سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ادبیات - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


طلبه ی جوان، در آن سرمای کشنده که در تهران هیچ پیشینه نداشت، برف بلند را می کوبید و پیش می رفت یا برف کوبیده را بیش می کوبید- قبای خویش به خود پیچان، تنها. تنها

طلاب دیگر، چند چند با هم می رفتند و در این گروهی رفتن، گرمایی بود. تنگ هم، گفت و گو کنان اما طلبه جوان ما به خویش بود و بس.

از میدان مخبر الدوله که گذشت، بخشی از شاه آباد را طی کرد؛ به کوچه مسجد پیچید، به در خانه حاج آقا مدرس رسید و ایستاد. در گشوده نبود اما کلون هم نبود. حاج آقا در را قدری فشار داد. در گشوده شد. طلبه جوان پا به درون آن حیاط محقر گذاشت و به خود گفت:« خوب است که نمی ترسد. خوب است که خانه اش محافظی ندارد و در خانه اش چفت و کلونی؛ اما او را خواهند کشت. همین جا خواهند کشت. رضا خان او را خواهد کشت. انگلیسی ها او را خواهند کشت. چه قدر آسان است که با یک تپانچه وارد این حیاط شوند، به جانب آن اتاق بروند و تیری به قلب مدرس شلیک کنند. قلب یا مغز؟ خدایا، چرا بعد از بیست و دو سال، ذهن من این مسئله را نگشوده است؟ به قلب پدر شلیک کردند یا به مغزش؟

چرا مادر می گفت:«قرآن جیبی اش به اندازه یک سکه سوراخ نشده بود.» و چرا سید می گفت:«صورت که نداشت، آقا! سر هم، نیمی...»

آقا روح الله باز گیر افتاده بود: کدامیک مهم تر از دیگری است؟ حاج آقا مدرس با کدامیک از این دو بیشتر کار می کند؟ قلب یا مغز؟ کدام را ترجیح می دهد؟

«- آقایان محترم! علما! روحانیون حوزه! با مغزهایتان با حکومت طرف شوید، با قلب هایتان با خدا. این جا حساب کنید، بسنجید، اندازه بگیرید، چرتکه بیاندازید ؛ چرا که با چرتکه اندازان بد نهاد روبرو هستید اما آنجا با قلبهایتان، با خلوصتان، با طهارتتان، تسلیم تسلیم با خدا روبرو شوید. این جا، به هیچ قیمت نشکنید؛ آن جا شکسته و خمیر شده باشید. این جا، همه اش، در پرده بمانید؛ آن جا، در محضر خدا پرده ها را بردارید... .»

آقا روح الله جوان دلش نمی خواست منبر برود اما دلش می خواست حرفهایش را بزند. همیشه گرفتار انتخاب بود. «در ماه مبارک رمضان یا در محرم و صفر، آیا برای تبلیغ بروم؟ بازگردم به خمین؟ از پله های همان منبری که حاج آقا مصطفی بالا می رفت؛ بالا بروم؟ جوان، بالا بلند، موقر، آرام، بروم بالای منبر و بگویم که رنج رعیت بس است؟ بگویم که در خانه حاج آقا مدرس همیشه خدا باز است و رضا خان او را خواهد کشت؟»

طلبه ی جوان وارد اتاق آقای مدرس شد؛ سلام کرد، قدری خمید و همان جا پای در نشست- که درزهای دهان گشوده بود و سوز برف.

آقای مدرس، طلبه را به اندازه سه بار دیدن می شناخت اما نه به اسم و رسم. برادرش حاج آقا مرتضی پسندیده را که در مدرسه سپه سالار، گه گاه در محضر مدرس تلمذ می کرد، بیش می شناخت اما هرگز حس نکرده بود که این دو روحانی جوان ممکن است برادر هم باشند. هیچ شباهتی به هم نداشتند. آدمی زاد می توانست به نگاه آن یکی تکیه کند و می توانست نگاه این یکی را در چله کمان بنشاند و به سوی دشمن پرتاب کند و مطمئن باشد که دشمن را متلاشی خواهد کرد.

