*محمد علی بیگی
شیامالان فیلمی دارد باسم Village و داستان از این قرار است که یک قبیله از آدمها که با خشونت- ـِ مدرن- روبرو بودهاند و هر کدام عزیزی را به خاطر آن از دست داده؛ تصمیم میگیرند در یک محیط ایزوله زندگی کنند و دنیایی، بیرون دنیای مدرن – که گویا خشونت جزء تفکیک ناپذیر آن است- داشته باشند، گل و بلبل.
فیلم از آنجا شروع میشود که مرد ناقصی بر سر مزار پسرش -که گویا به دلیل نبودن امکانات درمانی مرده- میخواهد قضیه را بازگو کند و میگوید: ای کاش این تصمیم را نمیگرفتیم!
اما خب هر جانور ذی شعوری میفهمد که گیریم بعضیها خواستند خودشان را زندانی کنند؛ تکلیفِ بچه و ویلهیشان چه میشود؟
حضراتِ فراریِ از خشونت، فکر اینجایش را هم کرده بودند. در میانهی جنگل و یک افسانه ساخته بودند در حد تیم ملی که این جنگل »هیولا« یا به قول خودمان »لولو« دارد. اما خب نترسید! با تمام هیولاهای این جنگل که دور تا دور مارا گرفته؛ چند صد سال پیش قرارداد بستیم که نه ما به محدودهی آنها وارد شویم و نه آنها به محدودهی ما. و به این صورت قضایا تا حدودی حل میشود و بچههای سرتق هی پاپی نمیشوند که بروند در جنگل بازی کنند یا دنبال خرگوش بگردند.
یه چند صدتایی هم پست نگهبانی دور تا دور خودشان کاشته بودند تا هم هوای جنگلیها را داشته باشند و هم گوش کسانی را که میخواهند بروند آنطرف، بپیچانند.
اما این شیطنت و بازیگوشی یا به عبارت دیگر شجاعت و میل به کشف و اینها در یکی از جوانها که مثل همیشه تمام صفات یک رهبر اجتماعی را دارد(!) باعث می شود سری به آن طرف دیوار بزند و شورای فراریون هم برای سه نشدن قضیه یکسری تصمیمات پیاده میکند و یک کارناوال ترسناک با موجودات دمدار و پنجهدراز در دهکده برپا میکند و همه را میترساند تا دیگر کسی جرأت چنین کاری را نداشته باشد.
از سوی دیگر در یک مثلث عشقولانه که بین قهرمان داستان و یک مجنون بر سر یک روشندل[=نابینا] رخ میدهد روزِ شبِ عروسیِ جنابِ قهرمان، مجنون مذکور مثل فلانبه جان قهرمان مذکور افتاده و حسابی از خجالتش در میآید و از اینجاست که قسمت جالب انگیزناک قضایا آغاز میشود؛ اگر آنتی بیوتیک باشد، عاشق جگرپاره نمیمیرد. حالا چه کسی برود بیرون؟ با هیولاها چه باید کرد؟ اگر کسی رفت و دلباختهی تمدن خشن شد چه؟
خب در اینجا معشوقه نابیناست. میتواند برود بی آنکه بییند...
اینجا دیگر داستان را تمام باید کرد و اگر خواستید فیلم را ببینید من بی مزهاش نمیکنم اما اینجا به سوالات فیلم باید پرداخت و اینکه آیا جهان مدرن با خشونت رابطهی ناگسستنی دارد یا خیر؟ و سنت به یک معنا-و شاید اصلاً دین- که اتفاقا در فیلم هم به آن تاکید شده اگر بخواهد ارزشهای خودش نظیر صلح و صلاح را نگه دارد چه باید بکند؟ آیا باید دینداران ایزوله شوند؟
آیا باید از دنیای مدرن فرار کرد تا به ارزشهایی رسید که جهان مدرن آنها را به فراموشی سپرده؟
خب از الآن تا 5 دقیقه به خودتان وقت بدهید و یک-کمی روی این مثلاً سوالاتی که از این فیلم به ذهن خطور میکند، تأمل و فکر کنید. باور کنید بنده هم برای بار چند دهم همین کار را میکنم...
