سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سردبیر - .: ماهنامه دانشجویی حضور :.


*محمد صادق طوسی

بعد 6 مرتبه ادعایت را تغییر می دهی! شاید حرکت ضعیفی به نظر برسد اما خوب باز هم عده ای هستند که گمراه تو شوند تا از این طریق تو ،تو که نه آنهایی که تو را هم گمراه کرده اند تا به مقصودشان برسند،به مقصد برسی!حالا چطوری! خودت بهتر می دانی با آن اربابان قیافه حق به جانب گرفته ات! ابتدا ادعای ذکریت می کنی! در مرحله ی بعد ادعای بابیت !و خود را باب امام زمان (عج) و واسطه  ی خیر و فیض بین او ومردم معرفی میکنی! اما در مرحله ی سوم خود را مهدی موعود (عج) و در مرتبه ی چهارم ادعای نبوت می کنی! اما احساس می کنی اینها کافی نیست ! جنون را به حدی رسانده که در مرحله ی پنجم ادعای ربوبیت ، و در آخر دعوی الوهیت!
دین ومذهب همواره عاملی سرنوشت ساز در تحولات کشور ها بوده و جنبش های نو پدید اجتماعی به نام آن در سراسر جهان  وبه ویژه ایران شکل گرفته است.در این میان ،استفاده از مذهب و علایق دینی مردم برای تغییرات گسترده سیاسی و اجتماعی حکم شمشیر دو لبه را دارد؛زیرا هم می تواند از جانب مصلحان  دلسوز و صادق در جهت بهبود اوضاع به کار گرفته شود وهم می تواند به عنوان ابزاری فریبنده در اختیار استعمار گران باشد،تادر پوشش آن به اهداف جامه ی عمل بپوشانند.تأ سیس فرقه ضاله بهائیت  در سده ی اخیر ،نمونه ی کوچکی از بازیچه قرار گرفتن دین به دست استعمار گران برای تحقق اهداف شومشان است.
مذهب بهائیت از تفسیر یهودی مذهب تشیع در ایران آغاز شد. بهائی گری از بابیت و بابیت خود از شیخی گری سر چشمه گرفته است. بهائیت ، مذهب مدرنیسم ایرانی است که توسط دولت مدرن اروپایی آنگلو ساکسون ها ،یا به طور دقیق تر انگلستان به وجود آمده است.لذا بهائیت یک مذهب مجعول غربی در مشرق است.و این گستره فرهنگی غرب درحال اوج ،در شرق و ایران است،لذا این مذهب حیثیت فرهنگی غربی ها نیز می باشد.! اوج فعالیت این فرقه انحرافی را باید در دوران سلطنت مظفرالدین شاه قاجار دانست، که پس از آن در دوره سلطنت احمدشاه، رضاخان و نیز دوره دوم محمدرضا، بهائیان در ایران بسط و سلطه بیشتری یافتند و توانستند برای این آیین انحرافی پیروان بیشتری پیدا کنند. فرقه ضاله بابیت و بهائیت نه تنها در ابقا و بسط، بلکه در ایجاد و شکل گیری اولیه و حتی در آغاز دعوی بابیت از سوی علی محمد شیرازی، یک فعالیت استعماری و برنامه ریزی شده از سوی زرسالاران و استعمارگرانی بوده است، که خواهان هدم اسلام و برداشتن این مانع از سر راه منافع خویش بوده اند.
سید محمد علی باب آغاز ماجرا!
بابیه را شخصی به نام سید محمد علی شیرازی در سال 1260قمری بنیان می نهد . فردی که  در سال 1235 قمری در شیراز به دنیا می آید. در ادامه ی زندگی پس از مرگ پدرش تحت کفالت دایی قرار می گیرد.به همراه او وتحت حمایت او به «کمپانی ساسون»به کار تجارت تریاک مشغول می شود.شرایط کاری در زیر آفتاب داغ و سوزان بوشهر که به طور متوسط روزانه 10 ساعت می باشد به عقیده  ی بسیاری از کار شناسان از او مو جودی مالیخولیایی می سازد که ادعای تصرف در ماه وستارگان می کند.این نکته در خاطرات »دالگورکی « (پرنس کینیاز دالگورکی وزیر مختار روسیه تزاری در نخستین سال های سلطنت ناصر الدین شاه .)سفیر کبیر روسیه در ایران نیز آمده است.
بابی ها و بهایی ها او را صاحب علم لدنی می دانند.محمد علی 6 مرتبه ادعای خودش را تغییر داد .ابتدا ادعای ذکریت کرد . در مرحله بعد بابیت و خود را باب امام زمان (عج) و واسطه ی خیر و فیض بین او و مردم دانست.در مرحله سوم خود را مهدی موعود دانست. در مرحله چهارم ادعای نبوت کرد و در مرحله پنجم ادعای ربوبیت ، و در مر حله ششم دعوی الوهیت.
باب به سبب عقاید کفر آمیز ادعاهای پی در پی اش در سال 1266 به دست امیر کبیر اعدام شد.
باب یک سال پیش از اعدام ،میرزا یحیی نوری ملقب به صبح ازل را به جانشینی خود برگزید.اما صبح ازل همه ی کارها را به برادرش میرزا حسین علی بها سپرد.پس از مدتی به دلیل ادعاهای جاه طلبی بهاء دو برادر مدعی جانشینی باب شدند، ،به گونه ای که میرزا حسینعلی  برادر خود را حرامزاده خواند و به این ترتیب میان پیروان این فرقه اختلاف شدیدی بروز کرد.گروهی پیرو« صبح ازل »(بابی ها) و عده ای پیرو برادر دیگر،«بهاءا...»(بهایی ها)شدند.پس از اینکه اختلاف به قتل یکدیگر انجامید ،دولت عثمانی تصمیم به جدایی آنان گرفت؛در نتیجه میرزا یحیی صبح ازل را به «جزیره قبرس» ومیرزا حسینعلی  بهاءا...  وهوادارانش را به «قلعه عکا»در خاک فلسطین تبعید کرد. میرزا حسینعلی پس از رسیدن به عکا به صورت کامل و علنی دست از ادعای باب بودن برداشت و به طور رسمی خو درا پیامبر نامید و فرقه «بهائیت» را بنیان نهاد. او خود را خدای خدایگان ،آفریدگار جهان،کسی که «لم یلد ولم یولد» است نامید.  از آنجا که بهائیان در مسائلی چون اسلام ستیزی دارای هدف مشترک با صهیونیست ها بودند،پس از تشکیل رژیم غاصب اسرائیل و راه اندازی تشکیلات مرکزی این فرقه در شهر حیفا ،به طور کامل در خدمت این رژیم قرار گرفته و فعالیت های آنان بر اساس خواسته های صهیونیستها تنظیم شد.
عنصر بهائی چون عنصر جهود به عنوان یکی از عوامل پیشرفت سیاست انگلیس در ایران در آمد. طرفه اینکه از جهودان نیز کسانی به این فرقه پیوستند و همان میراث سیاست انگلیس به آمریکاییان نیز رسیده.(1)
 این پیوند در دوران ریاست عباس افندی (پس از مرگ بهاء پسر ارشدش عباس افندی که عبدالبها لقب گرفته بود ،جانشین وی شد) بر فرقة بهائی، تداوم یافت. در این زمان، بهائیان در تحقق راهبرد تأسیس دولت یهود در فلسطین، که از دهه‌های 1870 و 1880 میلادی آغاز شده بود، با جدیّت شرکت کردند و این تعلق در اسناد ایشان بازتاب یافت. برای نمونه، عباس افندی در سال 1907 (مقارن با انقلاب مشروطه در ایران) به حبیب مؤید، که به یکی از خاندان‌های یهودی بهائی شده تعلق داشت، چنین گفت:
اینجا فلسطین است، اراضی مقدسه است. عن‌قریب قوم یهود به این اراضی بازگشت خواهند نمود، سلطنت داوودی و حشمت سلیمانی خواهند یافت. این از مواعید صریحه الهیه است و شک و تردید ندارد. قوم یهود عزیز می‌شود... و تمامی این اراضی مرکز صنایع و بدایع خواهد شد، آباد و پرجمعیت می‌شود و تردیدی در آن نیست .  (2 )
به رسمیت شناخته شدن بهائیت از سوی رژیم صهیونیستی و حمایت بی دریغ برای تبلیغ از سوی این رژیم که بر اساس آموزه های تلمود وتورات تحریف شده ،یهودیت را آیین برتر می پندارد،موضوعی است که به سادگی نمی توان از آن چشم پوشید.بر قراری رابطه ی صمیمانه ی این فرقه با صهیونیست هایی که زمین را میراث بنی اسرائیل و خود را  وارثان سیاست و حاکمان اقتصاد جهانی می دانند،گامی برای تحقق اهداف صهیونیست است.
بهایی گری در قرن سیزدهم هجری در ایران پا به عرصه ی وجود گذاشت و به عنوان حرکتی علیه سنت های دینی و اجتماعی حاکم بر جامعه به حیات خویش ادامه داد.بروز این جنبش در ایران زمانی بود که پس از جنگ های این کشور و روس ،به علت افزایش تماس با فرهنگ اروپایی ،نوگرایی افکار بسیاری از متفکران ونیز بسیاری از عوام را به خود مشغول کرده و در نتیجه ی مخالفت با سنت های نادرستی ماننداستبداد شاهان ،زمینه برای ظهور حرکت های اجتماعی شروع شده بود.
فرقه بهائیت که شاخه ای از صهیونیسم به شمار میرود، طبق دستور، همه قوای خود را برای اجرای نقشه نابودی اندیشه های ملی و مذهبی در ایران به کار گرفت و برای این منظور مجریان خود را انتخاب کرد تا در بلندمدت آرمان های ملی و سنت های دینی را تخریب کنند. از این رو بهائیان ، به تدریج درصدد تسخیر پست های حساس و کلیدی کشور برآمدند. این نقشه با روی کارآمدن «حسنعلی منصور» در ایران پیاده شد و برای نخستین بار پای بهائیان به کابینه وزیران ایران رسید. گرچه با ترور منصور، نقشه های وی جامه ی عمل نپوشید، اما به هرحال، کابینه بهائی هویدا روی کار آمد. در کابینه نخست وی، چهار وزیر بهائی حضور داشتند. هویدا در مدت حکومت خود با به کاربستن تصمیمات کادر رهبری کمیته نفوذ بهائیان را در همه سطوح سیاسی، اقتصادی و نظامی به حد کامل گسترش داد.
بهائیان با تمام وجود خود را در اختیار اسرائیلی ها قرار داده بودند به گونه ای که توانستند اعتماد بیش از حد اسرائیلی ها را کسب کنند و اسرائیلی ها نیز در برابر خوش خدمتی آنها رفتار ویژه ای داشتند. در یکی از اسناد، به نقل از یکی از بهائیان به نام «فریدون رامش فر» که مسافرتی به اسرائیل داشته، درباره نحوه برخورد اسرائیلی ها با بهائیان آمده است:« ... دولت اسرائیل آن قدر نسبت به بهائیان خوشبین است که در فرودگاه خود، احیا (بهائیان ) را بازرسی نمی کند. به طوری که وقتی رئیس کاروان به پلیس اظهار می دارد اینها بهائی هستند، حتی یک چمدان را باز نمی کنند. ولی بقیه مسافرین و حتی کلیمی ها را بازرسی می کنند به طوری که یک کلیمی اعتراض کرده بود که چرا بهائیان را بازرسی نمی کنید و ما را که اینجا موطن مان است، مورد بازرسی قرار می دهید! » (3)
بهائیان در کنار عناصر فراماسون و صهیونیست، در دوران محمدرضاشاه نقش مهمی در اجرای نظرات و سیاست های خود داشتند. در این دوران باتوجه به نفوذ بیشتر آمریکا و اسرائیل، تلاش فراوانی برای رسمیت بخشیدن به فرقه بهائیت می شد؛ زیرا آنها نقش موثری در تثبیت رژیم سلطنتی و حکومت شاه داشتند؛ به گونه ای که بسیاری از نزدیکان شاه و خاندان پهلوی و عده زیادی از کارگزاران و متولیان پست های حساس و کلیدی کشور ‏‏، بهایی بودند. (4)
پیروزی انقلاب اسلامی در ایران که به براندازی حکومت ستم شاهی –پشتیبان اصلی بهائیان به ویژه در دوره پهلوی دوم –انجامید،ناکامی این اندیشه انحرافی در مکتب تشیع را عینیت بخشید ؛زیرا بر خلاف ایده بهائیان ،انقلاب اسلامی با رهبری مرجعیت دینی وسیاسی به پیروزی رسید؛مرجعیتی که با اعتقاد کامل به یگانگی دیانت با سیاست و مخالفت اساسی با فرقه ضاله بهائیت انقلاب مردمی ایران را هدایت کرد.از این پس بهائیان که در دوران سیاه ستم شاهی زیر چتر حمایتی دولت استبدادی وابسته به استعمار آمریکا و رژیم صهیونیستی برای خود قدرت و مکنتی فراهم کرده بودند،یاران استبداد وهمراهان استعمار تلقی شدند و می بایست چاره ای برای خود بیندیشند.بسیاری از بهاییان پس از پیروزی انقلاب با مهاجرت به خارج و گسترش فعالیت خویش در بیرون از مرزهای ایران در صدد کسب حمایت بیشتر استعمار برآمدند تا با استفاده از اهرم فشار بیگانان ، دوباره جای پایی برای خود در ایران یابند.در ابتدا ممکن است این پرسش به اذهان خطور کند که بهائیان پس از این همه ناکامی و شکست چه اصراری بر بازگشت به ایران دارند؟در پاسخ باید رویکرد بهائیان در باره ایران را مورد توجه قرار داد.از دیدگاه آنان ،ایران به عنوان« مهد امر ا...»   و سرزمینی که این نطفه نامشروع در آن منعقد شده،از قداست خاص برخوردار است.آنان گرچه در ایران برای تبلیغ آیین ومرام خود با مشکلات متعدد روبه رو بوده اند اما به راحتی نیز نمی توانند خاطرات گذشته خویش در این کشور را به لطف استبداد و عنایت استعمار در ارکان قدرت سیاسی نفوذ و پست های کلیدی را قبضه کرده بودند ،به فراموشی سپارند.
پس از پیروزی انقلاب ،فرقه بهائیت که یکباره همه  پشتوانه های پیشین خود را در ایران از دست داد،به دو گروه منشعب شد:گروهی از آنان که در جریان پیروزی انقلاب  و پس از آن ،به سیاسی کاری های سرانشان در رژیم پهلوی پی برده برده و خود را فریب خورده وآلت دست بازی سیاسی آنان یافتند،از گذشته ی خویش ابراز پشیمانی و انزجار کردند.برخی از اینان در قالب جنبش آزادی بخش بهائیان ایران(جابا)ضمن انتشار نشریه ای به نام احرار در سال 1358 به مخالفت آشکار با سیستم بهائیت پرداختند.گروه دوم کسانی هستند که پس از انقلاب هم چنان به چارت تشکیلاتی گذشته ی بهائیت وفادار باقی مانده اند.این گروه از فردای پیروزی انقلاب تا کنون از هر فرصتی برای مقابله با نظام جمهوری اسلامی استفاده کرده اند تا نفوذ واقتدار گذشته ی خویش را در ایران باز یابند.آنان این هدف را اغلب در پوشش نوعی مظلوم نمایی و تبلیغ بر اساس آن پی گرفته اند؛اما با توجه به سوابق وابستگی سران بهائیت به بیگانگان و جاسوسی برای آنان،ذهنیت ملت مسلمان ایران در باره ی  فرقه ضاله ی بهائیت هرگز تغییر نیافته است  وآنان هم چنان هوشمندانه در برابر این توطئه استعماری خواهند ایستاد.
سخن پایانی
بهائیان در ایران به دلیل طرفداری از سیاست بیگانگان ومخالفت رسمی با دین شیعه  اثنی عشری همواره از وجهه پایینی در افکار عمومی برخوردار بوده اند.این عدم پذیرش را می توان در دوران پهلوی دوم نیز که دولت به آن میدان وسیعی برای فعالیت داده بود،مشاهده کرد؛به طوریکه آنان به رغم تصاحب پست های کلیدی وداشتن قدرت  ونفوذ فراوان ،از اعلام رسمی مسلک خویش واهمه داشتند.هم اینک نیز وجهه ی بهائیان به دلیل حمایت های آشکار استعمار به ویژه آمریکا و رژیم صهیونیستی بیش از پیش تخریب گشته و زمینه نفوذ و قدرت دوباره آنان در ایران از بین رفته است.حمایت های آمریکا و صهیونیسم از بهائیان ،نه تنها کمکی به این فرقه نخواهد کرد که چهره واقعی آنان را نیز بیش از گذشته بر ملا خواهد ساخت.علاوه بر این دو کشور ،دیگر کشور هایی نیز که در دوران شاه از جاسوسی و خدمات بهائیان بهره مند بودند ،امروز در صحنه بین الملل در مقام حامیان اصلی این گروه منحرف ظاهر شده وبا تحریک سازمان هاوگروه های موسوم به حقوق بشر در صدد باز گذاردن دست آنان در ایران برآمده اند. مروری  اجمالی بر گزارش های هدف دار و غیر منصفانه ی سازمان های به اصطلاح  حامی حقوق بشر مانند گالیندو پول ،از توطئه  ای مرموز حکایت دارد که هیچ ارتباطی هم به مسئله حقوق بشر در ایران ندارد.به راستی منادیان حقوق بشر وآزادی خواهی که این گونه در مقابل مخالفت جمهوری اسلامی با فعالیت این گروه ضاله ووابسته به بیگانگان این گونه اعتراض می کنند،چرا در برابر سرکوب اقلیت های مسلمان در جهان مدعی دفاع از آزادی وحقوق بشر سکوت پیشه کرده اند؟!آیا جلوگیری از تحصیل با حجاب ها در فرانسه ی  به اصطلاح مهد آزادی وحقوق بشر!ودیگر کشور های اروپایی،اجازه ندادن به آنان برای حضور در ادارات ونهاد های دولتی ،کشتار مسلمانان و هزاران نمونه از نقض حقوق مسلمانان عین آزادی و دموکراسی است؟!
واما چه خوش گفت آن یار سفر کرده امام روح ا... که:«اسلام ومذهب مقدس جعفری سدی است در مقابل اجانب و عمال دست نشانده آن ها...قرن هاست که با نیرنگ های مختلف برای شکستن این سد نقشه می کشند.گاهی از راه مسلط کردن عمال خبیث خود بر کشور های اسلامی و گاهی از راه ایجاد مذاهب باطله وترویج بابیت وبهائیت ووهابیت ... با زنده بودن این مکتب  بزرگ هرگز اجانب غارتگر به آرزوی غیر انسانی خود نمی رسند ،ناگزیر هستند مذهب مقدس تشیع و روحانیت را که پاسداران آن هستند،به هر وسیله تضعیف کنند و بکوبند.» (5)
1.امیرکبیر و ایران، ص 457ـ458.
2.خاطرات حبیب، ص 20.
3.منصوری ، تاریخ قیام پانزدهم خرداد به روایت اسناد ، ج .1 تهران ، مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، .1377 ص .330 .
4.همان ، ص 324.
5.صحیفه نور،جلد1،ص229.
?



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


دین و مذهب همواره عاملی سرنوشت ساز در تحولات کشورها بوده و جنبش‌های اجتماعی فراوانی به نام آن در سراسر جهان به ویژه ایران شکل گرفته است. در این میان، استفاده ازمذهب و علائق دینی مردم برای ایجاد تغییرات گسترده سیاسی و اجتماعی حکم شمشیر دو لبه را دارد؛ زیرا هم می‌تواند از جانب مصلحان دلسوز و صادق در جهت بهبود اوضاع به کار گرفته شود و هم می‌تواند ابزاری فریبنده در اختیار استعمارگران باشد تا در پوشش آن به اهداف خود جامه عمل بپوشانند. تأسیس فرقه ضاله بهائیت در سده اخیر نمونه ای کوچک از بازیچه قرار گرفتن دین به دست استعمارگران برای تحقق اهداف شومشان است. برای علت پیدایش یک چنین فرقه هایی و فعالیت آنها، علاوه بر دستهای پشت پرده، می توان به نا آگاهی و پایین بودن سطح اطلاعات دینی و منطقی پیروان این فرق ضاله اشاره کرد.
سردمداران این فرق که بارها بر سر حقانیت خود با یکدیگر نیز جنگ تن به تن(!) داشته و دارند، از نادانی مریدان خود سو استفاده کرده و در جهت تطمیع تمایلات نفسانی خود آنها را به کار می گیرند. فضاحت را بدان جا می کشانند که برای گمراه ماندن مریدان خود آنها را از مطالعه برخی کتب مانند کاشف الغطا، بدین بهانه که این کتب ممنوعه هستند، و از معاشرت و بحث و گفت و گو با عالمان صالح دین باز می دارند.
از این بالاتر استعمارگران از گمراهی اینها خوشحالند چرا که از این طریق در درجه اول به جنایات خود بدون هیچ مانعی ادامه می دهند و در ثانی برای پایداری رهبران خود در مناطق مهم(مانند فلسطین) از این طریق هم اعانه مالی و هم فکری جمع می کنند. آنچه که در خور تامل است حمایت برخی چهره ها و برخی احزاب داخلی از این فرق ضاله به اسم آزادی اندیشه است. آزادی اندیشه ای که در آن شما از خواندن و بحث کردن محروم هستید!
?


نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


*پروفسور حمید مولانا

داستان توسعة رسانه‌ای که امروز به نام رسانه لیبرال یا آزادمنش در دنیا و حتی کشور خودمان معروف شده است، به تحولاتی برمی‌گردد که از قرن 16 تا امروز در رشته‌های فلسفی، فکری، اقتصادی و تکنولوژی رخ داده است. رسانه‌های جمعی یا رسانه به صورت نوین و مدرن تا قرن 17 وجود نداشت. تا آن دوران، ما از رسانه های انسانی بیش‌تر صحبت می‌کردیم. البته رسانه‌های جدید مثل هنر چاپ به جوامع معرفی شده بود و در قرن‌های پیشین هم صنایع و علوم کتاب‌داری و کتاب‌خانه‌های فراوان و حتی شبکه های پستی وجود داشته است؛ ولی رسانه به معنای امروزی که مردم درک می‌کنند وجود نداشت.
در قرن 16 به بعد در اروپا و سپس در امریکا افکار و فلسفه آزادمنشی یا لیبرالیسم شکل گرفت. توسعه فکری در قرن 16 و 17 یک عامل بود. عامل دوم را از قرون 16 و 17 به ویژه قرن 18 می‌توان به شمار آورد که ما با انقلاب صنعتی برخورد کردیم. انقلاب صنعتی، تحولی بسیار بزرگ را به وجود آورد و یکی از عواملی که در موضوع انقلاب صنعتی به رسانه مربوط می‌شود، تکثیر فوق العاده پیام‌ها است. یعنی وقتی صنعت را در خدمت رسانه می‌گذاریم، می‌توانیم به طور انبوه پیام‌ها را تولید کنیم و همین طور هم شد.
عامل سوم در قرن 18 و 19، عامل سرمایه داری بود. این سیستم کاپیتالیزم یا سرمایه داری سنگین و بزرگ امروز تا قبل از قرون 17 و 18 وجود نداشت. عامل مهم دیگر که در قرن 18 و 19 تا اوایل قرن بیستم ادامه پیدا کرد و امروز هم مشاهده می‌کنیم و تاکنون در غالب نظام ها و سیستم های دیگر بر سیستم جهانی حکومت می‌کند، مسأله استعمار است. وقتی شما این عوامل را با هم ارتباط می‌دهید، می‌بینید پایه‌های رسانه های امروز را تشکیل می‌دهند.
افکار لیبرالیزم به این شکل است که انسان یک حقوق فردی آزادی دارد و باید به این آزادی فردی و حقوق انسانی احترام گذاشته شده باشد. در جوامع این آزادی خودش را به صورت آزادی افکار و آزادی بیان ارائه می‌کند.
این افکار لیبرال برعکس افکار قرون پیشین که از افلاطون، ارسطو، ماکیاولی و هابز سرچشمه می‌گرفت، به طور کامل متفاوت بود. یکی از پایه‌های مهم افکار لیبرالیزم، مالکیت است. مالکیت ثقل این لیبرالیزم بود؛ یعنی افراد باید این آزادی را داشته باشند که اشیاء، سرزمین و هر چه که می‌توانند، نسبت به توانایی های خودشان در اختیار داشته باشند.
عوامل دیگری از جمله حاکمیت مردم از طریق انتخاب نمایندگان خودشان هم دخالت داشت؛ ولی موضوع مالکیت و آزادی فردی دو عامل مهم لیبرالیزم کلاسیک بود. وقتی شما آن زمان را در نظر می‌گیرید، می‌بینید که این افکار در یک محیط نامساواتی به وجود می‌آید و در نتیجه، کسانی که مالک هستند، استفاده بیش‌تری می‌برند و کسانی که افکار آزادی خواهانه‌ای می‌خواهند بیان کنند، در رأس حکومت قرار می‌گیرند. تقریباً دویست سال طول می‌کشد تا اواخر قرن نوزدهم به علت این جوامع انبوه، توده وار، سرمایه داری، صنعت، استعمار و تشکیلات بسیار بزرگ اجتماعی و اقتصادی و سیاسی که در اروپا به وجود می‌آید، رسانه‌ها خودشان را جلوه می‌دهند. تیراژ روزنامه‌ها از هزار به میلیون‌ها می‌رسد و بعد در اواسط قرن نوزدهم و تا امروز با اختراع تلگراف، تلفن، گرامافون، عکاسی، رادیو، بی سیم، تلویزیون، ماهواره، کامپیوتر، اینترنت و... تمام ابزارآلات دیجیتالی که امروز داریم، یک زیرساخت عظیم در اقتصاد و سیاست و فرهنگ دنیا به وجود می‌آید. از جنبه نظری، رسانه‌های لیبرال که بعدها روی آن تئوری نوشته می‌شود، چهار پنج وظیفه یا کاربرد برای خودشان تعیین می‌کنند. یعنی مجموعه افکار لیبرال، پدیده‌های صنعتی، سرمایه‌داری و استعماری باعث می‌شود که در اروپا و امریکا وظایف رسانه های لیبرال این طور تعریف شود.
یکی از این‌ها اطلاع رسانی است. در موضوع اطلاع رسانی، لیبرالیزم به این معتقد می‌شود که می‌توان اطلاعات را به صورت حقیقت پیدا کرد و ارائه داد؛ یعنی واژة اطلاعات به صورت یک لغت بی‌طرف جلوه می‌کند.
وظیفه دوم این می‌شود که یک محیط بحث و مناظره در جامعه به وجود ‌آید تا مسائل مهم اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مورد بحث قرار گیرد.
وظیفه سوم رسانه‌های لیبرال این است که در مدتی طولانی بتوانند به فرهنگ کمک کنند و این فرهنگ از یک نسل به نسل دیگر منتقل شود. همان طوری که نهاد خانواده یا نهاد مسجد و کلیسا این کار را می‌کرد.
براساس راهبرد دیگر رسانه‌های لیبرال که خیلی روی آن تکیه می‌شود، رسانه باید یک وسیله سرگرمی و تفریح برای عموم باشد. یعنی گرچه اطلاع رسانی مهم است ولی مردم باید تفریح کنند. شما بدون این‌که مسائل سیاسی را مطرح کنید، می‌توانید خودتان به تفریح بپردازید؛ در حالی که نظریه‌های بعدی این را رد می‌کند که هر گونه سرگرمی و تفریح، یک جنبه اقتصادی و سیاسی و فرهنگی دارد.
راهبرد آخر که شاید بزرگ‌ترین نقش را در رسانه‌های لیبرال ایفا می‌کند، داد و ستد و سوداگری است. این‌ها می‌گویند رسانه یک وسیله داد و ستد است. غیرمستقیم می‌خواهند بگویند که محتویات رسانه یک کالا است، نه توشة اجتماعی. بنابراین می‌توانیم از رسانه برای توسعه تجارت و آگهی‌ها استفاده کنیم.
از این رو در یک مؤسسه، رسانه لیبرال آزادمنش مساوی است با یک شرکت تجاری که می‌خواهد نفت را کشف و توزیع کند؛ کالا، جریان، مالکیت و سرمایه‌گذاری یکسان است و منابع هم در آن دخالت دارد و این یک تناقض بزرگ در خود لیبرالیزم یا رسانه‌های لیبرال ایجاد می‌کند که تفاوت بین رسانه به صورت یک داد و ستد و سوداگری و رسانه به صورت یک فعالیت اجتماعی و فرهنگی چیست؟ از قرون 17، 18 تا قرن 20، توانایی اجتماعی و فرهنگی انسان‌سازی رسانه‌های لیبرال کاهش می‌یابد و قدرت اقتصادی و سیاسی آن‌ها اضافه می‌شود؛ به گونه‌ای که وقتی پس از جنگ دوم جهانی که آرامشی به دست می‌آید و در امریکا و اروپا هم متفکران، هم دولتمردان، هم نخبگان و صنعت مداران به این موضوع رسانه توجه می‌کنند، به خوبی به آسیب آن رسانه‌ها در جامعه خودشان پی می‌برند و می‌بینند که رسانه‌ها یک کنترل جدّی و انحصار در جامعه به وجود آورده‌اند. زیرساخت‌های آن‌ها چنان بزرگ شده است که اگر کسی بخواهد وارد این مرحله قدرت شود، توانایی اقتصادی بالایی را لازم دارد. بنابراین آزادی مطبوعات با توانایی میلیون‌ها دلار ثروت مساوی می‌شود؛ یعنی کسی آزادی دارد که بتواند میلیون‌ها دلار سرمایه‌گذاری کند.
با این وصف، به تدریج از تنوع و حتی کمیت رسانه‌ها کاسته می‌شود؛ چون رسانه‌ها خیلی هزینه دارند. بر همین اساس، آنان که در رسانه سرمایه‌گذاری می‌کنند، به محتویات توجهی ندارند؛ بلکه توجه به مخاطبان دارند تا چیزهایی که از لحاظ سرگرمی، تفریحی و اطلاعاتی می‌خواهند، به آن‌ها بدهند و در نتیجه تعداد مخاطبان خود را افزایش دهند.
پایه و ساختار رسانه لیبرال، یک رسانه سرمایه داری و خصوصی است. یعنی دولت باید در امور رسانه کم‌تر دخالت کند. گرچه دخالت دولت همیشه از طریق قانون اساسی و قوانین مختلف مثلاً قوانین مربوط به نظارت پست یا گواهی دادن برای انتشار روزنامه یا رادیو تلویزیون مشهود است، ولی در فلسفه رسانه لیبرالیزم سعی می‌شود سرمایه داری و کارکرد و عملیات رسانه ها به دست شرکت‌های خصوصی باشد و این موضوع، خصوصی بودن و به ویژه بازرگانی بودن رسانه های لیبرال را پیش می‌کشد. در اوایل قرن 17 که روزنامه‌های کوچکی در اروپا به وجود آمد، چند هزار بیش‌تر تیراژ نداشت. شهرها خیلی بزرگ نبودند. معمولاً کسی که سرمایه می‌گذاشت، ناشر می‌شد. ناشر، سردبیر و مسؤول هم بود و روزنامه را می‌شد به آزادی در همه جا پخش کرد. سرمایه زیاد هم نمی‌خواست. فقط ابتکار و توانایی‌های دیگر لازم بود. در قرون بعدی این یک بنگاه تجارتی می‌شود. اگر کسی می‌خواهد یک روزنامه بزرگ منتشر کند، مجله‌ای چاپ کند یا رادیو تلویزیون راه بیندازد، سرمایه و هزینه‌اش از کجا تأمین می‌شود؟ امروزه این هزینه از طریق آگهی ها تأمین می‌شود. تقریباً تمام پولی که باید خرج این رسانه و اداره آن شود، از طریق آگهی‌ها است. قیمت آگهی به اندازه آگهی، تداوم آگهی با کیفیت و کمیت جامعه‌شناسی مخاطبان ربط دارد. پس یک معادله ایجاد می‌شود که روزنامه باید تیراژ بالایی داشته باشد تا بتواند آگهی چاپ کند، آگهی پول می‌آورد، با این پول، دستمزد خبرنگاران و نویسنده‌ها را می‌دهد و این همین طور بر می‌گردد. با این فرمول، از مواضع اجتماعی آن کاسته می‌شود و روزنامه به صورت یک کالا در می‌آید. شما می‌خواهید بیست میلیون نفر را راضی کنید و برای این کار، باید گذشت‌ها و فداکاری‌هایی شود. این جاست که محتویات رسانه‌ها به ویژه در امور آموزشی و پرورشی تنزل می‌کند؛ ولی در سرگرمی و تفریحات و حتی امور ابتذال آور زیاد می‌شود. و چون رابطه بین روزنامه درست کن و مخاطب، یک رابطة علاقه ای و جذابیت است، چنان نازک و لاغر می‌شود که جذابیت با نقص است. یعنی سوداگری و پول درآوردن، معیار اصلی محتویات و ساختارهای روزنامه می‌شود. هر روزنامه ای که امروز در غرب ادعا کند هدفش اطلاع رسانی و خدمت به جامعه است، دروغ می‌گوید. مطالعات اقتصادی و جامعه‌شناسی و سیاسی، نشان می‌دهد که وقتی سهام داران یک روزنامه یعنی بنگاه های غول آسا نتوانند منفعت ببرند، روزنامه‌ها و مجلات و رادیو و تلویزیون‌ها را می‌بندند.
پنجاه سال پیش در اروپا و به ویژه امریکا حدود دو هزار روزنامه بود. امروز در تمام امریکا کم‌تر از هزار روزنامه روزانه وجود دارد. تمام شهرهای امریکا به ویژه دو سه شهر فقط یک روزنامه منتشر می‌کنند. در خود واشنگتن - پایتخت امریکا - در چهل سال پیش چهار روزنامه منتشر می‌شد. امروز یک روزنامه و نیم منتشر می‌شود! یکی، واشنگتن پست که خیلی بزرگ است، و دیگری واشنگتن تایمز که خیلی کوچک و متعلق به یک گروه مذهبی دست راستی است. بنابراین تنوع افکار و محتویات هم کم می‌شود.
بعد از جنگ دوم جهانی در امریکا، کمیسیون آزادی مطبوعات تشکیل شد. این کمیسیون را غیردولتی‌ها شکل دادند و خیلی‌ها در آن حاضر بودند. شاعر معروف امریکا، نویسنده بزرگ امریکایی، فیلسوف، چند نفر از متفکران ارتباط‌شناسی و جامعه‌شناسی... این‌ها آمدند گزارش بسیار جالبی را بعد از سال 1948 ارائه دادند. جالب بود که این کمیسیون، توسط مجله تایم و دایرة المعارف بریتانیا اداره می‌شد، آن‌ها سرمایه گذاری کردند؛ یعنی بخش خصوصی نگران شده بود که ما باید چاره‌ای برای این لیبرالیزم بیندیشیم و قرائت دیگری از آن داشته باشیم؛ چون این وضع دارد تعادل جامعه را از دست می‌دهد. وقتی این منشور به صورت یک کتاب منتشر شد، این‌ها اعلام کردند که ما باید در قرائت لیبرالیزم و رسانه‌های لیبرالیزم تجدید نظر کنیم. جمله خیلی جالبی را در آن منشور آوردند. گفتند: محتویات یک رسانه لیبرال نباید مطابق با خواسته‌های کامل مخاطبان باشد؛ بلکه رسانه‌ها باید آن‌چه را که جامعه احتیاج دارد، به مخاطبان بدهند. اگر خود روزنامه ها و رسانه ها این کار را نکنند، دولت باید دخالت کند. این در امریکا خیلی سر و صدا کرد؛ چون مطابق قانون اساسی دولت نباید در این امور دخالت کند. دخالت آن هم غیرمستقیم است. این یک نظریه جدید در تئوری لیبرال به وجود آورد و اسم آن را رسانه‌های مسؤولیت‌دار یا مسؤولیت اجتماعی رسانه‌ها گذاشتند.
پایه این تفکر و تئوری خیلی ضعیف بود. مثلاً اگر روزنامه‌ها باید مسؤولیت اجتماعی یا سیاسی داشته باشند، چه کسی این مسؤولیت را به آن‌ها می‌دهد؟ مسؤولیت در مقابل چه کسی؟ این منشور گفت: در مقابل جامعه. همین نظریه را رسانه‌های سوسیالیسم و کمونیسم هم داشتند. عامل مسؤولیت اجتماعی به صورت خیلی واضح در سوسیالیسم جلوه می‌کند و آن این است که رسانه‌ها یک مسؤولیت بزرگ حزبی و مکتبی دارند. پس تئوری و نظریه رسانه‌های اجتماعی یا مسؤولیت اجتماعی که این‌ها در امریکا و اروپا گفتند تقریبا آن طرف سکه بود.
اوایل حکومت قاجاریه در ایران هنوز صنعت چاپ نیامده بود. روزنامه اولیه ما را که میرزا صالح شیرازی می‌آورد، مربوط به زمان محمد شاه است. تا می‌رسیم به زمان ناصرالدین شاه که اولین روزنامه یومیه انتشار می‌یابد و تکنولوژی‌های اروپا وارد کشورمان می‌شود. بعدها رادیو و تلویزیون هم می‌آید. در بطن این تکنولوژی‌ها، ارزش‌های اروپایی وجود دارد؛ یعنی ما نه تنها تکنولوژی بلکه ایدئولوژی را هم وارد می‌کنیم. در انقلاب اسلامی ایران پس از صد و پنجاه سال ما می‌خواهیم این‌ها را تفکیک کنیم. امروز این چالش ما است و ما هنوز موفق نشده ایم. ما هنوز بنیاد و ساختار رسانه‌های اسلامی را به صورت سر تا سری و محکم نداریم. این یکی از معضلات و مشکلات ما است.
رسانه دینی و اسلامی در صحبت‌ها فرق می‌کند. از لحاظ دینی تمام ادیان را ما می‌توانیم بگوییم: مسیحیت، بوداییزم، زرتشتی، یهودیت؛ امّا اسلام، دینی فراسوی ادیان دیگر و کامل است، بنابراین وقتی ما از رسانه‌های دینی یا اسلامی صحبت می‌کنیم، خودش باید یک تفکرات و مدلولات فکری بر پایة قرآن، سنت، احادیث و در مرحله بعد، افکار و عقاید اسلامی داشته باشد. باید این‌ها را به صورت خیلی شفاف و خوب به خودمان و بعد به دنیا ارائه کنیم و زیرساخت های آن هم همان باشد.
رسانه‌های دینی در اروپا و امریکا وجود دارند؛ ولی به آن‌چه شما مایل هستید گرایش ندارند. این‌ها صفحات دینی و مطالب دینی دارند و درباره دین می نویسند؛ اما زیرساخت آن‌ها همان بازرگانی، لیبرالیزم و سوداگری است. در خود امریکا رسانه دینی به صورتی که این‌جا ما از آن صحبت می‌کنیم، در سطح عموم ندیده ام. البته فصل‌نامه‌های دینی هست.
در امریکا یک روزنامه‌ای به نام کریستین ساینس مانجر منتشر می‌شود که به یک مذهب مسیحی تعلق دارد و مقداری از سرمایه اولیه آن از کلیسا داده شده است. روزنامه‌ای خوب، اما بسیار کم تیراژ است. شاید تیراژ آن از صد و پنجاه هزار تجاوز نکند. این روزنامه به صورت لیبرال اداره می‌شود. منتها کلیسا تصور می‌کند، انتشار این روزنامه به صورت لیبرال ولی مطلوب، شاید افکار آن کلیسا را پیش ببرد و مردم گرایش پیدا کنند. در واشنگتن هم همین طور است. این نیمه روزنامه ای که خدمت شما عرض کردم و تقریباً 20 سال پیش منتشر شد، به یکی از کشیش‌های خیلی دست راستی که مسیحی و اهل کره جنوبی است، تعلق دارد و تمام سرمایه آن، از سرمایه های بزرگ تسهیلاتی و صنعتی کره جنوبی و ژاپن و کشورهای دیگر می‌آید. البته همان طور که گفتم، روزنامه دینی که محیط را عوض کند، وجود ندارد.
در حوزه رادیو و تلویزیون هم در 20 سال گذشته به ویژه در هفت سال و نیم گذشته در حکومت بوش که جمهوری خواهان سر کار آمدند، به یک زیرساخت بازرگانی لیبرال دینی مآب تبدیل شده است و به شدت از آن سوء‌ استفاده می‌کنند.
و اما رسانه اسلامی. از جنبه نظری و ادبیات رسانه ها و علوم ارتباطات، ما در تبیین و توجیه نظریات رسانه‌های اسلامی بسیار ضعیف هستیم. این موضوع فقط توسط عده‌ای اندک تدوین و ارائه شد. انقلاب اسلامی به ویژه در ایران این موضوع را خیلی تحقیق و تشویق کرد و خوشبختانه در 20 سال گذشته دانشجویانی که در تمام دنیا می‌خواهند در رفرنس‌های مختلف، در کتابخانه‌ها یا سایت‌های گوناگون دربارة رسانه های اسلامی و حتی نظریات اسلامی اطلاعاتی پیدا کنند، کم و بیش می‌‌توانند این اطلاعات را پیدا کنند؛ اما این راه خیلی دور است. این‌جاست که ما باید مدلولات فکری رسانه‌های اسلامی را تبیین کنیم و بخواهیم که این‌ها جزو نظام‌های اسلامی باشد نه مجزا از آن‌ها. در غرب وقتی صحبت نظریه‌ها و الگوهای رسانه‌ها می‌شود، جداً به بن‌بست می‌رسیم. در مکتب لیبرالیزم، و مکاتب دیگر سوسیالیزم، مارکسیسم و آنارشیسم حرف جدیدی نداریم. در کشورهای اسلامی به ویژه جمهوری اسلامی ایران ما باید این کار را انجام دهیم. به عقیده بنده شهر مقدس قم جایی است که باید بیش‌تر فعالیت شود و ان شاء الله افکار و تئوری ها از این جا سرچشمه بگیرد. وقتی ما از رسانه های اسلامی صحبت می‌کنیم، باید از واژه ها و عناوین و مفاهیم اسلامی که این‌قدر پربها و فراوان است، بهره ببریم. رسانه اسلامی، یک رسانه دینی است که باید بر چند مبنای قرآنی و اسلامی، استوار باشد. اصل نخست، توحید است که باید در زیرساخت رسانه‌های ما حکومت کند. مگر این افکار لیبرالیزم را چه کسانی آورده‌اند؟ این افکار لیبرالیزم حتی از انجیل و تورات نیامده است. این‌ها از اشخاص معمولی آمده است که بعداً متفکر شدند. از افلاطون و ارسطو شروع شده است تا هگل، هابز، جان لاک و بقیه همین طور. ما نه تنها افکار متفکران بزرگ مثل ابن سینا و ابن خلدون را داشته‌ایم؛ بلکه بالاتر از همه این‌ها را داشته‌ایم. و آن انبیای الهی بوده‌اند. پیامبر بزرگ اسلام (ص) و قرآن بوده است. ما باید این‌ها را بخوانیم. بنابراین توحید باید اولین اصل و مبنای رسانه‌های اسلامی باشد که متأسفانه امروزه این‌گونه نیست.
اصل دوم، جامعه‌شناسی اسلامی است نه جامعه‌شناسی غرب. جامعه‌شناسی اسلامی، جامعه‌‌شناسی امت اسلامی است. اصلاً جامعه‌‌شناسی در اسلام یعنی امت. مترادف این لغت هیچ کجا پیدا نمی‌شود. ما نمی‌توانیم این را ترجمه کنیم. این با جهان شمولی ما ربط دارد، با سیستم نظام سیاسی و اقتصادی و وحدت اسلامی ما ربط دارد. اتحادیه اروپا منابع اتحادیه‌شان را از یک فکر می‌گیرند. ایالات متحده امریکا که پنجاه ایالت است، افکارش را از کجا گرفته است؟ اصل سوم، امر به معروف و نهی از منکر است. این شوخی نیست، بلکه مسؤولیت اجتماعی است. همانی است که لیبرالیزم آمده و می‌خواهد پیدا کند. چگونه ما می‌توانیم این منشور را به رسانه‌ها تعمیم دهیم؟
اصل چهارم، تقوا است. برای تقوا نمی‌شود لغت انگلیسی پیدا کرد. با شجاعت و شهامت کامل حرف‌هایتان را بزنید. متأسفانه هر صحبتی می‌کنیم، حتی در بالاترین مؤسسات، لغات و مفاهیم انگلیسی را می‌آوریم! این قابل تأسف است. ما واژه‌های فارسی و عربی و اسلامی داریم. این از عقده حقارت و نادانی خودمان سرچشمه می‌گیرد. من چیز دیگری نمی‌بینم.
اصل بعدی، امانت است. شما اصل امانت را از قرآن و روایات بگیرید و به نقش و وظیفة رسانه تعمیم دهید.
آیا تکنولوژی، ما را به این اخلاق و روش‌ها می‌برد؟ یا این تکنولوژی خنثی و بی طرف است و ما به آن رنگ می‌دهیم؟ آیا وقتی تکنولوژی را تولید می‌کنیم، از اول رنگ گرفته است؟ این پرسش‌ها دو مکتب را پیش می‌آورد. یکی جبر تکنولوژی است. عده‌ای می‌گویند ما اصلاً نباید اتومبیل می داشتیم. درست که خیلی کارها را با اتومبیل انجام می‌دهید و مزایایی دارد؛ ولی خود اتومبیل، موجب تولید دود و ‌ترافیک و ... می‌شود. ما می‌توانستیم با وسایل نقلیه معمولی هم زندگی کنیم. خیلی ها عقیده دارند که زندگی کشاورزی، زندگی صنایع دستی در یک جامعه و ... بسیار بهتر از این دنیای دیجیتال است. کتاب‌های مفصلی نوشته شده است. من یادم هست قبل از این‌که روس‌ها افغانستان را بگیرند، وقتی به افغانستان می‌رفتم و با دوستانم صحبت می‌کردم، می‌گفتم دلم می‌خواهد شما سوئیس آسیا باشید بدون این‌که سوئیس باشید. لازم نیست ساعت سوئیس بسازید؛ همین زیبایی افغانستان خیلی قشنگ است. ولی آیا در این دنیا افغانستان می‌تواند خودش را به صورت الگوی یک جامعه سعادتمند خوب ولی غیر ماشینی اداره کند؟ بنده می‌گویم می‌تواند. امروزه لیبرال‌ها به ما می‌گویند: نه! این‌جا دو موضوع را مطرح می‌کنند که فریب کاری و اسطوره سازی است. یکی این‌که می‌گویند ما نمی‌توانیم جلوی این تکنولوژی‌ها را بگیریم. ولی من می‌گویم ما می‌توانیم جلوی آن را بگیریم. ما می‌توانیم جلوی تکنولوژی هسته‌ای را برای کشتار جمعی بگیریم و اختراعات را کنترل کنیم. اختراعات اصلاً کنترل شده است. اصلاً اختراع بمب اتمی از اول محرمانه و کنترل شده بود و یک روزگاری هم می‌تواند محرمانه و کنترل شده این دنیا را از بین ببرد و یک موقعی هم می‌تواند به صورت کنترل شده، خودش از بین برود. من فکر می‌کنم این توانایی را هم دارد.
مسأله دومی هم که پیش می‌آورند این است که چون ما نمی‌توانیم جلوی این‌ها را بگیریم، این‌ها باید اخلاق و ارزش‌های خودشان را بسازند. درست است که شما از سنت، صحبت می‌کنید ولی خودتان را باید وفق دهید. اما چگونه باید خودمان را وفق دهیم؟
به عقیده من هیچ تکنولوژی‌ای به خودی خود بی طرف نیست. اصلاً تکنولوژی از فکر بشر به وجود می‌آید و فکر بشر ارزش‌هایی دارد. وقتی مخترع می‌خواهد چیزی را اختراع کند حتماً فکر کرده است که چرا من این را اختراع می‌کنم. تلگراف و ماهواره دو تکنولوژی مهم 400 سال گذشته ما هستند و اصلاً قابل مقایسه با اتومبیل و تلفن نیستند. با اختراع تلگراف، تحول بزرگی به وجود آمد. اگر تلگراف نبود ما بین‌المللی نمی‌شدیم. تلگراف برای اولین بار پیام را به سرعت از یک مرز به مرز دیگر انتقال داد. جنگ و اقتصاد سرمایه‌داری را عوض کرد، تا ماهواره آمد. امروز تقریباً 55 سال از تاریخ ماهواره می‌گذرد. ماهواره یک تکنولوژی توزیعی است نه تولیدی. یک ماشین چاپ، تکنولوژی تولیدی است، فقط کتاب را تولید می‌کند ولی در دنیا نمی‌تواند توزیع کند. ماهواره جداً انقلاب کرده است؛ ولی چون در موقعی که این ماهواره درست شد دنیای اسلام مدلولات فکری و نظری و توانایی علمی و سیاسی نداشته، اکنون تسلیم آن است. پنجاه سالی که من در امریکا بودم، خیلی جالب بود. تمام تحولات در این پنجاه سال اتفاق افتاد. تحولاتی چون ظهور تکنولوژی‌ها و رسانه‌های جدید و از جمله سقوط یک امپراتوری بزرگ به نام شوروی، تحولات اقتصادی سیاسی و از همه بیش‌تر پیروزی انقلاب اسلامی ایران. ما خیلی به انقلاب نزدیک هستیم و نمی‌توانیم عظمت آن را تشخیص دهیم. هر چه بیش‌تر دور می‌شویم، عمق این انقلاب را بهتر درک می‌کنیم. در این سی سال پیشرفت‌های بسیار زیادی به دست آمده است و امیدوارم در سی سال آینده با شتاب به مرحله‌ای عالی برسیم.
?