طلبه ای گفت: جناب مدرس، در کوچه بازار می گویند شما مشکلتان با رضا خان میر پنج در این است که سلطنت را می خواهید نه جمهوری را و اعتقاد به بقای خاندان سلطنت دارید و نظام شاهنشاهی را موهبتی الهی می دانید؛ حال آن که رضا خان میرپنج و سید ضیا و بسیاری دیگر می گویند که کار سلطنت، تمامِ تمام است و عصر جمهوری فرا رسیده است...

مدرس، مدت ها بود که با این ضربه ها آشنایی داشت و با درد این ضربه ها و به همین دلیل همیشه پاسخ را در آستین داشت.

-خیر آقا...خیر... بنده با سلطنت-چه از آنِ قاجار باشد چه دیگری - ابدا موافق نیستم؛ یعنی، راستش، اصولا نظام سلطانی را نظم مطلوبی برای امت و ملت نمی دانم. امروز، سلطان درمانده قاجار، در آستانه سقوط نهایی، تازه متوجه شده است که معلوم نیست از کدام جهنمی ظهور کرده و چه طور او را یافته اند و چه طور او را- از دربانی سفارت آلمان- به اینجا رسانده اند، تمام وجودش خودخواهی و زور پرستی و میل به استبداد و اطاعت از انگلیسی هاست... شما حرفی داری فرزندم؟

- از کجا دانستید که حرفی دارم حاج آقا؟

-از نگاهتان، در نگاهتان اعتراضی هست.

- می گویم: شما به تنومندی رضاخان اعتراض دارید یا به بیگانه پرستی اش؟

- منظورت چیست فرزندم؟

- زمانی که ضمن بحث، می فرمایید:«این غول بی شاخ و دم» انسان به یاد لاغری بیش از اندازه شما در برابر غول اندامی رضاخان می افتد و این طور تصور می کند که مشکل شما با رضا خان، مشکلِ شکل و شمایل و تنومندی اوست. نه اینکه او را آورده اند بی هیچ پیشینه در علم سیاست و دین. جاهل است و مستبد. و به دلیل همین جهل هم او را نگه داشته اند، نه هیکل.

مدرس سکوت کرد.

سکوت به درازا کشید.

- عذر می خواهم حاج آقا! قصد آزارتان را نداشتم؛ شما، وقتی در حضور جمع – به مسامحه- به تنومندی یک نظامی بد کار اشاره می کنید، به بخشی از موجودیت آن نظامی اشاره می فرمایید که پدید آمدنش در ید اختیار آن نظامی نبوده و اراده الهی و تنومندی پدر و مادر در آن نقش داشته است. در این حال شما را به بی عدالتی محکوم خواهند کرد و همه جا خواهند گفت آقای مدرس مرد خوب و شوخ طبعی است که سخنان نمکین بسیار می گوید اما مسائل جدی قابل تامل، چندان که باید، در چنته ندارد و دشمنان شما و ملت و دین بهانه خواهند یافت و با آن بهانه، نه فقط شما را بلکه ما را که شما پرچمدارمان هستید خواهند کوبید و له خواهند کرد.....

باز، سلطه خاموشی.

طلاب سر به زیر افکنده بودند. صدایشان از دهان این طلبه بی پروای خوش بیان بیرون آمده بود، بی کم و کاست.

مدرس تاثر را پس نشاند.

- کاش که شما، با همه جوانی تان، به جای من، به این مجلس شورا می رفتید. شما به دقت و موقر سخن می گویید حاج آقای جوان!

- ممنون محبتتان هستم حضرت حاج آقا مدرس اما من این مجلس را چندان شایسته نمی دانم که جای روحانیت باشد. آنچه را که شما می گویید دیگران هم می توانند بگویند. آنچه را که شما می توانید انجام بدهید که دیگران نمی توانند انجام دهند، دعوت جمیع مسلمانان ایران است به مبارزه تن به تن با قاجاریان و رضاخانیان و جملگی ظالمان و وابستگان به اجانب. اگر سرانجام، به کمک ملت، حکومتی بر کار آوردید که عطر و بوی حکومت مولا علی را داشت، وظیفه خود را به عنوان یک روحانی مبارز تمام عیار انجام داده اید.