5 دقیقه بعد!
دنیای مدرن با خود چیزهایی میآورد به نام ارزشهای مدرن. اما دنیای مدرن اصلاً چیست؟ و ارزشهایش کدام است؟
گاهی برخی گمان میکنند دنیای مدرن همان جهان تکنولوژیک و دنیای صنعت است. اگر اینگونه بیندیشیم پس سنت هم ابدی راه پیمودن با اسب و استر و قاطر باشد و در غار زیستن.
گاهی هم فرض میشود جهان مدرن یعنی جهان تفکر و عقل که باز اگر چنین فرض شود بایست قبل از آن را جهان بیفکری و بیعقلی و دوران افسانه بدانیم.
البته این هر دو برداشت از مدرن و مدرنیته حرام است! چرا که دنیای مدرن تنها خلاصه در صنعت نمیشود بلکه همان صنعت هم ریشههایی دارد از فکر و فرهنگ-یا شاید بیفکری و بیفرهنگی- و البته اینکه تفکر با دوران مدرن شروع شد نیز حرفیست نابهجا؛ چرا که تفکر همراه زبان است و با خویشتن یا دیگری حکایت کردن، یا به عبارتی حرف زدن و حدیث نفس کردن مساوی تفکر1 است؛ و اینطور نبوده که بشر قبل از دکارت لال بوده و با دکارت یکهو زبان پیدا کرده و سخن گفتن آغازیده باشد.
اگر در غرب تفکر با دکارت شروع شده پس یا فلاسفه پیش از او تفکر نمیکردند و صرفاً شعربافی مینمودند2 یا اینکه فکر با وی آغاز نشده. از این گذشته در بلاد خودمان داریم که هم از دکارت در استدلال قویتر بودهاند و هم استدلالهایی دارند که حرف و سخن وی را-که حاصل تفکرات اوست- پیش از طرح، خود طرح و رد کرده بودند.3
البته اینکه تفکر مدرن با کارت آغاز شده هم به عبارتی درست است؛ یعنی اگر ما عالم را منحصر در غرب بگیریم و روم یونان و اروپا و امریکا را همهی عالم حساب کنیم، آنگاه این حرف تا حدودی صحیح است.
اما هیچ عاقلی چنین نمیکند...
پس دنیای مدرن ارزشهای مدرن دارد، هم بر بستری از ارزشها ساخته میشود و هم ارزشهایی میسازد. اینطور نیست که مدرنیته صرفاً در صنعت و تکنولوژی خلاصه شود و البته صرفاً در ارزشها نیز خلاصهاش نمیتوان کرد.
اما سوال اینجاست که برخورد ما با این پدیدهها، چه صنعت و چه تکنیک و چه ارزشهای نوبنیاد چگونه باید باشد؟
شیامالان در فیلمش یک راه حل را به تصویر کشیده و نتیجه گیری را وانهاده. او میگوید دنیای مدرن، خشونت میآورد و خواست برخی قربانیان این خشونت، به پایان رسیدن آن و تکرار نشدن رخدادهای خشن است.4 چه برای خودشان و چه برای همسر و نزدیکانشان و یک راه حل آن فرار از تمام چیزهایی است که با این سنگدلی مدرن ملازماند و نیز فرار از انسانهای مدرن.
در فیلم صحنهای هست که جوانان دهکده روی تخته سنگی که در مرز جنگل است پشت به جنگل میایستند و دستها را از هم باز می کنند(صلیبوار) تا آنجا که ترس بر سرتاسر وجودشان مستولی شود و آنگاه 2پای دارند و 4پای دیگر هم قرضی میگیرند و دوان به سمت ده روان میشوند. از نظر من این شاید جالبترین صحنهی فیلم باشد، البته ممکن است برخی در جریان فیلم این صحنه را ندید بگیرند... علی ایحال این صحنه نماد زندگی ما، گذشتهی ما،آیندهی ما؛ و نماد تفکر و بی فکری ماست.