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


*سیامک شادکام

”روز دهم آذرماه، مصادف است با سالروز شهادت روحانی مبارزی که در میدان دین و سیاست، با شجاعتی کم نظیر به جنگ با ظلم و زور برخاست و در هولناکترین ادوار تاریخ این سرزمین و در ایامی که هیج صدای مخالفی علیه ستم و اختناق رضاخانی بلند نبود، علم مبارزه را یک تنه بر دوش گرفت و در راه انجام رسالتی که بر عهده داشت. زندان، تبعید، ترور و شهادت را به جان و دل پذیرفت و بدون بیم و هراس از آن، حکومت جابر و فاجر رضاخانی را به مبارزه طلبید.“(1)
مرحوم سید حسن مدرس فقیه و سیاستمدار نامدار معاصر است که آوازه ی او بیشتر پس از پیروزی  انقلاب اسلامی مردم ایران به گوش نسل حاضر رسیده است. او فقیه و سیاستمدار «مردم واره ای » بود که در یک مبارزه همه جانبه با استبداد داخلی ، استحمار و خرافات رایج و سلطه ای استعمار خارجی همزمان می جنگید. او متعهد به اسلام و مدافع راستین حقوق مردم بود. در میان فقها، علما و مجتهدانی که حضرت امام خمینی (قدس سره) به تعظیم و تکریم آنان پرداخته است. شاید هیچ کس بیش از شهید مدرس مورد تجلیل قرار نگرفته باشد. امام یگانه فردی است که آن گونه که باید مدرس را شناخته است. مدرس با امام مشابهت های فکری داشت و چون سه عنصر فقاهت، صداقت و سیاست در مدرس جمع بود ، به او آنچنان امتیاز و برجستگی داد که امام امت برای آن پیر فقه، عرفان و سیاست این همه عزت و کرامت قائل شود.
در قسمتی از حکم تاریخی مورخه 28 شهریور 1363 امام مبنی بر بازسازی مزار مدرس آمده است:
»... در واقع شهید بزرگ ما مرحوم مدرس که القاب برای او کوتاه و کوچک است، ستاره درخشانی بود بر تارک کشوری که از ظلم و جور رضاشاهی تاریک می نمود و تا کسی آن زمان را درک نکرده باشد ارزش این شخصیت عالیمقام را نمی تواند درک کند. ملت ما مرهون خدمات و فداکاریهای اوست و اینک با سربلندی از بین ما رفته بر ماست که ابعاد روحی و بینش سیاسی – اعتقادی او را هر چه بهتر بشناسیم و بشناسانیم ...«
   مدرس موقعی پا به عرصه سیاست گذاشت که کشور ما شاهد افول نفوذ روحانیت (علیرغم داشتن نقش اصلی در نهضت مشروطه) در سالهای بعد از مشروطه و رشد و تسلط کامل جریان تجددخواهی بود، جریانی که به رهبری اشراف فرنگ رفته خواهان قانون و دموکراسی غربی بوده و به مبارزه با مذهب برخاسته و معتقد بود که راه نجات ایران دور ریختن کامل هر چه که از خود داریم و ملبس شدن کامل به لباس فرهنگ فرنگی است و معتدل ترین آنان طرفدار جدا شدن دین از صحنه زندگی عملی و سیاسی و اجتماعی مردم بودند. »شعار نه شرقی و نه غربی که امروز در تظاهرات میلیونی مردم مسلمان و انقلابی ایران بگوش می رسد بازتاب فریاد تاریخی مدرس است« (2)
این‌ نوشتار به‌ بررسی‌ مهمترین‌ اندیشه‌ها و فعالیت‌های‌ علمی شهید آیت الله ‌مدرس‌ خواهد پرداخت‌ و برجسته‌ترین‌ زمینه‌های‌اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ او را مورد تجزیه‌ و تحلیل‌ قرار می‌دهد.
1ـ اندیشه‌ی‌ جامعیت‌
جامعیت‌، واژه‌ای‌ است‌ که‌ در اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ ـ اجتماعی‌ مدرس‌، فراوان‌ به‌ چشم‌ می‌خورد. از نگاه‌ مدرس‌، جامعیت‌، عنصری‌ است‌ که‌ همیشه‌، قرین‌ فتح‌ و موفقیت‌است‌. مهم‌ این‌ است‌ که‌ بتوانیم‌ این‌ جامعیت‌ و قومیت‌ را حفظ‌ و زنده‌ نگاه‌داریم‌.مدرس بر این باور است که:
«قومیت‌ هر قومی‌، بقای‌ هر قومی‌، شرافت‌ هر قومی‌ و ترقی‌ هرقومی‌ به‌ چیست‌؟ قومیت‌ یک‌ قوم‌، از حفظ‌ جامع‌ آن‌ قوم‌ است ‌والاّ هر قومی‌ که‌ افرادی‌ هستند مختلف‌، اگر در تحت‌ یک‌جامعی‌ نباشند، عنوان‌ قومیت‌ از افراد، منتزع‌ می‌شود. بقای‌ هرقومی‌ به‌ چیست‌؟ بقای‌ هر قومی‌ به‌ حفظ‌ جمع‌ بین‌ افراد آن‌ قوم‌است‌. ترقی‌ و تعالی‌ هر قومی‌ به‌ این‌ خواهد شد که‌ جامع‌ میان‌خودشان‌ را نگهداری‌ کنند و به‌ واسطه‌ی‌ ترقی‌ آن‌ جامع‌، ترقی‌کنند. هر قومی‌ که‌ جامع‌ خودش‌ را از دست‌ داد، حیثیتش‌ تنزل‌کرد.»
مدرس‌، معنایی‌ گسترده‌ از جامعیت‌ را مد نظر دارد که‌ فرهنگ‌، تاریخ‌ و عقاید را نیز در برمی‌گیرد. از این‌ رهگذر، عقیده‌ دارد:
«بنده‌ موافقم‌ که‌ هر قومی‌، لسان‌ خودش‌ را حفظ‌ نکرده‌، ضعف‌به‌ قومیتش‌ وارد می‌شود، لباس‌ خودش‌ را حفظ‌ نکرده‌ ، ضعف‌به‌ قومیتش‌ وارد می‌شود. لباس‌ خودش‌ را حفظ‌ کند، صفات‌خلقی‌ خودش‌ را حفظ‌ کند. به‌ هر اندازه‌ که‌ جامع‌ خودش‌ را حفظ‌کند، به‌ همان‌ اندازه‌ قومیتش‌ باقی‌ است‌.»
اگر چه‌ مدرس‌ در سخنان‌ خود به‌ خط‌، زبان‌، لباس‌، آداب‌ و رسوم‌ به‌عنوان‌ محورهای‌ وحدت‌ و اتحاد در زندگی‌ خود نیز پایبند است‌، که هر کدام می توانند جامع قومیت باشند، ولی معتقد است اگر جامعی‌ چون‌ اعتقادات‌ وباورها در کنارشان‌ نباشد، آن‌ جامع‌ها در هم‌ می‌ریزند و دیگر نه‌ قومی‌ ونه‌ قومیتی‌ باقی‌ خواهد ماند. به‌ این‌ دلیل‌ که‌ بسیاری‌ از جنگ‌های‌ جهان‌ درمیان‌ هم‌زبانان‌ و هم‌نژادان‌ و هم‌ آب‌ و خاک‌ها و هم‌ آداب‌ و رسومان‌ اتفاق افتاده‌، اما هرگز ستیزی‌ میان‌ خردمندان‌ همفکر به‌ وقوع‌ نپیوسته‌ است‌.
2ـ اندیشه‌ ایرانی‌ گرایی‌
به‌ رغم‌ آن‌که‌ مدرس‌ در کسوت‌ روحانیت‌ و یکی‌ از مجتهدان‌ عصرخویش‌ است‌ و برای‌ پیاده‌ شدن‌ احکام‌ اسلامی‌ تلاش‌ می‌کند، اما درگفتار، نوشتار و اعمال‌ او، نشانه‌هایی‌ فراوان‌ از علاقه‌ای‌ وافر به‌ ایران‌ و مردم‌ آن‌، قابل‌ وارسی‌ است‌. از این‌ رهگذر، زمانی‌ که‌ او در نجف‌ به‌ کسب‌ درجه‌ی‌ اجتهاد نایل‌ می‌شود، از سوی‌ مراجع‌ وقت‌ به‌ ایشان‌ پیشنهاد مرجعیت‌ و رهبری‌ شیعیان‌ هندوستان‌ داده‌ می‌شود... با توجه‌ به‌ این‌که‌ چنین‌ مقامی‌، چه‌ از لحاظ‌ مادی‌ و چه‌ از نظر معنوی‌ برای‌ بسیاری‌ ازهمگنان‌ ایشان‌، به‌ صورت‌ یک‌ آرزو بود، اما مدرس‌ با رد آن‌ می‌گوید:
«اگر من‌ بتوانم‌ خدمتی‌ بکنم‌، باید به‌ ایران‌ بروم‌ و به‌ مردم‌ ایران‌خدمت‌ کنم‌.»
همین‌ علاقه‌ به‌ ایران‌ است‌ که‌ وقتی‌ شورش‌ وهابی‌گری‌ در مکه‌ ومدینه‌ انجام‌ می‌شود، مدرس‌ در مجلس‌ از دولت‌ می‌پرسد که‌ شما چرا اقدامی‌ نمی‌کنید؟ دولت‌ پاسخ‌ می‌دهد که‌ این‌، مسأله‌ی‌ داخلی‌ عربستان‌است‌ و ما نمی‌توانیم‌ اقدامی‌ بکنیم‌ و به‌ ما ربطی‌ ندارد، اما مدرس‌می‌گوید:
«این‌ مسأله‌ی‌ اسلام‌ است‌ و اسلام‌ هم‌ در ایران‌، موضوعیت‌ و طریقیت‌ پیدا می‌کند. از طرفی‌، دین‌ پیامبر اسلام‌ در معرض‌خطر قرار گرفته‌ و پیامبر گرامی‌ اسلام‌ هم‌ اصلاً یک‌ ایرانی‌است‌.... حضرت‌ ابراهیم‌ ایرانی‌ است‌، زیرا بابل‌ جزو مناطق‌ایران‌ بوده‌ است‌ و فرزندان‌ ابراهیم‌ هم‌ ایرانی‌ هستند... اگر قرارباشد بیرق اسلام‌ را کسی‌ به‌ دوش‌ بگیرد، این‌ کار، ویژه‌ ومخصوص‌ این‌ سرزمین‌ است‌ و در ایران‌ این‌ حرکت‌ انجام‌خواهد شد.»
مدرس‌ در یکی‌ از دست‌نوشته‌هایش‌ چنین‌ می‌نویسد: «همه‌ جای‌ این‌ جهان‌، سرزمین‌ من‌ است‌ و من‌ از میان‌ این‌سرزمین‌ ها، سرزمین‌های‌ اسلامی‌ را بیشتر دوست‌ می‌دارم‌ و ازمیان‌ سرزمین‌های‌ اسلامی‌، نسبت‌ به‌ ایران‌، علاقه‌ی‌ خاصی‌ دارم‌.»
3ـ اندیشه‌ی‌ توازن‌ عدمی‌
موازنه‌ی‌ عدمی‌، یکی‌ از اصطلاحات‌ سیاسی‌ ویژه‌ی‌ مدرس‌ است‌ که‌ آن‌ را در باب‌ سیاست‌ خارجی‌ مطرح‌ می‌نماید. او در این‌ خصوص‌می‌گوید:
«من‌ از هر دولتی‌ که‌ بخواهد دخالت‌ در امور ما بکند می‌ترسم‌ و باید توازن‌ عدمی‌ را نسبت‌ به‌ همه‌ مراعات‌ کرد، نه‌ توازن‌ وجودی‌، یعنی‌ شما برای‌ خودتان‌، ما هم‌ برای‌ خودمان‌.»
در این‌ حال‌، شاید بتوان‌ مخالفت‌ مدرس‌ با قرارداد 1919 را به‌ عنوان‌ یکی‌ از مصادیق‌ بارز و قابل‌ توجه‌ اندیشه‌ی‌ سیاست‌ عدمی‌ او در نظر گرفت‌. از این‌ رهگذر، با برکناری‌ صمصام‌السلطنه‌، میرزا حسن‌خان ‌وثوق الدوله‌ به‌ قدرت‌ رسید و قرارداد  1919 میان‌ ایران‌ و انگلیس‌، منعقدگردید، اما پس‌ از آشکار شدن‌ جریان‌ قرارداد از سوی‌ محافل‌، واکنش‌های‌ سختی‌ نشان‌ داده‌ شد. وثوق الدوله‌ برای‌ ترساندن‌ مخالفان‌ ،شدت‌ عمل‌ به‌ خرج‌ داد و حتی‌ افرادی‌ سرشناس‌ مانند مستشارالدوله‌، ممتازالدوله‌، ممتازالملک‌، محتشم‌السلطنه‌ و معین‌التجار بوشهری‌ را به‌کاشان‌ تبعید کرد. فرخی‌، عشقی‌، دشتی‌ و چند شاعر دیگر نیز زندانی‌ وتبعید شدند، ولی‌ هیچ‌یک‌ از این‌ اقدامات‌، آتش‌ مخالفت‌ را خاموش‌ نکرد و مدرس‌ و یاران‌ او موفق‌ شدند از اجرای‌ قرارداد مذکور جلوگیری‌ به‌عمل‌ آورند.
مدرس‌ دلایل‌ مخالفت‌ خود را با قرارداد چنین‌ بیان‌ می‌دارد:
«این‌ قرارداد می‌خواهد استقلال‌ مالی‌ و نظامی‌ ما را از دستمان‌ بگیرد، چون‌ اگر بنا باشد ایران‌ مستقل‌ بماند، هر چیزش‌ باید دست‌ ایرانی‌ باشد. حالش‌، مالش‌، حیثیتش‌، چه‌اش‌، چه‌اش‌،همه‌ چیزش‌ باید دست‌ ایرانی‌ باشد؛ اما این‌ قرارداد، یک‌ دولت‌خارجی‌ را در دو چیز مهم‌ مملکت‌ ما شریک‌ می‌کرد: در پولش‌ و در قوه‌ی‌ نظامی‌اش‌...»
او درباره‌ی‌ روابط‌ حسنه‌ با کشورهای‌ جهان‌، بویژه‌ کشورهای‌ همسایه‌ می‌گوید:
«چون‌ از ناحیه‌ی‌ ما زیانی‌ نیست‌، چه‌ زیان‌ سیاسی‌ یا پلتیکی‌نسبت‌ به‌ تمام‌ دول‌ خصوصی‌ یا دول‌ همسایه‌، بلا استثنا وهمیشه‌ در سیاست‌ و در اقتصاد، روابط‌ حسنه‌ داشته‌ایم‌ و باید هم‌ داشته‌ باشیم‌...»
«دولت‌ و ملت‌ ایران‌ باید سیاستش‌ نسبت‌ به‌ دول‌ عالم‌ به‌ نظرواحد باشد. سیاستش‌ این‌ تقاضا را دارد، ولی‌ بر همه‌ واضح‌است‌ که‌ دول‌ و ملل‌ اسلامی‌ طبیعتاً یک‌ خصوصیتی‌ با هم‌دارند.. البته‌ باید ما هم‌ یک‌ نظر خصوصی‌ به‌ آن‌ها داشته‌ وروابط‌ حسنه‌ی‌ خاص‌ با آن‌ها پیدا کنیم‌.»
4ـ سیاست‌ و دیانت‌
از دیگر جنبه‌های‌ حایز اهمیت‌ در اندیشه‌ی‌ مدرس‌، نگاه‌ او به‌پدیده‌ی‌ سیاست‌ و دیانت‌ و رابطه‌ی‌ این‌ دو با یک‌دیگر است‌ . شهید مدرس با توجه به تعالیم عالی اسلامی بود که جلوی سیاست شوم استعمار انگلیس ایستاد:
»منشأ سیاست ما دیانت ماست. ما با تمام دنیا دوستیم، مادامی که متعرض ما نشده اند. هر کس متعرض ما بشود متعرض او خواهیم شد. همین مذاکره را با مرحوم صدراعظم شهید عثمانی کردم. گفتم اگر کسی بدون اجازه ما وارد سر حد ایران شود و قدرت داشته باشیم او را با تیر می زنیم، خواه کلاهی باشد، خواه عمامه ای باشد، خواه شاپو بسر داشته باشد ... دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ما، ما با همه دوستیم و همین طور هم دستور داده شده است.«
5ـ اندیشه‌ روشنفکری‌
ویژگی‌ دیگر در مورد مدرس‌، درک‌ مقتضیات‌ زمان‌ و مکان‌ بود. از این‌رهگذر، یکی‌ از معاصرین‌ مدرس‌ درباره‌ی‌ وی‌ می‌گوید:
«مدرس‌... پای‌بند شاخ‌ و برگ‌های‌ زاید و مضر دیانت‌ نبود، منتها از نظر هم‌صدایی‌ نظیر پیشرفت‌ نیات‌ سیاسی‌اش‌، شرط ‌عقل‌ را در این‌ می‌دید که‌ بنا به‌ دستور دکتر گوستاولوبون‌، خود راعاقلانه‌ تابع‌ ضروریات‌ محیط‌ بسازد.»
مدرس‌ که‌ نسبت‌ به‌ تعالیم‌ مکتب‌ اسلام‌، شناخت‌ عمیق‌ پیدا کرده‌ بود،مانند روشنفکران‌ معاصر خویش‌ نبود که‌ به‌ خاطر سطحی‌نگری‌ نسبت‌ به‌تعالیم‌ اسلامی‌ در برخورد با فرهنگ‌ غرب‌، دچار از خود بیگانگی‌ و درنتیجه‌ خود باختگی‌ شود.
«این‌که‌ ما تعقیب‌ از مقالات‌ روسو نمی‌کنیم‌، برای‌ این‌ است‌ که‌افکار عالیه‌ی‌ محمد بن‌ عبدالله‌ (ص‌) را برای‌ نظم‌ اجتماع‌ بهتر ازافکار روسو می‌دانیم‌.»