- طلبه جوان! آیا منظورتان این است که اصولا، من، موجود هدف گم کرده ای هستم؟

- خیر، هدف شما برای کوتاه مدت خوب است که بنده به عنوان یک طلبه کوچک جست و جو گر، به این هدف اعتقاد دارم اما روش تان را برای رسیدن به این هدف، روشی درست نمی دانم. شما، با دقت و قدرت، به نقاط ضربه پذیر رضاخان ضربه نمی زنید بلکه ضربه هایتان را به سوی او و دیگران بی هوا پرتاب می کنید. شما در سنگر مشروطیت ایستاده اید اما یکی از رهبران ما سال ها پیش، از مشروعیت سخن گفته است و در اسلام، شرع مقدم بر شرط است.

شما به اعتقاد این بنده این جنگ را خواهید باخت و رضا خان، به هر عنوان خواهد ماند و بساط قلدری اش را پهن خواهد کرد و ما را بار دیگر – چنان که ماه قبل فرمودید- از چاله به چاه خواهد انداخت؛ شاید به این دلیل که آقای مدرس، تنهای تنها هستند و همراهانشان، اهل یک جنگ قطعی نیستند و در عین حال، آقای مدرس، گر چه به سنگر ظلم حمله می کند اما از سنگر عدل به سنگر ظلم نمی تازد. در این مشروطیت چیزی نیست که چیزی باشد... .

- مانعی ندارد اسم شریفتان را بپرسم؟

-بنده روح الله موسوی خمینی هستم. از قم به تهران می آیم. البته به ندرت.

-بله...شما تا حالا چندین جلسه محبت کرده اید و به دیدن من آمده اید و همیشه همان جا پای در نشسته اید... چرا تا به حال، در این مدت، نظری ابراز نداشته اید فرزندم؟چرا تا به حال این افکار جوان و زنده را بیان نکرده بودید؟

-می بایست که به حداقل پختگی می رسیدند، آقا! کلام خام، بدتر از طعام خام است.

طلبه جوان هنگام برخاستن را می دانست، چنانکه به هنگام سخن گفتن را.

طلبه برخاست.

مدرس برخاست.

جملگی حاضران برخاستند.

-حاج آقا روح الله، شما اگر زحمتی نیست، یا هست و قبول زحمت می کنید، بیشتر یه دیدن ما بیایید. بیایید با ما گفت و گو کنید. البته بنده بیشتر مایلم که در خلوت تشریف بیاورید تا دو به دو در باب مسائل مملکت و مشکلات جاری حرف بزنیم و بعد، شما نظریات و خواسته های مرا به گوش طلاب جوان برسانید... .

- سعی می کنم آقا!

طلبه جوان، قدری به همه سوی خمید و رفت تا باز هم برف نکوبیده را بکوبد. شب به شدت سرد بود، دل روح الله، به شدت گرم...که آتشی که نمیرد، همیشه در دل او بود.

مدرس به طلاب هنوز ایستاده گفت: می بینم که در جا می جنبید اما جرئت ترک مجلس مرا ندارید... تشریف ببرید! تشریف ببرید! اگر می خواهید پی این طلبه جوان بروید و با او طرح دوستی بریزید، شتاب کنید که فرصت از دست خواهد رفت...

طلاب جوان در عرض پیاده رو کنار هم، همه سر بر جانب حاج آقا روح الله گردانده، می رفتند- در سکوت- و نگین کرده بودند او را.

چه کسی باید آغازکند؟

-حاج آقا موسوی! ما همه مشتاقیم که با نظریات ما آشنا شویم...ما مشتاق دوستی با شما هستیم...

سنگ روی سنگ، برای ساختن ارگی به رفعت ایمان.

شهرِ سرد.

مهتابِ سرد.

یک تاریخ سرما.

و جوانی که با آتش درون، پیوسته در مخاطره سوختن بود.... .