ما از چیزی که بدان جاهلیم میترسیم و گاهی این ترس ما را به تفکر میاندازد، گاهی به فرار و گاهی به معاندت و ستیز و نیز گاهی به تسلیم و وادادگی.
ما نسبت به غرب و ریشههای آن عالم نبودیم و نسبت به تکنیک و صنعت آن نیز. از سیاست آن نیز چیزی نمیدانستیم و اصلاً در یک دوران در کشور مَثَلی جالب رایج بود که هر پدیدهی بد یا عجیب را چنین توجیه میکرد: همهاش تقصیر این انگلیسیای پدر سوخته است! مثل جالب انگیز دیگری نیز هست که هنوز کاربرد دارد و ذکرش خالی از لطف نیست، بگذارید بگویم: سیاست پدر و مادر ندارد! یعنی اصلاً شناخته شده نیست، نه ریشهاش و نه کارکردش. و اگر فیالمثل حلال زاده میبود و به دائی جاناش میرفت، ما به حد اقلی از اطلاعات در مورد آن دسترسی داشتیم اما الآن هیچ از آن نمیدانیم. ضمناً هیچ اهلیت هم در کارش ندارد؛ یعنی این سیاست انگلیسیها-که به خلاف سیاست ما اصلاً هم عین دیانت نیست- اصلاً خدا و پیغمبر ندارد و فقط فکر دنیاست و آخرت در کارش نیست.
خب حالا اگر شما باشید با صنعت غرب و ارزشهای غرب چه میکنید؟ با حقوق بشر؛ با جامعهی مدنی؛ با دموکراسی و با آزادی؟
قدم اول شاید این باشد که قبل از شروع به تفکر عمیق بهتر است دست به گزینش ظاهری بزنیم و خوب غرب را بگیریم و بدش را واگذاریم. البته کسی منکر نیست که صنعت در حدی واجب است اما آیا گرفتن ارزشها و نیز شعارهای زیبا-همان حقوق بشر و دموکراسی و جامعهی مدنی و آزادی- هم به همین صورت واجباند؟
اگر ماهیت صنعت در نظر اول بر ما آشکار نیست آیا این شعارها تا حدودی ماهیت خود را بر ما عرضه میکنند و میتوان در همان اولین برخوردها بصورت عالمانه دربارهی چیستی و چگونگی آنها به تفکر نشست.
ما نیز در دورهای چون فیلمنامهی شیامالان از آنها فرار کردیم و بعد در مدتی مخاصمه کردیم و بعد آنها را بی چون و چرا پذیرفتیم و حتی سادهلوحانه گمان بردیم که آنچه منشور کوروشاش میخوانند همان اعلامیهی جهانی5(!) حقوق بشر است. در همان اثنا خیال فرمودیم که اصلاً اسلام همین چیزی را میگوید که غرب گفته است و میگوید و اصلاً بشر هم -در عین بازیگوشی و پلیدی- راهی جز راه انبیاء نرفته است6. بدتر از این زمانی این شعارها را سرلوحهی سیاست داخل و خارج قرار دادیم بدون آنکه در باب آنها بیندیشیم.
شاید تا بدینجا چنین گمان بردید که مثلاً نویسنده با حقوق بشر مخالف است و با دموکراسی نیز. خب اگر اینطور باشد اشتباه کرده اید! بحث بر سر حقوق بشر یا موافقت یا مخالفت با آن نیست و اصلاً مخالفت یا موافقت بنده با آن اعتباری ندارد. بحث بر سر برخورد ما با مقولات مدرن است و اینکه هرچه برچسب مدرن گرفت؛ ولو گوجه[از نوع فرنگی]، زمانی دهشتناک بوده و زمانی مقدس، و اصلاً موضوع تفکر قرار نگرفتهاست.
