف مزار شهدا را با هم بشوییم؟ درست نیست این مزارها اینقدر نزدیک به آب باشند و این طور خاک آلوده بماند» رویا با خوشحالی از جا پرید و گفت « بله ... معلومه که موافقم . »
ردیف اول را شستند . رویا دوباره شروع به حرف زدن کرد :
- « دایی چرا موهای شما اینقدر سفید شده ؟ شما که هنوز زنم نگرفتی چه برسد که پدربزرگ بشی ؟ »
- « معلومه خسته شدی و می خواهی از این کار در بری . »
« نه خیرم! فقط حوصله ام سر رفته . می خوام حرف بزنیم ، حوصله ام سر نره».
- « خوب ، بعضی ها اینجوری می شن . توی جوونی موهاشون سفید میشه».
- « عزیز جون می گه شما هم دوست داری شهید بشی . »
- « خب راست می گه . کی دلش نخواد شهیدبشه . »
- «من ...
... نه که دلم نخواد، ولی از بس می دونم کار سختیه، حتی بهش فکر هم     نمیکنم . »
حسین دوباره از ته دل خندید و رویا یک دستمال کاغذی داد دستش.
- «تو هم بهش فکر نکن . دیگه هم نرو شهید پیدا کن  . بیا خونه . تو هستی ، عزیز جون خیلی خوشحاله ... اصلاً خونه خوشحاله . چون تو خوش خنده ای . می خندی و از چشمات آب می یاد . »
?
یک هفته بود گروه نقاط مشخص شده را زیر و رو می کرد ، هنوز چیزی پیدا نکرده بود . غروب بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به جماعت هر کس هر کاری دلش میخواست انجام می داد. تا زمان شام که باز دور یک سفره جمع میشدند .
کمی دورتر از کانکس ها حسین آتش درست کرده و کتری بزرگ فلزی که در اثر شعله های آتش سیاه شده بود ، روی دو آجر که زیرش زغال های داغ بود ، قرار داشت . حسین چهارزانو کنار یک اجاق کوچک نشستند و توی کاغذ کوچکی چیز می نوشت . امیراز چند قدمی اش گذشت . حسین که برای چند لحظه از روی کاغذ سربلند کرده بود ، چشمش به چشم او افتاد :
-خسته نباشی امیر آقا ، چایی تازه دم دارم بفرما !
این دعوت آن قدر بی ریا بود که امیر نتوانست رد کند . کنار حسین که در حال نوشتن بود نشست و یک تکه چوب کوچک که انتهایش گداخته بود ، از زیر اجاق بیرون کشید و سیگارش را روشن کرد . حسین برایش چای ریخت . چند لحظه به سکوت گذشت. بعد امیر گفت :
- حسین تو خسته نمی شی این قدر کار می کنی ؟ مسئول پشتیبانی و تدارک که مدام باید جواب این و آن را بدهد ، فلان چیز تمام شده ، این وسیله کم است . تو باید پاسخ گوی همه باشی .
بعد به سمت لودر اشاره کرد:
- از همه سخت تر کار روی این غول بی شاخ و دم زیر زل آفتاب از صبح تا غروب . حسین با همان حالت تریپ رانندگی اش ، ( حسین راننده اتوبوس خط آزادی – میدان ولیعصر در تهران بود ) گفت:
- نه!
- پس تو اومدی اینجا فقط برای اینکه کار کنی ؟
-خوب آره! پس تو برای چی اومدی ؟
- اگر اومدی فقط کار کنی ، می تونستی تهران هم این کار را بکنی!
حسین تازه متوجه منظور امیر شد. کاغذ نامه را که تا نیمه نوشته بود کنار گذاشت و گفت پس لازم شد حکایت خودم برات بگم:
- کوچکترین برادر من حسن همان اوایل جنگ شهید شد ، جسدش هم پیدا نشد . پدر و مادرم خیلی سختی کشیدند . خیلی لطمه خوردند از شهادت او . برادر قبل از او عباس هم مدام جبهه بود . من بیشتر از او نگران حال پدر و مادرمان بودم. سعی می کردم هم جبهه باشم هم کنار آنها. اما عباس خیلی مراعات این شرایط را نمی کرد . تا این که جنگ تمام شد . اما عباس دست بر نداشت وارد گروه تفحص شد . آخرین بار مادرم برایش نامه نوشت عباس جان این دفعه که آمدی می خواهم برایت بروم خواستگاری یه دخترنشون کردم . عباس که آمد . دو سه روز بیشتر نماند . با مادر برای دیدن دختری که نشان کرده بود هم نرفت به جایش جلوی او نشست و با همان حالت همیشگی اش شوخی و جدی دست هایش را جلو آورد و گفت: »مادر آرزو دارم این دو دست مثل دستهای ابوالفضل از این جا – آرنج- بریده بشه بعدم شهید بشم« .
مادر زد زیر گریه و گفت : « عباس این طور جگرمو آتیش نزن! »
حسین چند لحظه سکوت کرد . بغضش را فرود داد ، آه بلندی کشید و ادامه داد :
- و شد. عباس توی همین منطقه فکه رفت روی مین. اول دو دستش قطع شد و بعد به شهادت رسید...