 

*کتاب سه دیدار

نادر ابراهیمی

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:4 عصر روز شنبه 88 بهمن 17


*حمیدرضا برقعی

عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت  ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

 

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 11:8 صبح روز پنج شنبه 88 دی 3


*علیرضا عالمی
سرش را کمی به در نزدیک می‏کند. از زیر روسری سفید و تمیزش کلیدی را که به گردن آویزان کرده در می‏آورد و در را قفل می‏کند و خودش را به آن طرف پیاده‏رو می‏رساند. دستش را به درخت تکیه می‏دهد. یک پایش را به آرامی بلند می‏کند و بر روی لبه جدول جوی آب می‏گذارد. پای دیگرش را هم به سختی بلند می‏کند و خود را به بالای جدول می‏کشاند. نگاهی به جوی می‏اندازد. انگار فاصله جوی بیشتر شده است.
شاید چشم‏هایش اینطور احساس می‏کنند. شاید واقعاً جوی آب حرکت کرده است؟ اصلاً مگر جوی آب بدون حرکت هم می‏شود؟ شاید جدول دو طرف جوی با هم قهر کرده‏اند و از هم دور شده‏اند؟!
 احساس می‏کند نمی تواند رد شود.
راننده از ماشین پیاده می‏شود و در عقب را باز می‏کند.
بیشتر از این نمی‏تواند معطل کند، این کار را بارها تکرار کرده است. به چشم‏هایش اعتماد نمی‏کند و پایش را بلند می‏کند و بر روی جدول آن طرف جوی قرار می‏دهد. در ماشین را با دستش نگه می‏دارد. نفس نفس می‏زند و چشمانش سیاهی می‏رود. یک لحظه احساس می‏کند چادرش از روی سرش افتاده است؛ تنه درخت را به سرعت رها می‏کند و چادر را به دندان می‏دهد. کمی صبر می‏کند تا سرش آرام بگیرد. پای دیگرش را بلند می‏کند و بر روی جدول آن طرف جوی قرار می‏گیرد. سرش را خم می‏کند و خود را به داخل ماشین می‏کشد.
‏?
راننده در را برایش باز می‏کند. پایش را از ماشین بیرون می‏اندازد ولی به زمین نمی‏رسد. کمی بدنش را تکان می‏دهد تا نوک پایش زمین را لمس کند. یک دستش را به بدنه ماشین و دست دیگرش را به دستگیره در محکم می‏کند اما دست‏هایش قوت گذشته را ندارند.
دست‏هایی مردانه مچ دست‏هایش را می‏گیرند. سرش را بلند می‏کند. مطمئن است که سیدرضا است.
نمی‏گی مادر پیرت چه جوری بیاد! منو گذاشتی، خودت اومدی اینجا!
مادر جان! بچه‏ها اینجا خیلی کار داشتند، باید کمکشون می‏کردم. ببخشید!
با متانت خاصی کنار هم راه می‏روند. در جلوی در دانشگاه خانمی به استقبالش می‏آید و خودش را معرفی می‏کند و مسیر را نشان می‏دهد.
از اینکه آمده حسابی پشیمان شده و زیر لب غرولند می‏کند. سواد خواندن و نوشتن ندارد و حالا آمده است دانشگاه!
نمی‏دونم از دست تو به کی شکایت کنم؟ من را چه به دانشگاه؟ بعد مدت‏ها می‏خواستی من را بیاوری با هم دوری بزنیم، چرا اینجا؟
نگاه همراه با لبخندش را روانه مادر می‏کند، فعلاً هیچ چیز برای گفتن ندارد.
زانوهایش قوت راه رفتن معمولی را ندارند، چه رسد به بالا رفتن از پله. نگاه ملتمسانه‏ای به پله‏ها می‏اندازد. بالای پله‏ها را به درستی نمی‏بیند. نفسش را از دهانش بیرون می‏دهد، چادرش را کمی بالاتر می‏گیرد و دستش را به  سیدرضا می‏سپارد.
بگو یا علی؛ یا علی بگو پاتو بلند کن، چند تا بیشتر نیست.
صدای گرمش قوت قلب مادر است.
‏?
دیگر زانوهایش توان هیچ حرکتی ندارند. همان وسط راه، روی پله آخر می‏نشیند. نفسش به سختی بالا و پایین می‏رود. آستین جورابش را کمی پایین می‏آورد و از داخل جورابش بسته قرص را بیرون می‏کشد. یکی از قرص‏های آن را با دست‏ لرزان، در زیر زبان قرار می‏دهد.
دختر و پسرهای دانشجو از کنارش عبور می‏کنند و نگاه معنی‏دار خود را روانه‏اشان می‏کنند. شاید تا به حال پیرزنی با این سن و سال را در دانشگاه ندیده‏اند؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال به این دانشگاه آمده است؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال به دانشگاه می‏آید؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال دیده‏اند؟ شاید اولین باری است که پیرزنی با این سن و سال را با پسر جوانی که نازش را می‏کشد، دیده‏اند؟!