یادم هست جایی خواندم که زمانی دربارهی دوش حمام میگفتند که:»کفار این را ابداع کردهاند تا بوسیلهاش غسلهای ما را باطل کنند ولی حالا در هر خانهای - یا گاهی مغازهای- که میروم دوش هست؛ مدل به مدل، از اعیانیاش که نقشهای اسلیمی هم دارد -و لابد اسمش را دوش اسلامی هم گذاشتهاند- تا پلاستیکی سفید و رنگیاش. و این همان حکایت تلخ برخورد بدون تعقل با مقولات است. والسلام.
?
پی نوشتها:
1. البته تفکر به معنای جدید. مثلاً رنه دکارت میگوید: cogitto ergo sum یعنی میاندیشم-هستم. و اگر کمی تأمل کنید این اندیشیدن جز سخن گفتن با خویش یا حدیث نفس نیست. در معنای تفکر بصورت حضوری، شاید این بیت شیخ محمود شبستری راهگشا باشد: تفکر رفتن از باطل سوی حق/ به جزو اندر بدیدن کل مطلق.
2. بر خلاف آنچه در افواه عامه هست شعرگفتن و سرایش نوعی تفکر است. و اینطور نیست که شعربافی با شعر گفتن یکسان باشد... توضیحش مفصل است و بهتر است مطلب اینجا باز نشود.
3. نمونه اش ابن سینا؛ بنگرید به: قوام صفری، مهدی، ما بعد الطبیعه چگونه ممکن است، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی.
4. در اینجا دفاع از خشونت یا رد خشونت نمیکنم. ممکن است برخی خوانندگان بگویند خشونت برخی جاها خوب است. با آنان موافقت دارم؛ اما موضع من در این متن رد یا تأیید خشونت نیست.
5. اگر بنا باشد چیزی جهانی شود باید شرایط پذیرش عام و جهانی را داشته باشد. از قضا هر حکم کلی که غرب میدهد نیز باید جهانی باشد. ما هم معمولاً بدون اینکه به مبادی احکام نگاه حکیمانه داشته باشیم بصورت ظاهری آنها را رد یا تأیید می کنیم. بهتر است در مورد تمام چیزهایی که برای ما به ارمغان میآورند و حاضرند رایگان در اختیار ما قرار دهند با سرمایهی حِکمی و فکری خودمان تعقل کنیم که در آن صورت نه آزادی مساوی با حریت و جوانمردی و آزادگی خواهد بود و نه اعلامیهی حقوق بشر، جهانی خواهد ماند.
6. این جمله از شاهکارهای مرحوم مهندس بازرگان است. البته ایشان بصورت منطقی باید مثلاً میدیدند که روزنامه خواندن سر صبح با نماز یومیه خواندن حتی اشتراک ظاهری هم ندارد؛ و البته اگر بنده به جای ایشان بودم تشابهات بیشتری را بین مؤمنین و کفار و مشرکین و الخ ذکر میکردم، کمثل تخلّی! مثلاً نگاه کنید به این عبارات از »مذهب در اروپا«ی ایشان که گویا هدفش نمایش یکی بودن مقصد پیامبران و الباقی انسانهاست؛ دانسته یا ندانسته:
حمام رفتن صبحگاه آنان که گاهی قبل از آفتاب انجام میشود به منزلهی وضو و غسل؛ خواندن سرمقالهی روزنامه را بمنزلهی نماز خواندن، خواندن مقالات و اطلاعات دیگر این روزنامهها را در حکم تعقیبات نماز، روزنامهی نیمروز را خواندن و به اخبار گوش دادن، این مترادف است با صلاه الوسطی. کتاب بعد از ناهار را در حکم تعقیبات نماز ظهر، خوابیدنشان را در همان هشت ساعت خوابیدنی که مومنان هم میخوابند و مستحب هم هست. به قمارخانه و میخانه و رقاصخانه رفتنشان، البته اینها قابل اغماض است؛ غیر قابل ملاحظه است. ورزش و تئاتر و موزه رفتن شبانهی آنها در حکم امور مستحبی است.