6ـ اندیشه‌ی‌ قانونمندی‌
از دیگر جنبه‌های‌ مهم‌ اندیشه‌ی‌ مدرس‌، نگاه‌ او به‌ پدیده‌ی‌ قانون‌ وقانونمندی‌ است‌. این‌ پدیده‌ آن‌قدر در اندیشه‌ی‌ او از والایی‌ و ارجمندی‌برخوردار است‌ که‌ او رعایت‌ قانون‌ را حتی‌ اگر بی‌فلسفه‌ هم‌ باشد، لازم‌می‌داند. به‌ باور مدرس‌، تناسب‌ قانون‌ با شرایط‌ زمانی‌ ومکانی‌، جنبه‌ای‌ از قانونمندی‌ در قانون‌گذاری‌ به‌ حساب‌ می‌ آید.
«... ماهیت‌ قانون‌ هم‌ باید به‌ جای‌ خودش‌ باقی‌ باشد. اگر تمام‌علوم‌ اروپا را هم‌ بیاوریم‌ و بخواهیم‌ قانون‌ وضع‌ کنیم‌، محقق‌ است‌ که‌ زحمت‌ بیهوده‌ای‌ است‌ و شباهتی‌ به‌ قانون‌ ما ندارد.ماهیت‌ قانونی‌ حقوقی‌ و و جزایی‌ ما، ان‌ شاءالله‌ در کمیسیون‌مبرهن‌ خواهد شد...»
رعایت‌ مصلحت‌ مردم‌ در قوانین‌، جنبه‌ی‌ دیگری‌ از لزوم‌ رعایت‌قانونمندی‌ در قانون‌گذاری‌ است‌.
«... اگر قانون‌ اجرا نشود و توی‌ دهن‌ مردم‌ بخورد، برای‌ ماتعریفی‌ ندارد. ما باید قانونی‌ درست‌ کنیم‌ که‌ به‌ درد مردم‌ بخورد و به‌ صلاح‌ مردم‌ باشد...»

کلام آخر را با سخنی از مقام معظم رهبری در مورد شهید مدرس به پایان می بریم:

»مدرس به عنوان یک روحانی که از چشمه فیاض دین رهایی بخش و انسان ساز اسلام سیراب بود در انجام تکلیف الهی و شرعی خویس – که مبارزه با ظلم و فساد و اختناق را سرلوحه احکام خویش دارد – تنها بودن را بهانه سکوت قرار نداد و چه بسا که در بسیاری از جریانات سیاسی کشور تنها یک فریاد بود که پرده خفقان حاکمه را می درید و آن فریاد خروش دشمن شکن مدرس بود .... مدرس بحق افتخار جامعه روحانیت – بخصوص در قرن حاضر – و نمونه ای از مقاومت جامعه روحانیت در همه زمانهاست ... پرچم مبارزه ای که شهید مدرس برافراشت هیچ گاه بر زمین نیفتاد، مبارزه بی امان مدرس علیه هر آنچه غیرخدایی است هنوز در جامعه ما ادامه دارد «
1. آذر 1360،پیام حضرت آیت الله خامنه ای بمناسبت گرامیداشت چهل و چهارمین سالگرد شهادت مدرس
2.یاد (فصلنامه بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی ایران) شماره بیستم، سال پنجم، پائیز 1369
3.مدرس،انتتشارات بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی ایران
4.مرکز اسناد تاریخ انقلاب اسلامی ایران
5.صحیفه نور
?



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17



با چشمهای بسته راه می رفت. اصلا بین همه معروف بود به این که با چشمهای بسته راه می رود. خیلی سنگین. انگار کن که کشتی خرامانی در دل اقیانوس آرام که هر چقدر هم نا آرام باشد تکانش نمی داد. ابراهیم را می گویم. کمتر چیزی تکانش می داد، حتی ناآرامی اقیانوس آرام. عجب چشمهایی داشت، هرچند از اول من روی خوش نشان نمی دادم راستش اصلا گوشم به این حرفها بدهکار نبود. اما می دانستم که این چشمها یک روز کار خودش را می کند. انگار جادو می کرد. عجب چشمهایی داشت. همیشه ازِشان خستهگی می بارید. چند وقت بود نخوابیده بود؟
2 روز
3 روز
4
چند وقت بود
اصلا تو خسته می شوی؟ چشمهایت چه؟ با همان شلوار محلی کُردها، با لباس خاکیِ خاکی؛ نه دقیقا یادم نیست شاید هم لباسش خاکی نبود پلنگی...
لباس خاکی خیلی به او می آمد. به او، حمید، مهدی، حسن... شاید به خاطر الفت دیرینه اش با آسمان بود. عجیب بود این لباس. به آنها که آسمانی بودند بیشتر می آمد. به بعضی ها خیلی گشاد، تنشان داد می زد. انگار به زور این لباس را تنشان نگه داشته بودند.
 لباس خاکی به آسمانی ها می آمد؛ چرا که چشم خاک همیشه به آسمان دوخته است. باور کنید شاید سنگینی همین لباس نگهش داشته بود. داد می زد، اصلا تابلو بود اهل حوالی خاک نبود. تقصیر ما نبود لباس آسمانی نداشتیم بپوشد، لباس خاکی پوشیده بود. آره یادم آمد آنروز لباس خاکی پوشیده بود. پلنگی نبود. لباس خاکی از ویژگیهایش این بود که خیلی ها را آسمانی کرد، خودش یک پارادوکس بود. لباس خاکی را می گویم. برای اهل خاک نبود. اسمش خاکی بود. با همان چشمهای با شکوه که ما هم آخرش نفهمیدیم همیشه به کجا نگران بود؟ کدام افق را سیر می کرد؟ هر جا را که نمی دانم... مطمئنم اینجا نبود، داخل اتاق نبود!
نفس آرام کشید و با لبخندی به آرامی همان اقیانوس آرام گفت فقط آمده بودم همین را بگویم که من مطمئنم شهید می شوم.
راست می گفت خیلی با ما فرق داشت، اصلا به ما نمی خورد، با هیچ چیز نمی توانستی بندش کنی. با آن لباسها، بچه ها، حتی من...
چشمهایت ابراهیم آخرش هم کار دست ما داد و هم دست خودت...
?

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


اگر ممکن است پیرامون چگونگی شکل گیری مقدمات سفر مقام معظم رهبری به دانشگاه سمنان مختصری برایمان توضیح دهید.
بسم الله الرحمن الرحیم. با توجه به سفر اول دولت که در استانهای مختلف انجام می شد، ابتدا قرار شد که سفر دولت در آذر ماه انجام شود که بعد از مدتی معلوم شد که این سفر به عقب افتاده و از طرف دیگر قرار است مقام معظم رهبری به استان سمنان بیایند. که به هر حال این وضعیت باعث شد تا یک جلسه ای ما اواسط مهر ماه داشته باشیم در استانداری و در آنجا مطرح شد که مقام معظم رهبری قرار است به سمنان بیایند و یکی از برنامه هاشون دیدار با دانشگاهیان استان است. آنجا بود که به هر حال تاکید شد که حتما هم این دیدار باید در مرکز استان برگزار شود با توجه به اینکه هر کدام از شهرستانهای گرمسار، دامغان، شاهرود هر کدام دانشجوی قابل توجهی داشتند. نهایتا ما(دانشگاه سراسری سمنان) در آن جلسه داوطلب شدیم که این برنامه را در دانشگاه و در سالن فجر برگزار کنیم. که این سالن در حدود4500 نفر گنجایش دارد. و خوشبختانه مسئولیت برگزاری این برنامه بر عهده ما شد و قرار شد تا در 18 آبان ماه صبح زود، که یادم هست پنجشنبه هم بود؛ برنامه در دانشگاه سمنان برگزار شود. به هر  حال برای من بسیار کار مشکلی بود چون برای اولین بار تو استان میزبان رهبری بودیم. حدود تقریبا 3 ماه بود که تازه رییس دانشگاه شده بودم و خودتون ملاحظه می کنید که حساسیت کار چقدر بالاست. خوشبختانه مراسم برگزار شد و بعدا که با استاندار صحبت می کردیم بهترین برنامه را آنها مطرح می کردند که در دانشگاه سمنان برگزار شد. و با جوی که ایجاد شده بود و خوشبختانه برنامه به گونه ای بود که الگو قرار گرفت برای دانشگاه های دیگر و استان های دیگر.
شما در محضر مقام معظم رهبری صحبت فرمودید و گزارشی از وضعیت آموزش عالی استان ارائه کردید. با توجه به اینکه این گزارش برای اولین بار در استان تهیه شده بود لطفا درباره محورهای آن توضیح دهید.
با توجه به اینکه تعداد زیادی دانشگاه و مراکز آموزش عالی در سطح استان است، خوشبختانه آنجا تصمیم گیری شد که بنده از طرف روسای دانشگاههای استان و به عنوان نماینده آنها صحبت کنم و بیشتر بحثم پیرامون آموزش عالی استان و روند آن بود. به هر حال وقتی بحث عدد و آمار و رقم مطرح است در مقابل مقام معظم رهبری دیگر نمی شود هر جور آماری را مطرح کرد. ما بسیج شدیم و یک تیمی را در دناشگاه درست کردیم با سرپرستی حوزه معاونت پژوهشی و خوشبختانه با فرمهایی که تهیه شد و بعد از کل استان استعلام شد نهایتا ما توانستیم آمار را جمع آوری کنیم، تعداد دانشجویان، تعداد رشته­ها، مقاطع مختلف تحصیلی کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری و همچنین مقایسه ای بین وضعیت آموزش عالی در استان قبل و بعد از انقلاب. که این آمارها خود به تنهایی دید وسیعی ایجاد کرد. همانجا بود که مطرح کردیم ما قبل از انقلاب کلا دو تا مرکز علمی داشتیم که آنها هم تا مقطع کاردانی فقط بودند. که در آن موقع مطرح کردیم بعد از انقلاب بیش از 29 مرکز آموزش عالی وجود دارد با حدود شصت هزار دانشجو. سرانه دانشجو به جمعیت را مطرح کردیم که ما رتبه نخست را داریم، قطب دانشگاهی بودن، در مورد پارکهای علم و فنآوری و مراکز رشد، در رابطه با وضعیت گروههای تحقیقاتی، دانشجویان PHD، تعداد کتب تالیفی، مقالات ISI همه موارد خوشبختانه آنجا جمع بندی شد و گزارش بسیار خوب و کاملی بود. به غیر از آمار مسائلی که مطرح شد یکی سند توسعه استان بود که در پایان برنامه  چهارم جمعیت استان باید به 120 هزار نفر برسد و زیر ساختهایی که نیاز دارد، خوابگاهها، امکانات جنبی، مطالباتی که ما داشتیم. به هر حال بحث جذب هیئت علمی بود، مساله نشست هم اندیشی روسای استان بود. در نهایت هم نقشه جامع علمی کشور مطرح شد در صحبتهامون. و بحث انرژی هسته ای را آنجا مطرح کردیم که به هر حال چون در آن موقع بحث تحریم جدی بود که دانشگاه سمنان و دانشگاهیان استان در این زمینه اعلام آمادگی برای پشتیبانی را کردند.
سفر مقام معظم رهبری چه تاثیری بر روند توسعه آموزش عالی استان داشت؟
بسیار موثر بود هم از نظر معنوی و هم از نظر مادی. پروژه های عمرانی مختلفی مطرح شد که این خود به تنهایی تاثیر بسزایی داشت به ویژه در دانشگاه سمنان. از نظر آموزش عالی، یک شناخت کاملی در کل استان و کشور نسبت به آموزش عالی پیدا شد. خب مردم نمی دانستند در واقعیت که این همه دانشجو و پتانسیل علمی در استان وجود دارد.
هم اکنون چند پروژه توسعه دانشگاه از محل اعتبارات سفر ایشان پیش می رود؟ و آیا بر روند این پروژه ها نظارتی وجود دارد؟
در مورد نظارت باید بگویم تیم فنی که از طرف مقام معظم رهبری می آیند بسیار قوی هستند و با برنامه ریزی دقیق پیش می روند. هم از نظر مالی همه چیز پشتیبانی می شود و بودجه ها مشخص است و هم از نظر برنامه ریزی و نظارت، نظارت بسیار دقیقی روی کار دارند. و ما توانستیم دو پروژه بزرگمون را از دو جنبه داشته باشیم یکی پروژه سلف مرکزی، که ابتدا 1800متر مربع بود که با رایزنی هایی که انجام شد به 3200 متر مربع رسید و دیگری خوابگاه مرکزی خواهران بود، که این پروژه هم در حدود 4000متر مربع که هر دو پروژه خوشبختانه ساخته شده و پیشرفت بسیار خوبی دارد و برنامه این است که در دهه فجر افتتاح گردد.
به نظر حضرت عالی کدام یک از محورهای بیانات مقام معظم رهبری در دانشگاه سمنان مهمتر و راهبردی تر بود؟ و اساسا ایشان چه مطالبات کلانی را مطرح فرمودند؟
از نظر مطالبات بیشتر بحثهایی که ایشان مطرح کردند تاکید روی مباحث علوم پایه، کرسی های آزاد اندیشی، جنبش نرم افزاری بود که آنجا اشاره شد و خوشبختانه بعد از آن در داخل خود دانشگاه سمنان چند تا از این برنامه ها اجرا شد. در رابطه با محورهای صحبتهای ایشان مواردی ایشان مطرح کردند که به نظر من برای اولین بار بود در سطح کشور مطرح می شد. به ویژه روی بحث ناتوی فرهنگی، مدیریت تحقیقات، مدیریت تحول، مبانی پیشرفت و الگوهای پیشرفت و نقشه جامع علمی کشور، بودجه های پژوهشی مواردی قابل اهمیت که باید روی آنها وقت گذاشته شود.
همانطور که مستحضرید دهه چهارم انقلاب به عنوان دهه پیشرفت و عدالت معرفی شده است. به نظر حضرت عالی جایگاه دانشگاه در این عرصه چیست؟ و نخبگان دانشگاهی چه رسالتهایی را بر دوش دارند؟
همانطور که مستحضرید دانشگاه نقش بسیار کلیدی را در سطح جامعه دارد. به جز تولید نیروی انسانی و مدیران آینده کشور بسیار جامعه را تحت تاثیر قرار می دهد. ما از نظر فرهنگی سند چشم اندازی داریم که باید در منطقه باید رتبه اول را هم از نظر علمی و هم از نظر فرهنگی داشته باشیم. از نظر فرهنگی ما باید دانشگاهی تمدن ساز داشته باشیم. این مسولیت دانشگاه را بالا می برد به ویژه نخبگان را که باید جامعه را هدایت کنند به سمت این چشم انداز. در تولید علم ما باید کوشا باشیم.
در آخر از حال و هوای آن روز دانشگاه برایمان بگویید و اگر خاطره ای دارید برای ما دارید برای ما بفرمایید.
دیدار ساعت 9صبح شروع شد و تا نماز ظهر طول کشید. فضای دانشگاه فضایی شده بود آکنده از شور و نشاط. مخصوصا آن سرودی که دوستانتون اجرا کردند باعث شد تا فضای معنوی خاصی ایجاد بشود که همین هم باعث شد مقام معظم رهبری حدود یک ساعت و نیم سخنرانی کنند و تاکنون چنین چیزی بی سابقه بوده و این به خاطر جو شور و نشاط آفرین و خااص و پاک دانشجویان است. در مورد خاطره هم، قرار بود من به عنوان رییس دانشگاه سمنان موقع ورود آقا برویم و خیر مقدم بگوییم. قبل از آن هم یک نامه ای را تدارک دیده بودیم با توجه به کمبود بسیار زیادی که در دانشگاه، که آن موقع بحث فضا بود، که الان هم هنوز این بحث مطرح است در دانشکده فنی و مهندسی.در آن نامه ذکر کرده بودیم کمبود فضا را. بعد از آنکه روبوسی کردیم و اینها، نامه را به ایشان دادم و گفتم شما به عنوان اینکه تشریف آوردین یک شیرینی به ما بدهید، ایشان هم لبخند زدند و نامه را دادند  به مسئول دفترشون فکر می کنم و گفتند ان شاالله درست می شود. که یک سوالی هم پرسید که چرا جاده بیرون دانشگاه، شمالی جنوبی قسمت غرب، هنوز خاکی است؟! و ما هم گفتیم چون بیرون دانشگاه است این کار را نکردیم و بودجه نداشتیم و ایشان تاکید داشتند حتما این کار را انجام دهید. جالبه بعد از یکسال هم به خاطر دانشکده علوم انسانی آن جاده را آسفالت کردیم و هم در مورد دانشکده فنی و مهندسی در تصویب لایحه بودجه که رفته بودند پروژه زیر بنای دانشگاه سمنان را ببینند حدود 12 هزار متر مربع اشتباهی زیربنای بیشتری را برای ما دیده بودند. جالب است که خود به خود آن دوستان پیشنهاد دادند که ما دانشکده مهندسی را مطرح کنیم و دانشکده دامپزشکی، که هر دوی این پروژه بودجه اش همان موقع تخصیص داده شد و نقشه هایش آماده شد که به همین زودی ها پیمانکار کار اجرایی آنرا شروع می کند. یک چیز جالب دیگر هم بگویم این که من تا حالا مردی را به این نورانیت ندیده بودم . . .
?