زمان به سرعت می‏گذرد. بار دیگر سیدرضا دست‏های مادر را در دستانش می‏گیرد و وارد راهرو می‏شوند. صدای مبهمی به گوششان می‏رسد. شاید صدا مبهم است؟ شاید این صدا برای پیرزن مبهم است؟ شاید گوش‏هایش هم مثل چشم‏ها و زانوهایش قوت گذشته را ندارند.
نزدیک‏تر می‏شوند. انگار کسی در حال شعر خواندن است:
« جاده ماندهست و من و این سر باقی‏مانده/ رمقی نیست در این پیکر باقی‏مانده»
مراسم شروع شده است.
« نخل‏ها بی سر و شط، از گُل و باران خالی است/ هیچ کس نیست در این سنگر باقی‏مانده»
غر زدن‏های سیدرضا شروع می‏شود.
می‏دونستم با این وضعیت شما، نمی‏شه نیم ساعته اومد. شما از صبح تا حالا بیکار بودی، چی می‏شد یه کم زودتر می‏اومدید. اگر شما بدونی بچه‏ها چه قدر زحمت کشیدن؟
«تویی آن آتش سوزنده خاموش شده/منم این سردی خاکستر باقی‏مانده»
آقا سیدرضا! شما که حال و روز منو می‏دونستی نباید قبول می‏کردی. مثل اینکه شما اصرار داشتی که بیاییم. چه کار کنم که نمی‏تونم روی حرفت حرف بزنم. من که غیر از تو کسی رو ندارم.
« گرچه دست و دل و چشمم همه آوار شده است/ باز شرمنده‏ام از این سر باقی‏مانده»
معذرت می‏خواهم؛ ولی هنوز هم اصرار دارم. اگر بدونی، اگر بدونی بچه‏ها چه قدر زحمت کشیدن؟!
متوجه حضور کسی می‏شوند. انگار کسی آن‏ها را زیر نظر دارد. همان خانمی است که جلوی در دانشگاه به استقبالشان آمده است. صدایشان را کمی پایین‏تر می‏آورند.
به انتهای راهرو و مقابل در سالن می‏رسند. به محض این‏که در قاب در قرار می‏گیرند همه چیز را فراموش می‏کنند. مادر دستش را از دست سیدرضا بیرون می‏کشد و چادر و روسری‏اش را مرتب می‏کند. سیدرضا تمام سالن را از نظر می‏گذراند. گل از گلش می‏شکفد. توقع این همه جمعیت را نداشته است. یک لحظه مادر را هم فراموش می‏کند؛ قدم‏هایش را بلند برمی‏دارد. هنوز چند قدم بر نداشته است که مادر تمام ذهنش را اشغال می‏کند. برمی‏گردد. به چشم‏های مادر نگاه می‏کند. تعجب و اضطراب را به راحتی در چشم‏هایش می‏بیند. دست مادر را در دستان مردانه‏اش می‏گیرد و این بار به آرامی شروع به حرکت می‏کنند.
به جز ردیف اول هیچ صندلی دیگری خالی نیست. سالن مملو از دخترها و پسرهای جوان است.
« روز و شب گرم عزاداری شب بوهاییم/ من و این باغچه پرپر باقی‏مانده»
چادرش را با لب‏هایش نگه داشته است. از خجالت تمام بدنش خیس شده است. دستش را به سیدرضا سپرده است و در همان ردیف اول، جلوتر از همه می‏نشینند.
با گوشه چادر عرق‏های روی صورتش را پاک می‏کند. سیدرضا مادر را به خود می‏آورد. با اشاره ابرو، بالای سن را نشان می‏دهد.
عکس بزرگ سیدرضا روی سن جا خوش کرده است. همان عکسی که به دیوار اتاقش زده است.
از اول هم می‏دونستم همه این کارها زیر سر خودته.
مطمئن بود این‏ها حتی یک‏بار هم سیدرضا را ندیده‏اند. اما وسایل و عکس‏های سیدرضا را از کجا آورده بودند؟ سیدرضا  خوشحال در کنار مادر نشسته است. و عکس‏العمل‏های مادر را زیر نظر دارد.
مجری برنامه شعر را رها کرده و با حرارت زیاد از دوران دانشجویی سیدرضا می‏گوید.
این‏ها اگر از دوستان صمیمی تو هستند چرا من آن‏ها را نمی‏شناسم؟
شاید حافظه‏اش هم قوت گذشته را ندارد؟ شاید اگر بهتر نگاه کند و چشمانش یاری‏اش کنند، به خاطرشان بیاورد؟ شاید ...
مجری حتی به سخنران هم مجال نداده و خودش تمام آنچه را از سیدرضا می‏داند، تعریف می‏کند. از دیدارش با امام!
مگر این‏ها امام را به خاطر می‏آورند؟
شاید این‏ها هم مثل سیدرضا جوان مانده‏اند؟ شاید امام هم مثل سیدرضا جوان مانده باشد؟ شاید فقط پیرزن پیر شده است؟ شاید ...
حال سیدرضا به شدت عوض شده است. مجری، سیدرضا را به زیباترین لحظات زندگی‏اش در دیدار با امام برده است. مدت‏هاست سیدرضا گریه نکرده است. شاید دیگر سیدرضا گریه نمی‏کند؟
« پیشکش باد به یک‏رنگی‏ات ای مردترین/ آخرین بیت در این دفتر باقی‏مانده
تا ابد مردترین باش و علمدار بمان/     با توام ای یل نام‏آور باقی‏مانده»
- خوشحالیم که امسال یادواره شهدای دانشگاه، مزین شده است به حضور نورانی مادر شهید سیدرضا کریمی.
?
یاعلی