شیامالان فیلمی دارد باسم Village و داستان از این قرار است که یک قبیله از آدمها که با خشونت- ـِ مدرن- روبرو بودهاند و هر کدام عزیزی را به خاطر آن از دست داده؛ تصمیم میگیرند در یک محیط ایزوله زندگی کنند و دنیایی، بیرون دنیای مدرن – که گویا خشونت جزء تفکیک ناپذیر آن است- داشته باشند، گل و بلبل.
فیلم از آنجا شروع میشود که مرد ناقصی بر سر مزار پسرش -که گویا به دلیل نبودن امکانات درمانی مرده- میخواهد قضیه را بازگو کند و میگوید: ای کاش این تصمیم را نمیگرفتیم!
اما خب هر جانور ذی شعوری میفهمد که گیریم بعضیها خواستند خودشان را زندانی کنند؛ تکلیفِ بچه و ویلهیشان چه میشود؟
حضراتِ فراریِ از خشونت، فکر اینجایش را هم کرده بودند. در میانهی جنگل و یک افسانه ساخته بودند در حد تیم ملی که این جنگل »هیولا« یا به قول خودمان »لولو« دارد. اما خب نترسید! با تمام هیولاهای این جنگل که دور تا دور مارا گرفته؛ چند صد سال پیش قرارداد بستیم که نه ما به محدودهی آنها وارد شویم و نه آنها به محدودهی ما. و به این صورت قضایا تا حدودی حل میشود و بچههای سرتق هی پاپی نمیشوند که بروند در جنگل بازی کنند یا دنبال خرگوش بگردند.
یه چند صدتایی هم پست نگهبانی دور تا دور خودشان کاشته بودند تا هم هوای جنگلیها را داشته باشند و هم گوش کسانی را که میخواهند بروند آنطرف، بپیچانند.
اما این شیطنت و بازیگوشی یا به عبارت دیگر شجاعت و میل به کشف و اینها در یکی از جوانها که مثل همیشه تمام صفات یک رهبر اجتماعی را دارد(!) باعث می شود سری به آن طرف دیوار بزند و شورای فراریون هم برای سه نشدن قضیه یکسری تصمیمات پیاده میکند و یک کارناوال ترسناک با موجودات دمدار و پنجهدراز در دهکده برپا میکند و همه را میترساند تا دیگر کسی جرأت چنین کاری را نداشته باشد.
از سوی دیگر در یک مثلث عشقولانه که بین قهرمان داستان و یک مجنون بر سر یک روشندل[=نابینا] رخ میدهد روزِ شبِ عروسیِ جنابِ قهرمان، مجنون مذکور مثل فلانبه جان قهرمان مذکور افتاده و حسابی از خجالتش در میآید و از اینجاست که قسمت جالب انگیزناک قضایا آغاز میشود؛ اگر آنتی بیوتیک باشد، عاشق جگرپاره نمیمیرد. حالا چه کسی برود بیرون؟ با هیولاها چه باید کرد؟ اگر کسی رفت و دلباختهی تمدن خشن شد چه؟
خب در اینجا معشوقه نابیناست. میتواند برود بی آنکه بییند...
اینجا دیگر داستان را تمام باید کرد و اگر خواستید فیلم را ببینید من بی مزهاش نمیکنم اما اینجا به سوالات فیلم باید پرداخت و اینکه آیا جهان مدرن با خشونت رابطهی ناگسستنی دارد یا خیر؟ و سنت به یک معنا-و شاید اصلاً دین- که اتفاقا در فیلم هم به آن تاکید شده اگر بخواهد ارزشهای خودش نظیر صلح و صلاح را نگه دارد چه باید بکند؟ آیا باید دینداران ایزوله شوند؟
آیا باید از دنیای مدرن فرار کرد تا به ارزشهایی رسید که جهان مدرن آنها را به فراموشی سپرده؟
خب از الآن تا 5 دقیقه به خودتان وقت بدهید و یک-کمی روی این مثلاً سوالاتی که از این فیلم به ذهن خطور میکند، تأمل و فکر کنید. باور کنید بنده هم برای بار چند دهم همین کار را میکنم...
