*سارا عرفانی
یکدفعه در اتاقش را باز کرد. پرید تو و در حالیکه می خندید، با صدای بلند گفت: «آخ جون! فردا تعطیله. بابا گفت صبح زود با خاله اینا می ریم اسکی.» چند لحظه همه جا را خوب نگاه کرد. کسی را ندید. به طرف تخت رفت. پتو را کنار زد. پارسا بلند شد و نشست. گفت: «در زدن خیلی راحته ها!» پانته آ با چشم، به چراغ قوه موبایل پارسا که روشن بود اشاره کرد و گفت: «دوباره زیر پتو چیکار می کنی؟» خم شد و پشت تخت را نگاه کرد. زیر لب گفت: «بذار ببینم اینجا چی داری!»