نویسنده :« سردبیر » ساعت 3:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20



با چشمهای بسته راه می رفت. اصلا بین همه معروف بود به این که با چشمهای بسته راه می رود. خیلی سنگین. انگار کن که کشتی خرامانی در دل اقیانوس آرام که هر چقدر هم نا آرام باشد تکانش نمی داد. ابراهیم را می گویم. کمتر چیزی تکانش می داد، حتی ناآرامی اقیانوس آرام. عجب چشمهایی داشت، هرچند از اول من روی خوش نشان نمی دادم راستش اصلا گوشم به این حرفها بدهکار نبود. اما می دانستم که این چشمها یک روز کار خودش را می کند. انگار جادو می کرد. عجب چشمهایی داشت. همیشه ازِشان خستهگی می بارید. چند وقت بود نخوابیده بود؟
2 روز
3 روز
4
چند وقت بود
اصلا تو خسته می شوی؟ چشمهایت چه؟ با همان شلوار محلی کُردها، با لباس خاکیِ خاکی؛ نه دقیقا یادم نیست شاید هم لباسش خاکی نبود پلنگی...
لباس خاکی خیلی به او می آمد. به او، حمید، مهدی، حسن... شاید به خاطر الفت دیرینه اش با آسمان بود. عجیب بود این لباس. به آنها که آسمانی بودند بیشتر می آمد. به بعضی ها خیلی گشاد، تنشان داد می زد. انگار به زور این لباس را تنشان نگه داشته بودند.
 لباس خاکی به آسمانی ها می آمد؛ چرا که چشم خاک همیشه به آسمان دوخته است. باور کنید شاید سنگینی همین لباس نگهش داشته بود. داد می زد، اصلا تابلو بود اهل حوالی خاک نبود. تقصیر ما نبود لباس آسمانی نداشتیم بپوشد، لباس خاکی پوشیده بود. آره یادم آمد آنروز لباس خاکی پوشیده بود. پلنگی نبود. لباس خاکی از ویژگیهایش این بود که خیلی ها را آسمانی کرد، خودش یک پارادوکس بود. لباس خاکی را می گویم. برای اهل خاک نبود. اسمش خاکی بود. با همان چشمهای با شکوه که ما هم آخرش نفهمیدیم همیشه به کجا نگران بود؟ کدام افق را سیر می کرد؟ هر جا را که نمی دانم... مطمئنم اینجا نبود، داخل اتاق نبود!
نفس آرام کشید و با لبخندی به آرامی همان اقیانوس آرام گفت فقط آمده بودم همین را بگویم که من مطمئنم شهید می شوم.
راست می گفت خیلی با ما فرق داشت، اصلا به ما نمی خورد، با هیچ چیز نمی توانستی بندش کنی. با آن لباسها، بچه ها، حتی من...
چشمهایت ابراهیم آخرش هم کار دست ما داد و هم دست خودت...
?