5 دقیقه بعد!
دنیای مدرن با خود چیزهایی میآورد به نام ارزشهای مدرن. اما دنیای مدرن اصلاً چیست؟ و ارزشهایش کدام است؟
گاهی برخی گمان میکنند دنیای مدرن همان جهان تکنولوژیک و دنیای صنعت است. اگر اینگونه بیندیشیم پس سنت هم ابدی راه پیمودن با اسب و استر و قاطر باشد و در غار زیستن.
گاهی هم فرض میشود جهان مدرن یعنی جهان تفکر و عقل که باز اگر چنین فرض شود بایست قبل از آن را جهان بیفکری و بیعقلی و دوران افسانه بدانیم.
البته این هر دو برداشت از مدرن و مدرنیته حرام است! چرا که دنیای مدرن تنها خلاصه در صنعت نمیشود بلکه همان صنعت هم ریشههایی دارد از فکر و فرهنگ-یا شاید بیفکری و بیفرهنگی- و البته اینکه تفکر با دوران مدرن شروع شد نیز حرفیست نابهجا؛ چرا که تفکر همراه زبان است و با خویشتن یا دیگری حکایت کردن، یا به عبارتی حرف زدن و حدیث نفس کردن مساوی تفکر1 است؛ و اینطور نبوده که بشر قبل از دکارت لال بوده و با دکارت یکهو زبان پیدا کرده و سخن گفتن آغازیده باشد.
اگر در غرب تفکر با دکارت شروع شده پس یا فلاسفه پیش از او تفکر نمیکردند و صرفاً شعربافی مینمودند2 یا اینکه فکر با وی آغاز نشده. از این گذشته در بلاد خودمان داریم که هم از دکارت در استدلال قویتر بودهاند و هم استدلالهایی دارند که حرف و سخن وی را-که حاصل تفکرات اوست- پیش از طرح، خود طرح و رد کرده بودند.3
البته اینکه تفکر مدرن با کارت آغاز شده هم به عبارتی درست است؛ یعنی اگر ما عالم را منحصر در غرب بگیریم و روم یونان و اروپا و امریکا را همهی عالم حساب کنیم، آنگاه این حرف تا حدودی صحیح است.
اما هیچ عاقلی چنین نمیکند...
پس دنیای مدرن ارزشهای مدرن دارد، هم بر بستری از ارزشها ساخته میشود و هم ارزشهایی میسازد. اینطور نیست که مدرنیته صرفاً در صنعت و تکنولوژی خلاصه شود و البته صرفاً در ارزشها نیز خلاصهاش نمیتوان کرد.
اما سوال اینجاست که برخورد ما با این پدیدهها، چه صنعت و چه تکنیک و چه ارزشهای نوبنیاد چگونه باید باشد؟
شیامالان در فیلمش یک راه حل را به تصویر کشیده و نتیجه گیری را وانهاده. او میگوید دنیای مدرن، خشونت میآورد و خواست برخی قربانیان این خشونت، به پایان رسیدن آن و تکرار نشدن رخدادهای خشن است.4 چه برای خودشان و چه برای همسر و نزدیکانشان و یک راه حل آن فرار از تمام چیزهایی است که با این سنگدلی مدرن ملازماند و نیز فرار از انسانهای مدرن.
در فیلم صحنهای هست که جوانان دهکده روی تخته سنگی که در مرز جنگل است پشت به جنگل میایستند و دستها را از هم باز می کنند(صلیبوار) تا آنجا که ترس بر سرتاسر وجودشان مستولی شود و آنگاه 2پای دارند و 4پای دیگر هم قرضی میگیرند و دوان به سمت ده روان میشوند. از نظر من این شاید جالبترین صحنهی فیلم باشد، البته ممکن است برخی در جریان فیلم این صحنه را ندید بگیرند... علی ایحال این صحنه نماد زندگی ما، گذشتهی ما،آیندهی ما؛ و نماد تفکر و بی فکری ماست.