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


این در حالى است که در معناى روشنفکرىِ ساخته و پرداخته‌ى فرنگ - که اینها آن را از فرنگ گرفتند و آوردند - به‌هیچ‌وجه این مفهوم و این خط و جهت و این معنا نیست! یعنى چرا باید یک روشنفکر حتماً به سنّتهاى بومیش بى‌اعتنا باشد؛ علت چیست؟ روشنفکرى، عبارت است از آن حرکتى، شغلى، کار و وضعى که با فعّالیت فکر سر و کار دارد. روشنفکر، کسى است که بیشتر با مغز خودش کار مى‌کند، تا با بازویش؛ با اعصاب خودش کار مى‌کند، تا با عضلاتش؛ این روشنفکر است. لذا در طبقات روشنفکرى که سپس در فصلهاى بعدى کتابش ذکر مى‌کند، از شاعر و نویسنده و متفکّر و امثال اینها شروع مى‌کند، تا به استاد دانشگاه و دانشجو و دبیر و معلم و روزنامه‌نگار - که آخرین آنها روزنامه‌نگار و خبرنگار است - مى‌رسد.
چرا باید کسى که با تفکر خودش کار مى‌کند، لزوماً به سنّتهاى زادگاه و کشور و میهن و تاریخ خودش بیگانه باشد، حتّى با آنها دشمن باشد، یا بایستى با مذهب مخالف باشد؟ پاسخ این سؤال در خلال حرفهاى خود این مرحوم، یا بعضى حرفهاى دیگرى که در این زمینه‌ها زده شده، به دست مى‌آید. علّت این است که آن روزى که مقوله‌ى روشنفکرى - مقوله‌ى «انتلکتوئل» - اوّل بار در فرانسه به وجود آمد، اوقاتى بود که ملت فرانسه و اروپا از قرون وسطى خارج شده بودند؛ مذهب کلیسایىِ سیاهِ خشنِ خرافىِ مسیحیّت را پشت سر انداخته و طرد کرده بودند. دانشمند را مى‌کُشد، مکتشف و مخترع را محاکمه مى‌کند، تبعید مى‌کند، نابود مى‌کند، کتاب علمى را از بین مى‌برد. این بدیهى است که یک عدّه انسانهاى فرزانه پیدا شوند و آن مذهبى که این خصوصیت را داشت و از خرافات و حرفهایى که هیچ انسان خردپسندى آن را قبول نمى‌کند، پُر بود، به کنارى بیندازند و به کارهاى جدید رو بیاورند و دائرةالمعارفِ جدیدِ فرانسه را بنویسند و کارهاى بزرگ علمى را شروع کنند. بدیهى است که اینها طبیعت کارشان پشت کردن به آن مذهب بود. آن وقت روشنفکر مقلّد ایرانى در دوره‌ى قاجار، که اوّل بار مقوله‌ى «انتلکتوئل» را وارد کشور کرد و اسم منوّرالفکر به آن داد و بعد به «روشنفکر» - با همان خصوصیت ضدّ مذهبش - تبدیل شد، آن را در مقابل اسلام آورد؛ اسلامى که منطقى‌ترین تفکّرات، روشنترین معارف، محکمترین استدلالها و شفّافترین اخلاقیات را داشت؛ اسلامى که همان وقت در ایران همان کارى را مى‌کرد که روشنفکران غربى مى‌خواستند در غرب انجام دهند! یعنى در برهه‌اى از دوران استعمار، روشنفکران غربى، با مردم مناطق استعمارزده‌ى غرب همصدا شدند. مثلاً اگر کشور اسپانیا، کوبا را استعمار کرده بود و ثروت آن‌جا - شکر کوبا - را در اختیار گرفته بود، «ژان‌پل‌سارتر» فرانسوى از مردم کوبا و از «فیدل کاسترو» و از «چه‌گوارا»، علیه دولت استعمارى فرانسه دفاع مى‌کرد و کتاب مى‌نوشت: «جنگ شکر در کوبا».
به عبارت دیگر، روشنفکر غربى در برهه‌اى از زمان، با دولت و با نظام حاکم بر خودش، به نفع ملتهاى ضعیف مبارزه مى‌کرد. این کار در ایران به وسیله‌ى چه کسى انجام مى‌گرفت؟ به وسیله‌ى میرزاى شیرازى؛ به وسیله‌ى میرزاى آشتیانى در تهران؛ به وسیله‌ى سیدعبدالحسین لارى در فارس. اینها با نفوذ استعمار مبارزه مى‌کردند؛ اما چه کسى به انعقاد قراردادهاى استعمارى و دخالت استعمار کمک مى‌کرد؟ میرزا ملکم‌خان و امثال او و بسیارى از رجال قاجار که جزو روشنفکران بودند. یعنى درست مواضع جابه‌جا شده بود؛ اما درعین‌حال مبارزه با دین خرافى مسیحیّت در روشنفکرى ایران، جاى خودش را به مبارزه با اسلام داد! بنابراین، یکى از خصوصیات روشنفکر این شد که با اسلام، دشمن و مخالف باشد.
البته هنوز هم که هنوز است، دنباله‌هاى همان خیل روشنفکران دوره‌ى پهلوى، از کتاب نویسشان گرفته، تا شاعرشان، تا محقّقشان، تا مصحّحشان، تا بیوگرافى نویسشان، گاهى با صراحت همان خط را دنبال مى‌کنند و از مثل «میرزا فتحعلى آخوندزاده»اى، آن‌چنان تجلیل مى‌کنند، که گویى از پیامبرى تجلیل مى‌کنند! براى این‌که میرزا فتحعلى به برکت ضدّیتش با دین و مبارزه‌اش با اسلام، هم رفت سر سفره‌ى تزارها نشست و نان آنها را خورد و کمک آنها را قبول کرد و هم بعداً وقتى که بلشویکها و کمونیستها به خامنه‌ى ما آمدند، به نام میرزا فتحعلى آخوندزاده کنسرت راه انداختند!
من خودم چون در آن دوران، کودکى را نگذراندم، آنهایى که کودکیشان را در آن‌جا گذرانده بودند و یادشان بود، سالها پیش این ماجرا را براى من نقل مى‌کردند. مى‌گفتند وقتى در زمان «پیشه‌ورى» - سالهاى 1324 و 1325 - تبریز و بخشى از آذربایجان در اختیار نیروهاى پیشکرده‌ى شوروى قرار گرفت و اشغال شد و حکومت به اصطلاح محلى تشکیل گردید و بعد هم تار و مار شدند، در آن وقت بلشویکها به تبریز آمدند و به خامنه رفتند و کنسرتى به نام میرزا فتحعلى آخوند زاده راه انداختند! یعنى یک نفر، هم در حکومت تزارى طرفدار دارد، هم در حکومت بلشویکها که حکومت تزارى را برانداخته است! شخصیت مضطرب را مى‌بینید!؟ نقطه‌ى مشترک حکومت تزارى و حکومت کمونیستى چیست؟ ضدّیت با مذهب، ضدّیت با اسلام؛ و ایشان منادى ضدّیت با اسلام بوده است.
البته به نظر ما، در روشنفکرى به معناى حقیقى کلمه، نه ضدّیت با مذهب هست و نه ضدّیت با تعبّد. یک انسان مى‌تواند هم روشنفکر باشد؛ به همان معنایى که همه روشنفکر را تعریف کرده‌اند - کسى که به آینده نگاه مى‌کند، کار فکرى مى‌کند، رو به پیشرفت دارد - و هم مى‌تواند مذهبى باشد، مى‌تواند متعبّد باشد، مى‌تواند مرحوم دکتر بهشتى باشد، مى‌تواند شهید مطهّرى باشد، مى‌تواند بسیارى از شخصیتهاى روشنفکرِ مذهبىِ کاملاً مؤمن ما باشد که ما دیده‌ایم. هیچ لزومى ندارد که مخالف مذهب باشد.
جالب این‌جاست که وقتى قید عدم تعبّد را جزو قیود حتمى و اصلى روشنفکرى ذکر مى‌کنند، نتیجه این مى‌شود که علّامه‌ى طباطبایى، بزرگترین فیلسوف زمان ما که از فرانسه فلاسفه و شخصیتهاى برجسته‌اى مثل «هانرى کربن» به این‌جا مى‌آیند و چند سال مى‌مانند تا از او استفاده کنند، روشنفکر نیست؛ اما مثلاً فلان جوجه شاعرى که به مبانى مذهب و مبانى سنّت و مبانى ایرانیگرى اعتقادى ندارد و چند صباحى هم در اروپا یا امریکا گذرانده، روشنفکر است؛ و هرچه در اروپا بیشتر مانده باشد، روشنفکرتر است! ببینید چه تعریف غلط و چه جریان زشت و نامناسبى به نام روشنفکر در ایران ایجاد شده بود!
در جریان مسائل عظیم کشور، روشنفکران با همین خصوصیات حضور داشتند؛ اما در حاشیه. در قضیه‌ى 28 مرداد، هیچ مبارزه‌ى حقیقى از جانب روشنفکران صورت نگرفت. البته 28 مرداد نسبت به زمان ما، خیلى قدیمى و دور از دسترس است؛ لیکن شدّت عمل رژیم پهلوى در قضیه‌ى 28 مرداد، با روشنفکرانى که احیاناً به دکتر مصدق یا نهضت ملى علاقه‌اى هم داشتند، کارى کرد که به‌کل کنار رفتند و هیچ مبارزه‌ى حقیقى از طرف مجموعه‌ى روشنفکر صورت نگرفت؛ در حالى که وظیفه‌ى روشنفکرى ایجاب مى‌کرد که به نفع مردم و به نفع آینده‌ى آنها وارد میدان شوند، شعر بگویند، بنویسند، حرف بزنند و مردم را روشن کنند؛ اما این کارها انجام نگرفت.
بعد به قضیه‌ى پانزده خرداد مى‌رسیم که بزرگترین حادثه‌اى بود که در قرن حاضر در کشور ما، میان مردم و رژیم حاکم اتفاق افتاده بود. در پانزده خرداد، سخنرانى امام رضوان‌اللَّه‌علیه در قم و در روز عاشورا، آن‌چنان ولوله‌اى ایجاد کرد که یک شورش عظیم مردمى، بدون هیچ گونه رهبرى مشخّصى در تهران، فردا و پس‌فرداى آن روز به راه افتاد. اسنادى هم چاپ شده که نشان‌دهنده‌ى مذاکرات هیأت دولت براى مقابله با این حادثه در همان روزهاست. شما ببینید، آن سخنرانى و آن حضور مردم، چه زلزله‌اى به وجود آورده بود. حرکت امام، با قویترین شکلى که ممکن بود انجام گیرد، انجام گرفت و مردم را به حرکت درآورد. بعد هم سربازان رژیم به خیابانها آمدند و مردم را به گلوله بستند. چند هزار نفر - که البته آمار دقیقش را هرگز ما نتوانستیم بفهمیم - در این ماجرا کشته شدند و خونها ریخته شد.
آل احمد در همین کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» مى‌گوید: روشنفکران ایرانى ما - به نظرم چنین تعبیرى دارد - دست خودشان را با خون پانزده خرداد شستند! یعنى لب تر نکردند! همین روشنفکران معروف؛ همینهایى که شعر مى‌گفتند، قصّه مى‌نوشتند، مقاله مى‌نوشتند، تحلیل سیاسى مى‌کردند؛ همینهایى که داعیه‌ى رهبرى مردم را داشتند؛ همینهایى که عقیده داشتند در هر قضیه از قضایاى اجتماعى، وقتى آنها در یک روزنامه یا یک مقاله اظهارنظرى مى‌کنند، همه باید قبول کنند، اینها سکوت کردند! این قدر اینها از متن مردم دور بودند و این دورى همچنان ادامه پیدا کرد.
گاهى نشانه‌هاى خیلى کوچکى از آنها پیدا مى‌شد؛ اما وقتى که دستگاه یک تشر مى‌زد، برمى‌گشتند مى‌رفتند! یکى از نمونه‌هاى جالبش، آدم معروفى بود که چند سالى است فوت شده است - حالا نمى‌خواهم اسمش را بیاورم؛ کتابش را مى‌گویم؛ هر کس فهمید، که فهمید - این شخص، قبل از انقلاب نمایشنامه‌اى به نام: «آ باکلاه، آ بى‌کلاه» نوشته بود. آن وقتها ما این نمایشنامه را خواندیم. او نقش روشنفکر را در این نمایشنامه مشخّص کرده بود. در آن بیان سمبلیک، منظور از «آ بى‌کلاه» انگلیسیها بودند و منظور از «آ باکلاه» امریکاییها! در پرده‌ى اوّل، نمایشنامه نشان‌دهنده‌ى دوره‌ى نفوذ انگلیسیها بود و در پرده‌ى دوم، نشان‌دهنده‌ى دوره‌ى نفوذ امریکاییها و در هر دو دوره، قشرهاى مردم به حسب موقعیت خودشان، حرکت و تلاش دارند؛ اما روشنفکر - که در آن نمایشنامه «آقاى بالاى ایوان» نام دارد - به‌کل برکنار مى‌ماند! مى‌بیند، احیاناً کلمه‌اى هم مى‌گوید، اما مطلقاً خطر نمى‌کند و وارد نمى‌شود. این نمایشنامه را آن آقا نوشت. من همان وقت در مشهد بعد از نماز براى دانشجویان و جوانان صحبت مى‌کردم؛ این کتاب به دست ما رسید، من گفتم که خود این آقاى نویسنده‌ى کتاب هم، همان «آقاى بالاى ایوان» است! در حقیقت خودش را تصویر و توصیف کرده است؛ به‌کلّى برکنار!
بنابراین، بدترین کارى که ممکن بود یک مجموعه‌ى روشنفکرى در ایران بکند، کارهایى بود که روشنفکران ما در دوره‌ى پانزده ساله‌ى نهضت اسلامى انجام دادند؛ به‌کل کنار رفتند! نتیجه هم معلوم شد: مردم مطلقاً از آنها بریدند. البته تا حدودى، تعداد خیلى معدودى وسط میدان بودند. از جمله خود مرحوم آل احمد بود. حتّى شاگردان و دوستان و علاقه‌مندانش وارد این میدان نشدند؛ خیلى دورادور حرکتى کردند.
زندانها از مردم، از روحانیون، از دانشجویان، از طلبه‌ها، از آحاد مردم، از کارگر و از کاسب پُر بود. تمام طول این سالهاى متمادى، بیشترین تعداد زندانیان را، زندانیان مربوط به نهضت امام تشکیل مى‌دادند؛ چون تلاششان، تلاشى بود که دستگاه را به ستوه مى‌آورد. این چهره‌هاى معروفى که همه مى‌شناسید، زندان رفتند و ساعتهاى متمادى زیر شکنجه فریاد کشیدند؛ اما آن آقایان نه!
البته بعضى از اینها که به خاطر چیز مختصرى به زندان مى‌افتادند، تقریباً به فوریت به توبه‌نامه مى‌رسیدند! الان در میان همین چهره‌هاى معروفى که مى‌خواهند عامل ارتجاع روشنفکرى در زمان ما شوند - که بعد عرض مى‌کنم - کسانى بودند که در زندان نامه مى‌نوشتند و التماس و گریه مى‌کردند! ما اینها را کاملاً از نزدیک مى‌شناسیم؛ خودشان هم مى‌دانند که ما آنها را مى‌شناسیمشان؛ اما جوانان اینها را نمى‌شناسند. آن مجموعه‌ى آن روز، تا زمان انقلاب نشان داد که یک قشر غیر قابل اعتماد براى رهبرى فکرى مردم است.
البته یکى، دو سال به انقلاب، حرکتى به وجود آمد. این حرکت هم به این شکل بود که موج نهضت، با بار معرفتى و اعتقادى خودش، وارد محافل گوناگون شد. خیلیها بودند که به اسلام اعتقاد نداشتند؛ اما به برکت نهضت، به اسلام اعتقاد پیدا کردند. خیلى از دختران بودند که به حجاب هیچ اعتقادى نداشتند؛ اما در دوران نهضت، بدون این‌که کسى به آنها حتّى یک کلمه بگوید، خودشان با حجاب شده بودند؛ یعنى نهضت امام، نهضت اسلامى، با گسترش خودش، با اوج خودش، با کربلایى شدن خودش، هرچه بیشتر تلفات مى‌داد، هرچه بیشتر شهید مى‌داد، هرچه بیشتر فدایى مى‌داد، طرفداران بیشتر و پیام گسترده‌ترى پیدا مى‌کرد. هرچه پیام انقلاب پیش مى‌رفت، پیام نهضت هم که همان پیام دین و پایبندى به اصول و معارف اسلامى بود، گسترش پیدا مى‌کرد و البته مجموعه‌اى را هم شامل شد. اینها - اشخاص مشخصى که البته من نمى‌خواهم اسم بیاورم - وارد میدان شدند، تا انقلاب شد.
بعد از پیروزى انقلاب، روشنفکرى در ایران برنیفتاد - روشنفکرى وجود داشت - اما در واقع یک روشنفکرى نوین به وجود آمد. در دوره‌ى انقلاب، شاعر، نویسنده، منتقد، محقّق، کارگردان، سینماگر، نمایشنامه‌نویس و نقّاش، از دو قشر پدید آمد: یکى از عناصرى که انقلاب اینها را به وجود آورده بود و دوم عناصرى که از دوره‌ى قبل بودند و انقلاب اینها را به‌کلّى قلب ماهیّت کرده بود. براى اوّلین بار بعد از گذشت تقریباً صد سال از آغاز تحرّک روشنفکرى در ایران، روشنفکرى بومى شد. آن کسانى که در مقوله‌هاى روشنفکرى فعّالترند و در مرکز دایره‌ى روشنفکرى قرار دارند - یعنى نویسندگان و شعرا - تا برسد به قشرهاى گوناگون، مثل هنرمندان و نقّاشان و ... اینها براى اوّلین بار در این کشور مثل یک ایرانى فکر کردند، مثل یک مسلمان حرف زدند، محصول روشنفکرى و هنرى و ادبى تولید کردند؛ این شد یک دوران جدید.