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


*سپهر

یه روزی روزگاری
دوتا بچه بسیجی
نمیدونم کجا بود
تو فکه یا دو عجیبی

تو فاو یا شلمچه
تو کرخه یا موسیان
مهران یا دهلران
تو تنگه حاجیان

تو اون گلوله باران
کنار هم نشستند
دست توی دست هم
با هم جناق شکستند

با هم قرار گذاشتند

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 8:0 صبح روز چهارشنبه 87 مهر 3


از بالا به پایین
با دستهای بریده رفتوآمد دارد
هر سری که به نیزه فکر میکند
چه از بالا به پایین فکر کنی
چه از پایین به
                                با
لا اله الا الله باید این سرها را حمل کرد

با دستهای بریده نسبت دارد
پاهایم
چه از بالا به پایین فکر کنی
چه از پایین به
                                با
لالایی مادر کودکاش را میخواباند
توی شش  ماهگیاش
و خون هر کودک شش ماهه با جای زمین
به هوا میریزد
که اکسیژن اگر حواساش را جمع نکند
خفه میشود

با دستهای بریده رفتوآمد دارد
دستهایم
طوری که هر وقت به دستهای بریده فکر میکنم
دستهایم را میبرم
حالا چه از بالا به پایین فکر کنی
چه از پایین به
                                با
لالها حرف زدن زبان آدم را باز میکند

بعضی وقتها صدای لااله الا الله
میشود رمز عملیات
حالا چه از بالا به پایین فکر کنی
چه از پایین به
                                با
لابهلای لباسهای تو
پوتینها و پلاکهای زیادی را پیدا کردم
کربلای پنج را
والفجر هشت را

با لا اله الا الله میشود
مفقودالاثرها را دید!
حالا چه از پایین به بالا فکر کنی
چه از پایین به
                                با
با را دارند با لا اله الا الله به بهشت زهرا میبرند
مهدی اشرفی

ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 8:0 صبح روز چهارشنبه 87 مهر 3


چهل سال
ای حضرت مؤنث در جمع مردها
ای نازک شکستنی اینجا کجا شما؟
ای سیب نوظهور نزول شما به‌خیر
خوش‌آمدید از سفر، از باغ، از خدا!
اوقات زیر سایه‌ی طوبا چه‌طور بود؟
اینجا جهنم است نپرسید حال ما
چهل سال منتظر شده یک مرد بی‌پسر
از شاخه‌ات بچیند و بی‌هیچ ادعا...
...حالا که تشنه می‌شودت چشمه می‌شوی
وقتی گرسنه می‌شودت می‌شوی غذا
نه ماه صبر کردی و نه سال زندگی
نه سال عاشقی کن و این بیست و هفت را
یک سفره کن به وسعت باغ فدک، زمین
دعوت کن از تمام اهالی روستا
یکتایی و بدون مثل، مثل هیچ‌کس
مثل علی -که شوهرتان- مثل مصطفی
تو با ظهور این دو نفر مو نمی‌زنی
خانم بگو شما یکی هستید یا سه‌تا؟
هم بوی یاس داری و هم بوی سیب و به
می‌خواستم ببویمت ای گل جدا جدا
هر روز نور می‌خورد از چشم‌هایتان
سیاره‌ی گرسنه، خورشید ناشتا
تو کار خانه می‌کنی اما بدون دست
بر خاک راه می‌روی اما بدون پا
خسته شدید از این همه کثرت از این نزول
خسته شدید از تو و من، او، شما و ما
تاول زده است دست شما خاک بر سرم
دستاس را به من بده خانم چرا شما؟
آیا کسی بدون وضو دست زد به تو؟
ای سیب! گونه‌های تو سرخ از حیا چرا؟
من پهلوی تو هستم و تو چشم‌های من
من ضربه می‌خورم، و تو باقی ماجرا...
 