ما از چیزی که بدان جاهلیم میترسیم و گاهی این ترس ما را به تفکر میاندازد، گاهی به فرار و گاهی به معاندت و ستیز و نیز گاهی به تسلیم و وادادگی.
ما نسبت به غرب و ریشههای آن عالم نبودیم و نسبت به تکنیک و صنعت آن نیز. از سیاست آن نیز چیزی نمیدانستیم و اصلاً در یک دوران در کشور مَثَلی جالب رایج بود که هر پدیدهی بد یا عجیب را چنین توجیه میکرد: همهاش تقصیر این انگلیسیای پدر سوخته است! مثل جالب انگیز دیگری نیز هست که هنوز کاربرد دارد و ذکرش خالی از لطف نیست، بگذارید بگویم: سیاست پدر و مادر ندارد! یعنی اصلاً شناخته شده نیست، نه ریشهاش و نه کارکردش. و اگر فیالمثل حلال زاده میبود و به دائی جاناش میرفت، ما به حد اقلی از اطلاعات در مورد آن دسترسی داشتیم اما الآن هیچ از آن نمیدانیم. ضمناً هیچ اهلیت هم در کارش ندارد؛ یعنی این سیاست انگلیسیها-که به خلاف سیاست ما اصلاً هم عین دیانت نیست- اصلاً خدا و پیغمبر ندارد و فقط فکر دنیاست و آخرت در کارش نیست.
خب حالا اگر شما باشید با صنعت غرب و ارزشهای غرب چه میکنید؟ با حقوق بشر؛ با جامعهی مدنی؛ با دموکراسی و با آزادی؟
قدم اول شاید این باشد که قبل از شروع به تفکر عمیق بهتر است دست به گزینش ظاهری بزنیم و خوب غرب را بگیریم و بدش را واگذاریم. البته کسی منکر نیست که صنعت در حدی واجب است اما آیا گرفتن ارزشها و نیز شعارهای زیبا-همان حقوق بشر و دموکراسی و جامعهی مدنی و آزادی- هم به همین صورت واجباند؟
اگر ماهیت صنعت در نظر اول بر ما آشکار نیست آیا این شعارها تا حدودی ماهیت خود را بر ما عرضه میکنند و میتوان در همان اولین برخوردها بصورت عالمانه دربارهی چیستی و چگونگی آنها به تفکر نشست.
ما نیز در دورهای چون فیلمنامهی شیامالان از آنها فرار کردیم و بعد در مدتی مخاصمه کردیم و بعد آنها را بی چون و چرا پذیرفتیم و حتی سادهلوحانه گمان بردیم که آنچه منشور کوروشاش میخوانند همان اعلامیهی جهانی5(!) حقوق بشر است. در همان اثنا خیال فرمودیم که اصلاً اسلام همین چیزی را میگوید که غرب گفته است و میگوید و اصلاً بشر هم -در عین بازیگوشی و پلیدی- راهی جز راه انبیاء نرفته است6. بدتر از این زمانی این شعارها را سرلوحهی سیاست داخل و خارج قرار دادیم بدون آنکه در باب آنها بیندیشیم.
شاید تا بدینجا چنین گمان بردید که مثلاً نویسنده با حقوق بشر مخالف است و با دموکراسی نیز. خب اگر اینطور باشد اشتباه کرده اید! بحث بر سر حقوق بشر یا موافقت یا مخالفت با آن نیست و اصلاً مخالفت یا موافقت بنده با آن اعتباری ندارد. بحث بر سر برخورد ما با مقولات مدرن است و اینکه هرچه برچسب مدرن گرفت؛ ولو گوجه[از نوع فرنگی]، زمانی دهشتناک بوده و زمانی مقدس، و اصلاً موضوع تفکر قرار نگرفتهاست.