... بعد از رفتن عباس دل من خیلی شکست . به صاحب الزمان شکایت کردم که من بیشتر رعایت و مدارای حال پدر و مادر را کردم. بیشتر کنارشان ماندم در حالی که از دل من خبر دارید چقدر عاشق جبهه و شهادت بودم . این حق من نبود که دو برادر کوچکتر بروند و من بمانم ...
...حالا اگه اینجا هستم ، چون بریدم. دل کندم. باورت نمی شود دلتنگی ها و گریه های مادر دیگر مثل گذشته در من اثر نمی گذارد مثل دیوانه ها بی تابم. نه اینکه فکرکنی شهر ، از خانواده ام یا از مردم فراری هستم . نه خدا نکند. میبینی که اینجا هم من همه اش بچه ها رو دور خودم جمع می کنم . اما همین قدر میفهمم که دلم دیگه آروم و قرار نداره ، برام بهتره که اینجا باشم . »
امیرمات و مبهوت به حسین خیره مانده بود . با خودش فکر کرد این مرد چقدر بزرگ است و رها شده از بند خودش و او چقدر خودخواه و معطل خودش !
آقای غلامی ، مسئول تفحص بچه های اصفهان آمد سراغ امیر و گفت « امیر جان من و حسین برای یک ماموریت باید بریم فکه. تخریب چی ماهری بودی می تونی با ما بیای ؟
امیر احترام زیادی برای آقای غلامی قائل بود . غلامی شدیداً شیمیایی بود همه می دانستند مدت زیادی زنده نمی ماند . امیر با اطمینان جواب داد : « بله حتما!» .
سر ظهر به فکه رسیدند . امیر ، حسین و آقای غلامی از ماشین پیاده شدند. غلامی به سرباز اشاره کرد توی ماشین بماند و نیازی نیست همراه آنان باشد. فکه منطقه ای بود بیابان برهوت و مین های خنثی نشده ای داشت که سریع عمل می کرد . چون آب ندیده بود که به مرور زمان زنگ بزند . پنجاه یا شصت متر در میدان پیش رفتند. به منطقه ای رسیدند که عباس صابری، برادر حسین وچند نفر از بچه های محله ابوذر یک جا شهید شده بودند ، هر سه نشستند. غلامی ذکر مصیبت کرد. سکوت رعب آور میدان شکست و دل ها نرم شد و اشک ها سرازیر گردید. دوباره حرکت کردند، غلامی نقطه به نقطه را با دقت بررسی می کرد و توی یک کاغذ کوچک تند تند می نوشت تا رسیدند به نقطه ای که سیم خاردار به شکل دایره پیچیده شده بود یعنی توقف . غلامی گفت شما همین جا بمانید من باید پشت این سیم خاردارهارا بررسی کنم و ارام ارام و با احتیاط جلو رفت  .
امیر برگشت و به پشت سرش نگاه کرد . سرباز داشت وارد میدان مین می شد ، امیر فریاد زد نیا ... برگرد توی ماشین . هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای انفجار مهیبی شنیده شد .
چند متر جلوتر از امیر ، غلامی به حالت سجده روی زمین افتاده بود . جفت پای حسین قطع شده بود خونریزی شدیدی داشت . امیر که ترکش های زیادی به سر و صورتش خورده بود به زحمت خودش را به حسین رساند. حسین هنوز زنده بود. دستش را زیر سر حسین گذاشت و هر چه نیرو داشت جمع کرد و با صدای بلند به سرباز که با اضطراب و بی ملاحظه داشت وارد میدان می شد گفت :
- برگرد . از دست تو کاری ساخته نیست برو به مقر و آقا سید موسوی را برای کمک بیاور .
بعد به صورت حسین نگاه کرد . رنگ صورتش پریده بود . چند بار آقای غلامی را صدا زد اما جوابی نشنید غلامی درجا شهید شده بود .
حسین بریده بریده گفت : « آب ، من تشنه ام ... »
امیر سرتکان داد
« آبی نیست که بهت بدهم حسین جان »
ساعتی گذشت .
حسین چند بار دیگر آب خواست و امیر با شرمندگی سر برگرداند و دعا کرد. سرباز زودتر کمک بیاورد اما ناگهان حسین نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت :
- یا حسین!
امیر بغضش را فرو داد. اما اشک بی اختیار از گوش? چشمانش جاری شد و روی صورت حسین ریخت. با کف دست چشمان حسین را بست و به صورتش خیره ماند . کاغذی را که توی جیب پیراهنش بیرون افتاده بود از روی زمین برداشت ، یک یادداشت بود از طرف حسین برای آقا سید موسوی ؛ از او خواسته بود اگر شهید شد ، برای مادرش یک یخچال فریزر بخرد . چون او مجبور است مدام برفک یخچال را تمیز کند و این کار خسته و بی حوصله اش می کند . از سید که قرار بود دامادشان بشود ، خواسته بود ، نگذارد مادرش که بعد از او دیگر پسری ندارد ، در صف طولانی نانوایی بایستد .



نویسنده :« سردبیر » ساعت 5:54 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 11