رضا جعفری
ادامه مطلب...


نویسنده :« سردبیر » ساعت 8:0 صبح روز چهارشنبه 87 مهر 3


*سید حسن حسینی

تو آن عاشق ترین مردی که در تاریخ می گویند

تو آن انسان نایابی که با فانوس می جویند

تمام باغ ها در فصل لب های تو می خندن

تمام ابرها در شط چشمان تو می مویند

قناری های عاشق از گلوگاه تو می خوانند

و قمری های سالک کوبه کو راه تو می پویند 

 تو آن رود زلالی صاف و روشن از ازل جاری

که پاکی ها ی عالم دست و رو را در تو می شویند

به شوق سجده ات هفت آسمان خم می شود برخاک

به نام نامیت خورشیدها از خاک می رویند

تو تمثال تمام غنچه های بی ریا هستی

که تصویر تو را عشاق در آیینه می بویند  

 تمام موج ها در حلقه یاد تو می چرخند

 تمام بادها نام تو را سرگرم هوهویند

 

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 8:0 صبح روز چهارشنبه 87 تیر 26


* گلستان جعفریان

به دوروبرش نگاه کرد تا چشم کار می کرد ، بیابان برهوت بود و خاک. بوته های کوتاه و بلند بی هیچ نظم خاصی در طول و عرض بیابان روییده بودند. کانالهای عمیق و نیمچه عمیق برای یافتن شهدا حفر شده بودند. اگر دور و اطراف را می گشتی، کلاه آهنی تیر خورده،  تکه لباسهایی که پاره شده و لابه لای سیم خاردار جا مانده بود با خونهای خشک شده که پارچه را تیره و زبر و خشک کرده بود، فراوان به چشم میخورد. امیر سیگاری روشن کرد. از چادرها فاصله گرفت و آرام آرام به طرف جدیدترین کانالی که برای پیدا کردن اجساد حفر شده بود، رفت بالای تپهی خاک نشست. به آسمان نگاه کرد. خورشید بیوقفه میتابید . گرما بیداد میکرد . همه توی چادرها خواب بودند و منتظر تا تفت هوا بخوابد و دوباره شروع به کار کنند.
در کمرکش گودال، سایهی کمی وجود داشت، اما امیر دلش میخواست زیر این آفتاب سوزان بنشیند و فکر کند. میخواست شرایط کاملاً برایش واقعی و اصل باشد. به سیگارش چند پک عمیق زد و بعد آن را روی خاک انداخت. عرق از لابهلای موهایش روی صورت و گردنش جاری بود. با خودش فکر کرد این بیابان، این گرما و شرایط آب و غذایی فقط در حد حاجت... یک مهندس شرکت نفت، معدن و یا حتی کارگران برای کار در چنین مناطقی لااقل چند برابر کار در شرایط معمولی را دریافت می کنند.
آن وقت او و این آدمها اینجا در جستجوی چه بودند؟ در جستجوی یافتن چه سنگ گرانبهایی از دل معدن که اصلاً به حقوق و مزایای آن نمیاندیشند و نه اندیشیدهاند .
ادامه مطلب...

نویسنده :« سردبیر » ساعت 5:54 عصر روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 11


* سید جعفر حسینی

دیشب دوباره ذهن من منگِ خدا بود       
موسیقی احساس من چنگ خدا بود
تصویر رویایی من از جلوهی عشق   
یک بوم نقاشی پر از رنگ خدا بود
چون دختران کوچکی بهر عروسک     
دیشب میان عقل و دل جنگ خدا بود
با آنکه دیشب تا سحر از عشق گفتم   
اما دل من باز هم تنگ خدا بود    
زنگ شروع روز بعدی را اذان زد     
شکر خدا امروز هم زنگ خدا بود
میخواستم این شعر را خود گفته باشم
اما نشد این کار هم لنگ خدا بود

ادامه مطلب...

نویسنده :« سردبیر » ساعت 10:0 صبح روز چهارشنبه 86 اسفند 15

   1   2      >