البته مقاومتهایى بود، لیکن حرکت عظیم انقلابى، که همه چیز مقدّمه‌ى چنین حرکتى است - این را شما بدانید که هر فکرى، هر قلم‌زدنى، هر کار کردنى، مقدّمه‌ى چنین حرکتى است؛ مثل حرکتى که در انقلاب براى کشور پدید آمد - بزرگترین برکات را براى کشور دارد؛ لذا موج حرکت خودى و اسلامى و بومى روشنفکرى، با شعبه‌هاى گوناگونش در کشور، همه چیز را تحت‌الشّعاع قرار داد. از آهنگساز گرفته، تا موسیقیدان، تا هنرمند، تا ادیب، تا شاعر، اسلامى فکر کردند، اسلامى کار کردند؛ لااقل تلاش کردند که این‌گونه باشند. این، پدیده‌ى بسیار نو و مبارکى بود و ادامه پیدا کرد.
جنگ، میدانى براى بروز استعدادها در این زمینه شد. مى‌دانید یکى از عواملى که هنر و ادبیّات را در هر کشورى به شکوفایى مى‌رساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زیباترین رمانها، بهترین فیلمها و شاید بلندترین شعرها، در جنگها و به مناسبت جنگها نوشته شده، به تصویر کشیده شده، سروده شده و به وجود آمده است. در جنگ ما هم همین‌طور بود.
ما در جنگ مظلوم بودیم. ما در جنگ، ملتى بودیم یکجا مظلوم و مورد ستم. ما که تجاوزى به کسى نکرده بودیم؛ ما هیچ بهانه‌اى دست کسى نداده بودیم؛ ما حتّى یک تیر هم به داخل مرزهاى عراق پرتاپ نکرده بودیم؛ اما طبیعت انقلاب این بود که به ما حمله‌ى نظامى بشود.
یکى از رهبران ملى آفریقا «احمد سکوتوره» رئیس جمهور گینه‌ى کوناکرى بود. او در دوران ریاست جمهورى من چند بار به ایران آمد. یکى از دفعاتى که آمد، زمان جنگ بود. گفت از این جنگى که بر شما تحمیل شده، تعجّب نکنید. هر انقلابى که علیه دستگاههاى استعمارى و استکبارى و قدرتهاى نافذ جهانى باشد، وقتى به وجود آید، یکى از اوّلین کارهایى که علیه آن مى‌شود، این است که یکى از همسایگانش را به جانش مى‌اندازند! شما هم مشمول این قانون کلّى شده‌اید؛ تعجّب نکنید. او به من گفت: به شما از یک مرز حمله کرده‌اند؛ اما به من، از پنج جاى مرزم، پنج کشور حمله کرده‌اند! چون کشور کوچکى است و اطرافش کشورهاى متعدّدى وجود دارد. او هم چون یک فرد انقلابى بود و با یک انقلاب بر سر کار آمده بود، مورد حمله قرار گرفته بود.
همه‌ى مردم در جنگ شرکت داشتند. در حادثه‌ى جنگ، نقش رهبرى، نقش طراز اوّل بود. رهبرى با خودش، حضور یکپارچه‌ى مردم را آورد. این بسیج، تشکیل سپاه، تحرّک عظیم ارتش، کارهاى فراوانى که انجام گرفت، کمک مردم، همراهى مردم و ... هم، آن فضایى را که روشنفکرى براى رشد و شکوفایى خودش لازم داشت، در همان جهت درست تشدید کرد.
البته اینهایى که مى‌گویم، مسأله‌ى اغلب است - نه عمومى - استثناهایى دارد. در همان دوران جنگ، نویسنده و داستان‌نویسى، داستانى درباره‌ى جنگ نوشت؛ لیکن داستانى که ایران را در این جنگ محکوم مى‌کند! ببینید؛ وقتى کسى حاضر نیست به هیچ قیمتى از مواضع غلط خودش منصرف شود، این‌طورى درمى‌آید. ایرانى که اهواز و آبادان و خرمشهرش، بدون اراده و بدون اختیار او، مورد هجوم نظامى دشمن قرار گرفته و جمهورى اسلامى - از رهبرى، از دولت، از نیروهاى مسلّح و از مردم - با همه‌ى وجود وارد میدان شده است، چه ایرادى باید به این گرفت؟ این رمان، اوّل تا آخر، ایراد به مردم و مسؤولان آن منطقه و تمسخر و اهانت به آنهاست. از این چیزها، از بعضى از آن قدیمیها صادر شد؛ لیکن روال عمومى این‌گونه نبود. تا بعد از جنگ و تا بعدها، روال عمومى در جهت صحیح بود.
در عالم حرکت روشنفکرى، این یک پیشرفت و یک ترقّى و یک کار منطبق با طبیعت روشنفکرى بود؛ چون روشنفکرى طبیعتش پیشروى است و درستش همین بود که از آن اشتباه و از آن بیمارى نجات پیدا کند؛ اما در شرایط قبل از انقلاب امکان نداشت؛ شرایط انقلاب این تحوّل را ممکن و عملى کرد.
یک کلمه از بحث من باقى مانده و آن یک کلمه، همه‌ى آن مطلبى است که اسم این بحث به مناسبت آن است. آن یک کلمه این است: از بعد از جنگ تلاشهایى جدّى شروع شده براى این‌که روشنفکرى ایران را به همان حالت بیمارى قبل از انقلاب برگردانند - برگشت به عقب، ارتجاع - یعنى باز قهر کردن با مذهب، قهر کردن با بنیانهاى بومى، رو کردن به غرب، دلبستگى و وابستگى بى‌قید و شرط به غرب، پذیرفتن هرچه که از غرب - از اروپا و از امریکا - مى‌آید، بزرگ شمردن هر آنچه که متعلّق به بیگانه است و حقیر شمردن هر آنچه که مربوط به خودى است؛ که در باطن خودش، تحقیر ملت ایران و تحقیر بنیانهایش را همراه دارد. من این را مشاهده مى‌کنم.
اینها چه کسانى هستند؟ البته مى‌شود حدس زد. من این‌جا دیگر خبر یقینى نمى‌توانم بگویم. یک عدّه کسانى هستند که «لم یؤمنوا باللَّه طرفة عین». اینها هرگز نه به اسلام و نه به ایران، ایمانى نیاورده‌اند. آن چند سالى هم که این جریانات روشنفکرىِ الهى، اسلامى، مذهبى، حقیقى، ایرانى - هرچه مى‌خواهید اسمش را بگذارید - در ایران وجود داشت، اینها حاضر نشدند حتّى سر بلند کنند! به گوشه‌اى رفتند، یا به خارج از کشور سفر کردند و معبود خودشان، قبله‌ى خودشان، معشوق خودشان را آن‌جا یافتند. این ملت، این سنّتها، این تاریخ و این فرهنگ، برایشان اهمیتى نداشت؛ طبعاً آینده‌ى این ملت هم برایشان اهمیتى ندارد. ممکن است حرف بزنند، ممکن است ادّعا کنند؛ اما گذشته نشان نمى‌دهد که اینها صادقند. اینها به فکر مردم نیستند؛ به فکر خودشانند.
بعضیها هم کسانى هستند که ممکن است تحت تأثیر اینها قرار گیرند؛ عنوانهاى پُرطمطراق روى ذهنها اثر بگذارد. بعضى هم احتمالاً - نمى‌توانم یقیناً بگویم - کسانى که اجیر باشند. بالاخره یکى از چیزهایى که راحت در خدمت پول قرار مى‌گیرد، ادبیّات و قلم و هنر و شعر است؛ تعجبى ندارد! ما شعراى بزرگى داشتیم که براى فلان پادشاه شعر گفتند و او را ستودند؛ در حالى که در خور لعن و نفرین بودند. ما کسان زیادى داشتیم که به خاطر پول، به خاطر دنیا و به خاطر شهوات، از بنیانهاى پلید و زشت حمایت کردند؛ در حالى که باید از آنها تبرّى مى‌جستند. هیچ بُعدى ندارد. البته عرض کردم که این اطّلاع نیست؛ این حدس است. مى‌خواهند روال را به عقب برگردانند. نباید روشنفکران مسلمان ما این اجازه را بدهند.
این‌که مى‌گویم نباید اجازه بدهند، مقصودم این نیست که حالا بلند شوند دعوا کنند؛ نخیر، میدان روشنفکرى، میدان مشت و امثال اینها نیست. میدان فرهنگ و روشنفکرى، میدان همان فرهنگ است؛ ابزارهایش، ابزارهاى فرهنگى است. جوانانى که اهل مقولات روشنفکریند، باید در میدان فعّال شوند. جوانان! خودتان را بسازید. یک ملت اگر بخواهد راه رشد و کمال و پیشرفت را طى کند، باید از لحاظ ایمان فکرى، به جاى محکمى متّکى باشد. آن ملتى، آن نسلى، آن جوانى که بخواهد به یک مجموعه‌ى هُرهُرى مذهب، بى‌ایمان، بى‌اعتقاد به بنیانهاى اخلاقى و دینى و معنوى دل بسپارد و با حرف آنها پیش برود، زیر پایش سست خواهد شد. نسل جوان، همانى خواهد شد که در دوران رژیم پهلوى بود؛ یأس‌آور، بى‌فایده، مایل به فساد، آماده براى کجروى. آن وقت براى آن‌که کسى آنها را باز از آن راه، به راه راست حرکت دهد، معونه‌ى زیادى لازم است؛ حرکتى مثل انقلاب اسلامى لازم است که به آسانى در قرنى - بلکه قرنهایى - در این کشور پیش نمى‌آید.
با همه‌ى قوا باید موجودى فعلى را حفظ کرد. نباید اجازه دهند که یک عدّه افرادى که سالهاى متمادى در این کشور با ابزارهاى روشنفکرى و با ابزارهاى فرهنگى، هیچ خدمتى به این مردم نتوانستند بکنند - حدّاقلش این است - در هیچ مشکل و مسأله‌ى مهمى نتوانستند با این مردم همراه باشند و به پاى مردم برسند؛ حتّى نتوانستند پابه‌پاى مردم برسند، چه برسد بخواهند جلودار و پیشرو و رهبر مردم باشند - همیشه عقب ماندند، همیشه در انزوا ماندند - اینها مجدداً به این کشور بیایند و سایه‌ى فکر و فرهنگ خودشان را حاکم کنند. این‌که مى‌بینیم در بعضى از مطبوعات و مجلّات و منشورات فرهنگى، چیزهایى نشان داده مى‌شود، دنبال رجعت به گذشته‌اند؛ دنبال برگشتن به حالت بیمارى روشنفکریند. این مقوله‌ى روز است. این مقوله‌ى بسیار اساسى و مهمّى است.
البته روشنفکر جماعت وقتى بخواهند در این زمینه‌ها حرف بزنند، مى‌توانند بنشینند ببافند، حرف بزنند، که آقا نمى‌شود، روشنفکرى با دین نمى‌سازد؛ دین اگر به کشورى آمد، همه چیز را تحت‌الشّعاع قرار مى‌دهد؛ کمااین‌که متأسّفانه در یک پاورقى، مرحوم آل احمد هم یک جمله‌ى این‌طورى دارد، که خطاى تاریخى است. به نظر من، ایشان در این‌جا دچار خطاى تاریخى شده است.
مى‌گوید در زمان صفویه، چون دین، منشیگرى، ادیبى و دبیرى، در کنار دستگاههاى حکومتى قرار گرفت - یعنى مثلاً میرداماد رفت کنار شاه عباس نشست - لذا در آن زمان، فرهنگ و ادب و فلسفه و هنر تنزّل کرد! این اشتباه است. مثل دوره‌ى صفویه، دوره‌اى در طول ادبیّات نیست. مرحوم آل احمد اهل شعر نبوده؛ به نظر من از روى بى‌اطّلاعى اظهارنظر کرده است. شعراى مخالف سبک هندى، حرف معروف غلطى را در دهنها انداختند. سبک هندى در دوره‌ى صفویه رایج شد و تا دوره‌ى زندیه و اوایل قاجاریه هم ادامه داشت؛ بعد گروه دیگرى پدید آمدند، که به آنها به اصطلاح متجدّدان و انجمن ادبى اصفهان مى‌گفتند. اینها با سبک هندى خیلى مخالف بودند. البته شعرهایشان هرگز به پایه‌ى شعراى سبک هندى هم نمى‌رسد - فاصله خیلى زیاد است - لیکن مخالف بودند. از آن زمان ترویج شد که دوره‌ى صفویه، دوره‌ى انحطاط شعر است! نه؛ شاعر بزرگى مثل صائب، متعلّق به دوران صفویه است. شعرایى مثل کلیم، مثل عرفى، مثل طالب آملى، متعلّق به دوران صفویه‌اند. شعرایى که در همه‌ى طول تاریخ شعر، ما نظیرشان را کم داریم، در دوره‌ى صفویه بوده‌اند. نصرآبادى در «تذکره‌ى نصرآبادى»، در زمان خودش در اصفهان، نزدیک به هزار شاعر را اسم مى‌آورد و شرح حالشان را مى‌نویسد. شهرى مثل شهر اصفهان با هزار شاعر! البته شعراى خوب، نه شاعر جفنگ‌گو! شعرهایشان هست، تذکره‌ى نصرآبادى هم موجود است. ما کِى و کجا چنین چیزى داشتیم؟
در فلسفه، ملاصدرا، بزرگترین فیلسوف همه‌ى تاریخ فلسفه‌ى اسلامى، متعلّق به زمان صفویه است. میرداماد، مربوط به زمان صفویه است. فیض کاشانى - عارف معروف - مربوط به زمان صفویه است. لاهیجى - متکلّم و فیلسوف معروف - متعلّق به زمان صفویه است. این چه حرفى است که زمان صفویه، دوره‌ى انحطاط شعر است؟ نخیر؛ اتّفاقاً دوران صفویه، دوران شکوه و اوجِ ادب و هنر است. البته ادب به معناى شعر، نه نثر. نثر هم خوب است، اما آن‌چنان اوجى ندارد. بهترین کاشیکاریها و بهترین معماریها، متعلّق به دوران صفویه است. شما در طول تاریخ، مثل مسجد شیخ لطف‌اللَّه - در یک مقوله - مثل میدان نقش جهان اصفهان - در یک مقوله - مثل آن ساختمانها - در مقولات دیگر - نمى‌توانید پیدا کنید؛ مگر خیلى کم. اینها متعلّق به دوران صفویه است.
البته صفویه شعرا را به دربار نمى‌بردند، تا به آنها پول بدهند؛ ولى واقعاً نمى‌خواهم از صفویه دفاع هم بکنم. ما با همه‌ى شاهها بدیم. شاه بد است. اصلاً شاه نمى‌تواند خوب باشد. ملوکیّت بد است. ملوکیّت، به معناى مالکیت است. آن کسى که خودش را مَلک مى‌نامد - یعنى پادشاه - مالکیتى نسبت به مردم و به اصطلاح رعیت خودش براى خود قائل است. در اسلام اصلاً ملوکیّت مردود است. آن روز در نماز جمعه هم گفتم که خلاقت و ولایت، نقطه‌ى مقابل ملوکیّت است. پادشاهان صفویه هم پادشاه بودند و ما اصلاً نمى‌توانیم از آنها دفاع کنیم؛ اما از لحاظ تاریخى، این حرف، حرف غلطى است که ما بگوییم در دوره‌ى صفویه، شعر و ادبیّات، تنزّل و انحطاط پیدا کرده است. من مى‌بینم که هنوز هم به تبع همان دوران، در تلویزیون و رادیو و این‌جا و آن‌جا، گاهى همین مطالب را مى‌گویند. نخیر؛ دوران صفویه، دوران انحطاط نیست. بعد از حافظ، هیچ غزلسرایى به عظمت صائب نیامده است. بعد از رودکى، هیچ شاعرى به تعداد صائب شعر نگفته است؛ دویست هزار بیت شعر دارد. البته شاعرِ حسابى که بشود روى شعرش ایستاد و از شعرش دفاع کرد، مورد نظر است، والّا شاعران جفنگ‌گو هرچه بخواهید، مى‌گویند. هیچ شهرى به قدر اصفهان، در خودش شاعر و هنرمند و فاضل و فیلسوف و فقیه نداشته است. این چه حرفى است؟!
على‌اىّ‌حال، ارتجاعِ روشنفکرى این است؛ یعنى برگشتن به دوران بیمارى روشنفکرى؛ برگشتن به دوران بى‌غمى روشنفکران؛ برگشتن به دوران بى‌اعتنایى دستگاه روشنفکرى و جریان روشنفکرى به همه‌ى سنّتهاى اصیل و بومى و تاریخ و فرهنگ این ملت. امروز هر کس این پرچم را بلند کند، مرتجع است؛ ولو اسمش روشنفکر و شاعر و نویسنده و محقّق و منتقد باشد. اگر این پرچم را بلند کرد - پرچم بازگشت به روشنفکرى دوران قبل از انقلاب، با همان خصوصیات و با جهتگیرى ضدّ مذهبى و ضدّ سنّتى - این مرتجع است؛ این اسمش ارتجاع روشنفکرى است.
شما دانشجویان، خودتان جزو قشرهاى روشنفکرید. روی این موضوع باید فکر و کار کنید.
?سخنرانی در جمع دانشجویان دانشگاه تهران 77/2/22

نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


این مسأله، مسأله‌اى است که اگر من بخواهم روى آن اسم بگذارم، مثلاً خواهم گفت: ارتجاع روشنفکران، یا ارتجاع روشنفکرى. مى‌دانید که مقوله‌ى روشنفکرى، اساساً ضدّ ارتجاع است. روشنفکرى مقوله‌اى است که رو به جلو دارد و به آینده نگاه مى‌کند؛ یعنى همان مفهومى که در فارسى آن را از «انتلکتوئل» فرانسوى ترجمه کرده‌اند. البته کسانى که اهل فنّ این کار و اهل زبانند، مى‌گویند این ترجمه، ترجمه‌ى درست و دقیقى نیست. حالا هرچه هست، معلوم است که مقصود چیست. من بعداً مقدارى هم در این خصوص توضیح مى‌دهم. این هویّت پیشرو و آینده‌نگر، رو به مستقبل دارد و نمى‌تواند با رجعت و عقبگرد خو کند؛ اما من پدیده‌اى را مشاهده کردم و مشاهده مى‌کنم که جز اسم گفته شده براى آن، عنوانى پیدا نمى‌کنم: ارتجاع روشنفکرى، رجعت روشنفکرى.
من بارها گفته‌ام که روشنفکرى در ایران، بیمار متولّد شد. مقوله‌ى روشنفکرى، با خصوصیّاتى که در عالمِ تحقّق و واقعیّت دارد - که در آن، فکر علمى، نگاه به آینده، فرزانگى، هوشمندى، احساس درد در مسائل اجتماعى و بخصوص آنچه که مربوط به فرهنگ است، مستتر است - در کشور ما بیمار و ناسالم و معیوب متولّد شد. چرا؟ چون کسانى که روشنفکران اوّلِ تاریخ ما هستند، آدمهایى ناسالمند. اکنون من سه نفر از این شخصیتها و پیشروان روشنفکرى در ایران را اسم مى‌آورم: میرزا ملکم خان ارمنى، میرزا فتحعلى آخوندزاده، حاج سیّاح محلّاتى. این کسانى که اوّلین نشانه‌ها و پیامهاى روشنفکرىِ قرن نوزدهمى اروپا را وارد ایران کردند، به‌شدّت نامطمئن بودند. مثلاً میرزا ملکم خان که داعیه‌ى روشنفکرى داشت و مى‌خواست علیه دستگاه استبداد ناصرالدّینشاهى روشنگرى کند، خود دلّال معامله‌ى بسیار استعمارى و زیانبار «رویتر» بود!
مى‌دانید که در بیست سال آخرِ زندگى ناصرالدّینشاه، انحصارات خارجى پدر این مملکت را درآورد. انگلیسیها مى‌آمدند انحصارى مى‌گرفتند - انحصار گمرکات، انحصار دخانیات، انحصار راه‌آهن و ... - باز روسها از آن طرف مى‌آمدند و مى‌گفتند شما به رقیب ما امتیاز این معامله‌ى انحصارى و این به اصطلاح تجارت را دادید، باید به ما هم بدهید؛ به آنها هم چیزى مى‌دادند! بعدها اسم این را «موازنه‌ى مثبت» گذاشتند؛ موازنه‌ى بین روس و انگلیس در سیاست خارجى و ارتباطات اقتصادى؛ منتها بر مبناى مسابقه! یک چیزى به این قدرت بدهند، دیگرى فردا بگوید چرا به من ندادید؛ اینها هم بگویند بگیر این هم مال تو! باز او بگوید مال من کم شد، بگویند این هم مال تو! ایران را به نفع خاندان سلطنت - یعنى همان ناصرالدینشاه و درباریها و هر کسى که بتواند از این سفره‌ى یغما لقمه‌اى ببرد - غارت مى‌کردند.
این آقاى روشنفکرى که به عنوان معروفترین پیام‌آور روشنفکرى و روشنگرى در ایران مطرح بود - یعنى همین میرزا ملکم خان - خودش دلّال قضیه‌ى «رویتر» بود! در همین انحصار معروف تنباکو - که میرزاى شیرازى، مرجع تقلید وقت، آن را تحریم کرد و جلوِ این معامله‌ى زیانبار را گرفت - میرزا ملکم خان خودش دلّال آن بود! واقعاً یکى از دلّالیهاى عمده‌ى میرزا ملکم ارمنى، همین قضیه‌ى «رژى» بود که دربار هم آن را قبول کرد. این آدم مى‌خواهد در ایران پیام‌آور روشنفکرى باشد؛ یعنى مردم را به آینده، به تجدّد و نوگرایى دعوت کند؛ ببینید مردم چه از آب درمى‌آیند!
من نمى‌دانم شما چقدر از تاریخ معاصر اطّلاع دارید و چقدر آن را خوانده‌اید. چقدر خوب است که شما در تابستان که قدرى فراغت پیدا مى‌کنید، واقعاً برنامه‌ریزى کنید و قدرى از تاریخ معاصر، از جمله همین قضیه‌ى تنباکو را مطالعه کنید. کتابهایى هم درباره‌ى این موضوع نوشته شده که مناسبت است آنها را بخوانید. البته مطالعه‌ى کتابهاى امین را مى‌گویم. بعضیها هستند که چون پاى روحانیت و دین در میان است، از عنادى که با دین دارند، حاضر نیستند به افتخار به این بزرگى اعتراف کنند و آن را مطرح نمایند.
از یک بُعد دیگر، میرزا فتحعلى آخوندزاده شبیه میرزا ملکم‌خان است. این آخوندزاده، از خامنه است. من از خامنه‌ایهاى قدیمى و بعضى از خویشاوندان خودمان چیزهاى زیادى نسبت به او شنیده‌ام و مى‌دانم. ایشان قبل از انقلاب اکتبر به قفقاز رفت و در روسیه سر سفره‌ى تزارها نشست و با کمک تزارها و زیر سایه‌ى آنها، به خیال خودش بنا کرد علیه دستگاه استبداد ایران مبارزه کردن! این مبارزه، مبارزه‌ى نامطمئنى بود؛ این قابل قبول نبود. اولین چیزى را هم که اینها هدف قرار مى‌دادند، به جاى این‌که بیشتر به استبداد و جهات سیاسى بپردازند، به دین و اعتقادات مردم و سنّتهاى اصیل بومى مى‌پرداختند که آن را بعداً خواهم گفت.
حاج سیّاح هم نمونه‌ى سوم است. او شرح حال و زندگى خودش را در سفر اروپایى نوشته است. کسى که این کتاب را بخواند، شک نمى‌کند که در این کتاب، به صورت سفارش شده‌اى سعى شده، با هرجایى که پاى یک روحانىِ آزاده‌ى بزرگ در میان است، برخورد شود؛ عملاً نام او کتمان شود و ماجراى او مطرح نگردد. روشنفکرى در ایران، این‌گونه متولّد شد.
طبقات بعدى روشنفکرى هم در ایران، طبقات مطمئنى نبودند؛ بیشتر شاهزاده‌ها و اشراف و اعیان‌زاده‌ها بودند. شما شرح حال سه جلدى عبداللَّه مستوفى را نگاه کنید که خودش آن را نوشته است. خود او هم از همان روشنفکران است؛ ضمناً از اعیان زاده‌ها و خان‌زاده‌هاى دستگاه قاجار است. البته او شخصیت متعادلى است؛ شخصیت منفى به نظر نمى‌رسد. اگر شما به آن کتاب نگاه کنید، خواهید دید که آن افرادى که اوّلین پرچمها و پیامهاى روشنفکرى، با آنها دیده و شنیده و شناخته مى‌شد، چه کسانى بودند. دوره‌ى قاجار به این ترتیب گذشت؛ یعنى یک روشنفکر وطنىِ میهنىِ بى‌غرضِ دلسوزِ علاقه‌مند، در بین مجموعه‌ى روشنفکران ایران کمتر دیده شد.
بعد، دوره‌ى رضاخان آمد. در این دوره، روشنفکران درجه‌ى یکِ کشور، از اساتید، از نویسندگان و از متفکّرانى که جزو زبدگان روشنفکرى بودند، در خدمت رضاخان قرار گرفتند؛ رضاخانى که از فرهنگ و معرفت بویى نبرده بود. دفاع اینها از رضاخان، هیچ وجهى نداشت؛ نه باسواد بود، نه فرهنگى بود، نه ملى بود؛ همه مى‌دانستند که سیاستهاى انگلیسیهاست که اجرا مى‌شود. خودِ روشنفکران مى‌دیدند که انگلیسیها رضاخان را آوردند، برکشیدند، به قدرت رساندند، سلطنت او را تقویت کردند، مقدّماتش را فراهم کردند، موانعش را نابود کردند و جاده را براى او صاف نمودند. در آن موقع، روشنفکران، ایدئولوگهاى حکومت کودتایى رضاخانى شدند! هرکارى که او خواست بکند، اینها ایدئولوژى و زیربناى فکریش را فراهم مى‌نمودند و برایش مجوّز درست مى‌کردند!
من دوست دارم این بحث را نه به عنوان یک مسؤول، بلکه به عنوان یک روحانى و یک طلبه و به عنوان کسى که تقریباً همه‌ى جوانیم را در فضاى روشنفکرىِ زمان خودم گذرانده‌ام و با خیلى از این چهره‌هاى معروف روشنفکرى ایران، یا از نزدیک آشنا بوده‌ام، یا با آثارشان آشنا بوده‌ام و درست آنها را مى‌شناسم - از شاعرشان، نویسنده‌شان، هنرمندشان - مطرح کنم و با شما حرف بزنم. دلم مى‌خواهد شما جوانان این دوره، قدرى فضاى فرهنگ کشورتان را بشناسید؛ چون شما جزو قشرهاى روشنفکر هستید. ببینید کجا قرار دارید، چه بوده و چه شده و مى‌خواهند چه بشود. مایلم شما این نکته را توجّه کنید.
در دوره‌ى بعد از رفتن رضاخان و بعد از شهریور بیست - که حکومت عجیب و غریبى در آن زمان تشکیل شده بود - بخشى از روشنفکران به حزب توده پیوستند که اتّفاقاً بعضى از صادقترین روشنفکران از اینها بودند که به حزب توده پیوستند؛ اگرچه به شوروى وابسته بودند. آن وقت، خودشان هم اعتراف داشتند؛ همه‌شان هم قبول داشتند که به شوروى وابسته بودند. شورویها در ایجاد و پشتیبانى اینها نقش داشتند و اینها مثل ستون پنجم شورویها در ایران عمل مى‌کردند.
شما به خاطرات «کیانورى» و دیگر رؤساى توده‌ایها که در جمهورى اسلامى گیر افتادند، نگاه کنید! خاطرات اینها چاپ شده است؛ از پنجاه سال قبل، شصت سال قبل صحبت مى‌کنند. با آن‌که اینها شاید همه‌ى حقایق را هم نمى‌خواستند بگویند، اما کاملاً از گوشه و کنار حرفهایشان مشخّص مى‌شود که آن روز حقیقت حزب توده چه بود.درعین‌حال، باز صادقترین و مخلصترین روشنفکران در همین مجموعه جمع شده بودند. یکى از آنها «جلال آل احمد» بود که من در این بحث، از حرفهاى او براى شما نقل خواهم کرد. مرحوم جلال آل احمد، جزو حزب توده بود. «خلیل ملکى» و دیگران، اوّل در حزب توده بودند.
من یادم نیست که این حرف را از خودش شنیدم، یا دوستى براى من نقل مى‌کرد. سال چهل و هفت ایشان به مشهد آمده بود. در جلسه‌اى که با آن مرحوم بودیم، از این حرفها خیلى گذشت. احتمال مى‌دهم خودم شنیده باشم، احتمال هم مى‌دهم کسى از او شنیده بود و براى من نقل مى‌کرد. مى‌گفت: ما در اتاقهاى حزب توده، مرتّب از این اتاق به آن اتاق جلو رفتیم - منظورش این بود که مراحل حزبى را طى کردیم و به جایى رسیدیم که دیدیم از پشت دیوار صدا مى‌آید! گفتیم آن‌جا کجاست؟ گفتند این‌جا مسکو است! گفتیم ما نیستیم؛ برگشتیم. یعنى به مجرّد این‌که در سلسله مراتب حزبى احساس کردند که این وابسته‌ى به خارج است، گفتند ما دیگر نیستیم. بیرون آمدند و با خلیل ملکى و جماعتى دیگر، نیروى سوم را درست کردند؛ مخلصها آن‌جا بودند. این دوره، تا حدود دوران «دکتر مصدق» و بعد 28 مرداد 1332 ادامه یافت.
بعد از 28 مرداد، از لحاظ نشان دادن انگیزه‌هاى یک روشنفکر در مقابل یک دستگاه فاسد، سکوت عجیبى در فضاى روشنفکرى هست. خیلى از کسانى که در دهه‌ى بیست مورد غضب دستگاه قرار گرفته بودند، در دهه‌ى سى به همکاران مطیع دستگاه تبدیل شدند! آل احمد در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران»، از همین روشنفکرى دهه‌ى سى حرف مى‌زند. آل احمد این کتاب را در سال چهل و سه شروع کرده، که تا سال چهل و هفت ادامه داشت. سال چهل و هفت که آل احمد به مشهد آمد، ما ایشان را دیدیم. به مناسبتى صحبت از این کتاب شد، گفت مدّتى است به کارى مشغولم؛ بعد فهمیدیم که از سال چهل و سه مشغول این کتاب بوده است. او از ما در زمینه‌هاى خاصى مطالبى مى‌خواست، که فکر مى‌کرد ما از آنها اطّلاع داریم. آن‌جا بود که ما فهمیدیم او این کتاب را مى‌نویسد. این کتاب بعد از فوتش منتشر شد. یعنى کتابى نبود که در رژیم گذشته اجازه‌ى پخش داشته باشد؛ کتابِ صددرصد ممنوعى محسوب مى‌شد و امکان نداشت پخش شود.
البته در این‌جا آل احمد مواضع خیلى خوبى را اتّخاذ مى‌کند؛ امادرعین‌حال شما مى‌بینید که همین آل احمدِ معتقد به مذهب و معتقد به سنّتهاى ایرانى و بومى و شدیداً پایبند به این سنّتها و معتقد به زبان و ادب فارسى و بیگانه از غرب و دشمن غربزدگى، باز درباره‌ى مسائل روشنفکرى، در همان فضاى روشنفکرى غربى فکر کرده، تأمّل کرده، حرف زده و قضاوت نموده است! این‌که مى‌گویم روشنفکرى در ایران بیمار متولّد شد، معنایش همین است. تا هرجا هم ادامه پیدا کرده، بیمارى ادامه پیدا کرده است.
و اما این بیمارى چه بود؛ یعنى کجا بروز مى‌کرد؟ این را از زبان آل احمد براى شما ذکر مى‌کنم. آل احمد در مشخصات روشنفکر مى‌گوید: یک مشخصات، مشخصات عوامانه‌ى روشنفکر است. او مى‌گوید معناى «عوامانه» این نیست که عوام، روشنفکر را این‌گونه تصوّر مى‌کنند؛ بلکه خود روشنفکر هم گاهى همین‌طور فکر مى‌کند. این خصوصیات سه تاست: اوّل، مخالفت با مذهب و دین - یعنى روشنفکر لزوماً بایستى با دین مخالف باشد! - دوم، علاقه‌مندى به سنن غربى و اروپارفتگى و این‌طور چیزها؛ سوم هم درسخواندگى. این دیگر برداشتهاى عامیانه از روشنفکرى است؛ ممیّزات روشنفکر این است. یعنى اگر کسى متدیّن شد، چنانچه علّامه‌ى دهر باشد، اوّلْ هنرمند باشد، بزرگترین فیلسوف باشد؛ روشنفکر نیست! بعد مى‌گوید این سه خصوصیتى که برداشت عامیانه و خصوصیات عامیانه‌ى روشنفکرى است، در حقیقت ساده‌شده‌ى دو خصوصیت دیگرى است که با زبان عالمانه یا زبان روشنفکرى مى‌شود آنها را بیان کرد. یکى از آن دو خصوصیت، عبارت است از بى‌اعتنایى به سنّتهاى بومى و فرهنگ خودى - که این دیگر بحث عوامانه نیست؛ این حتمى است - دیگرى، اعتقاد به جهان‌بینى علمى، رابطه‌ى علمى، دانش و قضا و قدرى نبودن اینها؛ مثالهایى هم مى‌زند.