یادم هست جایی خواندم که زمانی دربارهی دوش حمام میگفتند که:»کفار این را ابداع کردهاند تا بوسیلهاش غسلهای ما را باطل کنند ولی حالا در هر خانهای - یا گاهی مغازهای- که میروم دوش هست؛ مدل به مدل، از اعیانیاش که نقشهای اسلیمی هم دارد -و لابد اسمش را دوش اسلامی هم گذاشتهاند- تا پلاستیکی سفید و رنگیاش. و این همان حکایت تلخ برخورد بدون تعقل با مقولات است. والسلام.
?
پی نوشتها:
1. البته تفکر به معنای جدید. مثلاً رنه دکارت میگوید: cogitto ergo sum یعنی میاندیشم-هستم. و اگر کمی تأمل کنید این اندیشیدن جز سخن گفتن با خویش یا حدیث نفس نیست. در معنای تفکر بصورت حضوری، شاید این بیت شیخ محمود شبستری راهگشا باشد: تفکر رفتن از باطل سوی حق/ به جزو اندر بدیدن کل مطلق.
2. بر خلاف آنچه در افواه عامه هست شعرگفتن و سرایش نوعی تفکر است. و اینطور نیست که شعربافی با شعر گفتن یکسان باشد... توضیحش مفصل است و بهتر است مطلب اینجا باز نشود.
3. نمونه اش ابن سینا؛ بنگرید به: قوام صفری، مهدی، ما بعد الطبیعه چگونه ممکن است، سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی.
4. در اینجا دفاع از خشونت یا رد خشونت نمیکنم. ممکن است برخی خوانندگان بگویند خشونت برخی جاها خوب است. با آنان موافقت دارم؛ اما موضع من در این متن رد یا تأیید خشونت نیست.
5. اگر بنا باشد چیزی جهانی شود باید شرایط پذیرش عام و جهانی را داشته باشد. از قضا هر حکم کلی که غرب میدهد نیز باید جهانی باشد. ما هم معمولاً بدون اینکه به مبادی احکام نگاه حکیمانه داشته باشیم بصورت ظاهری آنها را رد یا تأیید می کنیم. بهتر است در مورد تمام چیزهایی که برای ما به ارمغان میآورند و حاضرند رایگان در اختیار ما قرار دهند با سرمایهی حِکمی و فکری خودمان تعقل کنیم که در آن صورت نه آزادی مساوی با حریت و جوانمردی و آزادگی خواهد بود و نه اعلامیهی حقوق بشر، جهانی خواهد ماند.
6. این جمله از شاهکارهای مرحوم مهندس بازرگان است. البته ایشان بصورت منطقی باید مثلاً میدیدند که روزنامه خواندن سر صبح با نماز یومیه خواندن حتی اشتراک ظاهری هم ندارد؛ و البته اگر بنده به جای ایشان بودم تشابهات بیشتری را بین مؤمنین و کفار و مشرکین و الخ ذکر میکردم، کمثل تخلّی! مثلاً نگاه کنید به این عبارات از »مذهب در اروپا«ی ایشان که گویا هدفش نمایش یکی بودن مقصد پیامبران و الباقی انسانهاست؛ دانسته یا ندانسته:
حمام رفتن صبحگاه آنان که گاهی قبل از آفتاب انجام میشود به منزلهی وضو و غسل؛ خواندن سرمقالهی روزنامه را بمنزلهی نماز خواندن، خواندن مقالات و اطلاعات دیگر این روزنامهها را در حکم تعقیبات نماز، روزنامهی نیمروز را خواندن و به اخبار گوش دادن، این مترادف است با صلاه الوسطی. کتاب بعد از ناهار را در حکم تعقیبات نماز ظهر، خوابیدنشان را در همان هشت ساعت خوابیدنی که مومنان هم میخوابند و مستحب هم هست. به قمارخانه و میخانه و رقاصخانه رفتنشان، البته اینها قابل اغماض است؛ غیر قابل ملاحظه است. ورزش و تئاتر و موزه رفتن شبانهی آنها در حکم امور مستحبی است.
نویسنده :« سردبیر » ساعت 3:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 20