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


*شهریار زرشناس

تاریخ معاصر ایران از اواسط سلطنت فتحعلی‌شاه قاجار به بعد مصادف با آغاز سیطره‌ی استعمار مدرن و اضمحلال تمدن کلاسیک ایران است. در پروسه‌ی حضور سلطه‌گرانه‌ی دولت‌های سرمایه‌سالار مدرن و از اوایل قرن بیستم، قدرت‌های امپریالیستی لیبرال و سوسیال‌امپریالیست در ایران و زیر سایه‌ی حضور استیلاجویانه‌ی آنان؛ آخرین حلقه‌های تکوینی تمدن ما از هم فروپاشید و به جای عقلانیت مابعدالطبیعی و تا حدودی بهره‌مند از ذخائر گران‌قدر میراث معارف قدسی، فرماسیون تاریخی - فرهنگی بی‌ریشه و بیگانه از پیشینه و هویت تاریخ ایرانیان مسلمان شیعی پدید آمد که در باطن خود چیزی نبود مگر یک تقلید سطحی و مضحک و عقیم و توخالی از مدرنیته‌ی غربی که می‌توان آن را نه غربی‌شدن و یا غرب‌زده‌ی مردن گردیدن که “غرب‌زدگی شبه‌مدرن” بیمار و سترون نامید.
غرب‌زدگی شبه‌مدرن بی‌تردید هزاران بار فاجعه‌بارتر و تلخ‌تر و آفت‌زاتر و مهیب‌تر از سیطره‌ی ویرانگر مدرنیته‌ی غربی و یا غرب‌زدگی مدرن می‌باشد و همه‌ی معایب و تناقضات و مشکلات و بحران‌های ذاتی و انحطاط ویرانگر مدرنیته‌ی غربی یا غرب‌زده را دارد و در عین حال آفات و مشکلات و کاستی‌های ذاتی و گسسته خردی و سطحیت و تقلیدگری ظاهرگرایانه و ده‌ها مشکل ذاتی دیگر با خود دارد که “وضعیت شبه‌مدرن” را هم از شرایط تاریخ تمدن کلاسیک ایران و نیز حتی از غرب مدرن و پسامدرن خودویرانگر بحران‌زده‌ و منحط نیز به مراتب فاجعه‌بارتر می‌کند. دوران صدساله‌ی سیطره‌ی فرماسیون شبه‌مدرن بر ایران تلخ‌ترین شب ظلمانی تاریخ مردم ما و تونل وحشت پرفشار و هولناک و ویرانگر این سرزمین در درازای تاریخ خود بوده و هست.
صفت اصلی غرب‌زدگی شبه‌مدرن، گسسته خردی و فقدان تفکر و پریشانی و سطحیت و حالت برزخی و تعلیق و نیست‌انگاری آدم‌کُش نشأت گرفته از آن است بی‌تردید کاست روشن‌فکری ایران، طلیعه‌دار و پرچم‌دار و مبلّغ اصلی و تئوریزه کننده‌ی رویکرد غرب‌زدگی شبه‌مدرن در این کشور بوده است. تلاش جریان روشن‌فکری مقلّد و گسسته خرد ایران [به این دلیل می‌گویم گسسته‌خِرَد، زیرا ارتباط تاریخی - فرهنگی با عقلانیت تمدن کلاسیک ایرانی نداشت و در عین حال شاکله‌ی آن بر فقدان تفکر و ژرف‌اندیشی نظری جدی بنا گردیده بود و به هیچ‌روی در تفکر متافیزیک اومانیستی غربی و عقلانیت ابزاری آن نیز به طور باطنی سهیم و یا حتی با آن آشنا نبود، از این رو، اساس آن بر پریشان‌فکری و بی‌سامانی و بی‌خردی شکل گرفته بود] برای ترویج تئوریک و فرهنگی و حتی اجرای سیاسی مدل فرماسیون شبه‌مدرنیته نهایتاً با پیروی خط فراماسونری لژ بیداری در ماجرای مشروطه و ظهور استبداد مطلقه‌ی پلهوی [که تبلور و تجسم اراده‌ی سیاسی شبه‌مدرنیته در ایران بود] عینیت و تحقق یافت. بدین‌سان کاست روشن‌فکری ایران به نماینده‌ و مبلّغ و مدافع اصلی تجددگرایی سطحی و غرب‌زدگی شبه‌مدرن در کشور ما بدل گردید.
جریان روشن‌فکری ایران چه در طیف‌ نیروهای آشکارا همسو با رژیم پهلوی و مجموعه‌های خودفروختگان ادبی و هنری و سیاسی‌اش [از “محمدعلی فروغی” و “حسن تقی‌زاده” گرفته تا “پرویز نیک‌خواه” و “شجاع‌الدین شفا”] و چه در طیف نیروهای غرب‌زده‌ی شبه‌مدرنی که به دلیل تعلق به مارکسیسم روسی یا دیگر صورت‌های ایدئولوژی‌های سکولاریستی مارکسیستی با رژیم پهلوی مبارزه می‌کردند [از “تقی‌ ارانی” و “احسان طبری” گرفته تا “بیژن جزنی” و “حمید اشرف”] و یا در رویکردهای التقاطی به اصطلاح “روشن‌فکری دینی” خود [از رویکرد نهایتاً کفرآلود “کسروی” گرفته تا تجددگرایی التقاطی پوزیتیویستی مرحوم “بازرگان” و یا گرایش‌های مدرنیستی التقاطی‌ای چون “سوسیالیست‌های خداپرست” و “مجاهدین خلق ایران”] همیشه و در همه حال مبلّغ صور مختلف ایدئولوژیک غرب‌زدگی شبه‌مدرن ایران بوده است و در کل نتوانست از پله‌ی توهمات غرب‌زده و مدرنیستی خود خارج گردیده و از منظری بیرونی سهم و نقش و جایگاه تلخ و تراژیک خود در قوام بخشیدن به سیطره‌ی تجددگرایی سطحی و نازل‌ترین و سخیف‌ترین صورت غرب‌زدگی را در یابد. در این میان دو استثنا وجود داشته است که هر یک به طریقی [و البته نه به یک اندازه و در یک حد و مرتبه و یا به یک شیوه] امکان این را یافتند که در عین تعلق به ساحت روشن‌فکری تجددزده‌ی ایرانی، تا حدودی از آن فاصله گرفته و در مقاطعی نسبت به آن خودآگاهی و رویکرد انتقادی و تاحدی واقع‌بینانه و منصفانه در پیش گیرند: مرحوم دکتر علی شریعتی و زنده‌یاد سیدجلال آل‌احمد.
در این میان نقش و کارکرد سیدجلال آل احمد به نحوی خاص و منحصر به فرد و از جهاتی بسیار پرطنین بوده است. جلال، فرزند یک خانواده‌ی مذهبی و روحانی و پرورش‌یافته دریک محیط سنتی بود. در جوانی پیرو یکی از افراطی‌ترین ایدئولوژی‌های سکولار مدرنیستی یعنی مارکسیسم و ماتریالیسم لخت و عریان آن گردید. اما مدتی بعد مشاهده‌ی روابط بوروکراتیک و مستبدانه‌ی حزبی و عمق وابستگی جریان مارکسیستی آن روز ایران [حزب توده] به امپریالیزم شوروی، او را از مارکسیسم حزبی سرخورده کرد. مدتی در پی گرایش‌های اگزیستانسیالیستی و رویکرد به اصطلاح “سوسیالیسم بومی” مدل “خلیل ملکی” و “نیروی سوم” به راه افتاد و به ترجمه‌‌ی آثاری چون “بیگانه” و “سوءتفاهم” اثر “آلبر کامو” و “بازگشت از شوروی” و “مائده‌های زمینی” از “آندره ژید” پرداخت. شکست خیانت‌بار جبهه‌ی ملی و جریان روشن‌فکری “ناسیونال - لیبرالیست” ایران در کودتای 28 مرداد و وقایع پس از آن و تأمل و ژرف‌اندیشی در ریشه‌های جدی و عمیق مشکل وابستگی و اسارت ایران در چنگال امپریالیسم جهانی و نیز آشنایی با عقاید مرحوم دکتر “سید احمد فردید” در خصوص “غرب‌زدگی” و آغاز حرکت حماسی و رادیکال مرجعیت شیعه علیه رژیم شاه و اصلاحات آمریکایی دیکته شده از طرف کندی و در دفاع از استقلال سیاسی و هویت‌ تاریخی مردم ایران، جلال را به مرحله‌ای متفاوت و رویکردی نوین نسبت به مسائل و مشکلات جامعه‌ی ایران در ارتباط با سلطه‌ی استعماری غرب مدرن و نقش و کارکرد جریان روشن‌فکری ایران رساند. در واقع جلال تدریجاً و به دلیل صداقت و انصاف و حقیقت‌جویی و شجاعت‌ ذاتی و نیز پیشینه‌ و تعلقات دینی و سنتی و ظرفیت ژرف‌اندیشی در وقایع تاریخ معاصر ایران و ریشه‌های فکری و فرهنگی آن و بهره‌مندی از برخی جلوه‌های اندیشه‌ی حکمت معنوی فردیدی و نقادی فلسفی نسبت به غرب مدرن و نیز عبرت‌آموزی از عمل‌کرد زبونانه‌ و همسویی جریان روشن‌فکری ایران در ارتباط با رژیم شاه و دُول استعماری [ابراهیم گلستان و خانلری و سیّار به طریقی و فریدون توللی و عیسی سپهبدی و حتی خلیل ملکی و خنجی به شیوه‌های دیگر] و در مقابل مشاهده و آموختن از قیام خونین و استقلال‌طلبانه‌ی روحانیت شیعه علیه استبداد و استعمار غربی به نتایج و جمع‌بندی‌های جدید و مهمی رسید که تا حدود زیادی زمینه‌های جدایی او از رویکرد غالب کاست روشن‌فکری ایران و غرب‌زدگی حاکم بر آن را برای او فراهم ساخت.
این‌گونه بود که آخرین مرحله‌ی تحول و بلوغ فکری جلال آل احمد رخ می‌نماید و به او این امکان بزرگ و استثنایی را می‌دهد تا با خارج شدن از پیله‌ی خودستایی‌های مدرنیستی روشن‌فکرانه مشکل اصلی و جدی جامعه‌ی ایرانی و علت اصلی اسارت و ذلت و خودباختگی آن یعنی “غرب‌زدگی” را دریابد و شجاعانه و صریح و منصفانه بر رویه و رویکرد استعماری و غرب‌زده‌ی روشن‌فکری عصر مشروطه و برخی مقاطع دیگر ایران بتازد. این کاری بزرگ بود که انجام آن منوط به فرا رفتن از حصار بسته و خودباخته‌ی مشهورات روشن‌فکرانه و سطحیت ملازم آن بود و نیز شجاعتی بی‌نظیر در پافشاری بر سخن حق و نترسیدن از اَنگ‌ها و فشارها را می‌طلبید که در جلال آل احمد وجود داشت.
اولین جلوه‌های ظهور این خودآگاهی انتقادی نسبت به غر‌ب‌زدگی و عمل‌کرد روشن‌فکران تجددزده‌ی ایرانی در داستان بلند “سرگذشت کندوها” (1337) و بیش‌تر از آن در داستان بلند “نون و القلم” ظاهر می‌گردد و البته در رساله‌های تئوریک و تحلیلی او “غرب‌زدگی” (1341) و “در خدمت و خیانت روشن‌فکران” (1343) به اوج شکوفایی و صراحت خود [البته در چارچوب ذهن و زبان و ظرفیت‌های تئوریک جلال] می‌رسد و اندکی بعد در داستان بلند “نفرین زمین” (1346) به گونه‌ای دیگر تداوم می‌یابد و بدین‌سان جلال آل احمد بدل به چهره‌ای اسطوره‌ای در تاریخ ادبیات و روشن‌فکری ایران می‌گردد که پس از طی یک مسیر پرتلاطم و پرتنوع و پرماجرای فکری و سیاسی در مقام یک روشن‌فکر، ظرفیت و امکان این را می‌یابد که بخشی از انحطاط ذاتی جریان روشن‌فکری ایران و نقش و کارکرد مخرب و انحطاط‌آفرین آن‌ها در بسترسازی برای سیطره‌ی استعماری را منصفانه و ژرف‌اندیشانه در یابد و صادقانه و صریح و شجاعانه بیان نماید و همین ویژگی‌ها است که به او مقام و جایگاه و اهمیتی استثنایی در تاریخ اندیشه و ادبیات داستانی معاصر ایران می‌بخشد.
بی‌تردید می‌توان به حق و به درستی بر سید جلال آل احمد خرده گرفت که عمق ژرفای مفهوم “غرب‌زدگی” و باطن فلسفی و معنای “تاریخی - فرهنگی” آن را در نیافته است و در رساله‌ی معروف خود صرفاً به بیان مراتبی سطحی و سیاست‌زده از آن بسنده کرده است. هم‌چنین می‌توان درک او از جایگاه و کارکرد کلی جریان روشن‌فکری ایران در کتاب “در خدمت و خیانت روشن‌فکران” را در عین نکات مثبت و ارزنده‌ای که در آن رساله‌ وجود دارد، از بسیاری جهات نارسا و ناکافی و ناقص و حتی به لحاظ تئوریک تا حدودی مبهم از مشهورات مدرنیستی و منورالفکرانه دانست و یا تعریف او از “دین” و نقش و کاربرد آرمانی و هژمنوتیک آن در مجموعه‌ی آن چیزی که جلال به عنوان سد “سنت” در برابر هجوم غرب‌زدگی مطرح می‌کرد را از برخی زوایای تئوریک و از منظر اعتقاد به خلوص اندیشه‌ی اسلامی به نقد نشست. آری می‌توان چنین کرد. اما باید به این نکته‌ی بسیار مهم توجه داشت که جلال در مقام یک روشن‌فکر تا حدودی رها شده از پیله‌ی مشهورات و وهمیات مدرنیستی و در ظرف زمانی و مکانی دهه‌ی چهل شمسی [که شرایط مهیا و فعلیت یافته برای برخی تأملات حکیمانه‌ی امروز چندان وجود نداشته و یا به راحتی ممکن و میسور نمی‌گردیده است] و درزیر تازیانه‌ی سلطه‌ی ساواک و سیطره‌ی بلامنازع روشن‌فکران بر مطبوعات و رسانه‌ها به این ارزیابی انتقادی برخاسته است و اگرچه بضاعت محدود فلسفی و حکمی او و برخی نکات دیگر مانع از تحقق ژرف‌اندیشی‌های عمیق حکیمانه نسبت به “غرب‌زدگی و جریان روشن‌فکری در آثار او گردید؛ اما کاری که او با آن جایگاه و تعلقات روشن‌فکرانه و در آن شرایط خاص تاریخی  فرهنگی و با آن صراحت و صداقت و ستیهندگی انجام داد و نیز تأثیر جدی و پردوامی که این رویکرد او بر کل اندیشه‌ و ادبیات دهه‌ی چهل و پنجاه ایران نهاد، به حق قابل ستایش و ستودنی است و جلال آل احمد را در مقام یک نویسنده‌ی مورد احترام و قابل ستایش قرار می‌دهد؛ هرچند که باید با دقت به این نکته‌ی بسیار مهم توجه کرد که ستایش از جلال و برخی وجوه آراء و آثار او هرگز نباید موجب گردد که ما امروز در درک مقوله‌ی “غرب‌زدگی” و یا تاریخچه‌ و عمل‌کرد جریان روشن‌فکری ایران در چارچوب آن‌چه او بیان کرده است محدود و محصور گردیم و یا به خطا رویکرد او را [که خالی از ضعف‌های جدی و مبنایی تئوریک و فلسفی و نواقص عدیده نیست] به عنوان یک الگوی مبنایی برای شناخت و نقد مفهوم غرب و غرب‌زدگی و روشن‌فکری مورد توجه قرار دهیم که اگر خدای‌ناکرده چنین کنیم [که امروزه برخی منتقدان سطحی غرب و غرب‌زدگی و روشن‌فکری چنین می‌کنند] بی‌تردید گرفتار سطحیت و ظاهرگرایی ساده‌اندیشانه‌ای خواهیم شد که حاصل آن در نهایت جز افزودن بر غلظت حجاب‌های وهم‌آلود غرب‌زدگی سطحی، چیز دیگری نخواهد بود.
و البته‌ همه‌ی این بحث‌ها و نقدهای تئوریک چیزی از ارزش و جایگاه و مقام و اعتبار سید جلال آل احمد به عنوان روشن‌فکری که پیله‌ی وهمیات منورالفکرانه را تا حدودی از هم درید و عمل‌کرد و ماهیت این جریان را به نقد نشست و در همهمه‌ی نزاع‌های ایدئولوژی‌های سکولاریستی غرب مدرن و پیروان مقلد آن‌ها در ایران، از غرب‌زدگی و برخی شئون و وجوه آن سخن گفت نمی‌کاهد و موجب انکار یا نادیده گرفتن مقام و ارزش اسطوره‌ای و ستیهنده و ستایش‌برانگیز و منحصر به فرد او نمی‌گردد. روانش شاد و یاد رویکرد حماسی ضد غربی و توجه او به خود معنوی تاریخی ما بیش از گذشته و عمیق‌تر و جدی‌تر از پیش جاودانه و مستمر باد و راه بازگشت اصولی به اصالت‌های دینی و معنوی برای عبور از شب ظلمانی غرب‌زدگی شبه‌مدرن و سیطره‌ی استکبار مدرنیستی پُر رهرو باد. ان‌شاءالله.
?

 



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17


*جلال آل احمد

در خانواده اى روحانى (مسلمان - شیعه) برآمده ام.پدر و برادر بزرگ و یکى از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند و حالا برادرزاده اى و یک شوهر خواهر دیگر، روحانى اند و این تازه اول عشق است.که الباقى خانواده همه مذهبى اند.با تک و توک استثنایى. برگردان این محیط مذهبى را در«دید و بازدید» مى شود دید و در «سه تار» وگـُله به گـُله در پرت و پلاهاى دیگر.نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال ???? بى اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. که البته هیچ کدامشان کور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان کودکى سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و یکى دیگر در ?? سالگى به سرطان رفت. کودکیم در نوعى رفاه اشرافى گذشت. تا وقتى که وزارت عدلیه «داور» دست گذاشت روى محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به این که فقط آقاى محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کارکن» تا بعد ازم جانشینى بسازد و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاس هاى شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازى، بعد سیم کشى برق، بعد چرم فروشى و از این قبیل و شب ها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقى دبیرستان را تمام کردم.بعد هم گاه گدارى سیم کشى هاى متفرقه.ب َـردست «جواد»؛ یکى دیگر از شوهر خواهرهایم که اینکاره بود. همین جورى ها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه وجودم - در سال ???? - یعنى که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکى با انگشترى عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبى تحویل داده مى شود به بلبشوى زمان جنگ دوم بین الملل. که براى ما کشتار را نداشت و خرابى و بمباران را. اما قحطى را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده قواى اشغال کننده را.
جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسراى عالى) را تمام کرده بودم. ????و معلم شدم. ????در حالى که از خانواده بریده بودم و با یک کروات و یکدست لباس نیمدار آمریکایى که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبهه رونده اى کنده بودند تا من بتوانم پاى شمس العماره به ?? تومان بخرمش. سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال هاى آخر دبیرستان با حرف و سخن هاى احمد کسروى آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده...و با این مایه دست فکرى چیزى درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه انتظام، امیریه و شب ها در کلاس هایش مجانى فنارسه (فرانسه) درس مى دادیم و عربى و آداب سخنرانى و روزنامه دیوارى داشتیم و به قصد وارسى کار احزابى که همچو قارچ روییده بودند هر کدام مأمور یکى شان بودیم و سرکشى مى کردیم به حوزه ها و میتینگ هاشان و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالاى پس قلعه و کلک چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدامشان خادمند وکدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل...تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته جمعى به حزب توده بپیوندیم. جز یکى دو تا که نیامدند و این اوایل سال ????. دیگر اعضاى آن انجمن «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانى» و «هوشیدر» و «عباسى» و «دارابزند» و «علینقى منزوى» و یکى دو تاى دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه اى ترجمه کرده بودم از عربى به اسم «عزادارى هاى نامشروع» که سال ?? چاپ شد و یکى دو قِران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعى هم کرده. نگو که بازارى هاى مذهبى همه اش را چکى خریده اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم، پرت و پلاهاى دیگرى نوشته بودم در حوزه تجدید نظرهاى مذهبى که چاپ نشده ماند و رها شد. در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبى تهران رسیدم و نمایندگى کنگره و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر براى دانشجویان» که گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه «مردم» که مدیر داخلیش بودم و گاهى هم در «رهبر». نخستین قصه ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز ??. که آن وقت ها زیر نظر «صادق هدایت» منتشر مى شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه آنچه در «سخن» و «مردم براى روشنفکران» هفتگى درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال ?? مأمور شدم که زیر نظر طبرى «ماهانه مردم» را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب، ?? شماره اش را درآوردم. حتى شش ماهى مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه «شعله ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سى» و لطمه اى که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه اى که در اختیارشان بود «از رنجى که مى بریم» درآمد. اواسط ????. حاوى قصه هاى شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستى! و انشعاب در آغاز ???? اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتى که ما بودیم - به رهبرى خلیل ملکى - و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان، زمینه افکار عمومى حزب دیگر زیر پایشان نبود و به همین علت سخت دنباله روى سیاست استالینى بودند که مى دیدیم که به چه مى انجامید .پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیربار اتهامات مطبوعات حزبى که حتى کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانى نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت. در این دوره سکوت است که مقدارى ترجمه مى کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یادگرفتن.از «ژید» و «کامو» و «سارتر» و نیز از «داستایوسکى».«سه تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکى. هم در این دوره است که زن مى گیرم. وقتى از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیوارى خانه اى مى سازى. از خانه پدرى به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصى و زنم سیمین دانشور است که مى شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایى شناسى و صاحب تألیف ها وترجمه هاى فراوان و در حقیقت نوعى یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود.(و مگر درنیامده؟) از ???? به این ور هیچ کارى به این قلم منتشر نشده است که سیمین نخستین خواننده و نقـّادش نباشد و اوضاع همین جورها هست تا قضیه ملى شدن نفت و ظهور جبهه ملى و دکتر مصدق. که از نو کشیده مى شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه هاى «شاهد» و«نیروى سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگى» که مدیرش ملکى بود، علاوه بر این که عضو کمیته نیروى سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکى از ارکان جبهه ملى بود و باز همین جورهاست تا اردیبهشت ???? که به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروى سوم، ازشان کناره گرفتم. مى خواستند ناصر وثوقى را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان «بریا» بازى ها. که دیدم دیگر حالش نیست.
آخر ما به علت همین حقه بازى ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان مى آمد. در همین سال ها است که «بازگشت از شوروى» ژید را ترجمه کردم و نیز «دست هاى آلوده» سارتر را و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زیادى» هم مال همین سال ها است. آشنایى با «نیما یوشیج» هم مال همین دوره است و نیز شروع به لمس کردن نقاشى. مبارزه اى که میان ما از درون جبهه ملى با حزب توده در این سه سال دنبال شد به گمان من یکى از پربارترین سال هاى نشر فکر و اندیشه و نقد بود. بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پاى محصول کشت همه مان نشست. شکست جبهه ملى و بُرد کمپانى ها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گـَپى زده ام - سکوت اجبارى محدودى را پیش آورد که فرصتى بود براى به جد در خویشتن نگریستن و به جست وجوى علت آن شکست ها به پیرامون خویش دقیق شدن و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان - تات نشین هاى بلوک زهرا- و جزیزه خارک» که بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعى وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسه نشریاتى را در این زمینه سرپرستى کنم و این چنین بود که تک نگارى (مونو گرافى) ها شد یکى از رشته کارهاى ایشان و گرچه پس از نشر پنج تک نگارى، ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم مى خواهند از آن تک نگارى ها متاعى بسازند براى عرضه داشت به فرنگى و ناچار هم به معیارهاى او و من این کاره نبودم چرا که غـَرضم از چنان کارى از نو شناختن خویش بود و ارزیابى مجددى از محیط بومى و هم به معیارهاى خودى.اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال مى شود و همین جورى ها بود که آن جوانک مذهبى از خانواده گریخته و از بلبشوى ناشى از جنگ و آن سیاست بازى ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلى بنیادهاى سنتى اجتماعى ایرانى ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقى و در واقع به صورت دنبال روى سیاسى و اقتصادى از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن مى برد و بدلش مى کند به مصرف کننده تنهاى کمپانى ها و چه بى اراده هم. و هم اینها بود که شد محرک «غرب زدگى» -سال ???? - که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم. «مدیر مدرسه» را پیش از این ها چاپ کرده بودم- ????- حاصل اندیشه هاى خصوصى و برداشت هاى سریع عاطفى از حوزه بسیار کوچک اما بسیار مؤثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلى زمانه و همین نوع مسائل استقلال شکن.
انتشار«غرب زدگى» که مخفیانه انجام گرفت نوعى نقطه عطف بود در کار صاحب این قلم و یکى از عوارضش این که «کیهان ماه» را به توقیف افکندکه اوایل سال ????براهش انداخته بودم و با این که تأمین مالى کمپانى کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با این که جماعتى ?? نفر از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد.چرا که فصل اول «غرب زدگى» را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات ودیگر قضایا ...کلافگى ناشى از این سکوت اجبارى مجدد را در سفرهاى چندى که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال ?? به اروپا. به مأموریت از طرف وزارت فرهنگ و براى مطالعه در کار نشر کتاب هاى درسى. در فروردین ?? به حج. تابستانش به شوروى. به دعوتى براى شرکت در هفتمین کنگره بین المللى مردم شناسى و به آمریکا در تابستان ??. به دعوت سمینار بین المللى و ادبى و سیاسى دانشگاه «هاروارد» و حاصل هر کدام از این سفرها سفرنامه اى که مال حجش چاپ شد به اسم «خسى در میقات» و مال روس داشت چاپ مى شد؛ به صورت پاورقى درهفته نامه اى ادبى که «شاملو» و «رؤیایى» درآوردند که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش کوتاهى نیز از کنگره مردم شناسى داده ام در «پیام نوین» و نیز گزارش کوتاهى از «هاروارد»، در «جهان نو» که دکتر «براهنى» در مى آورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ما را نکرد. هم در این مجله بود که دو فصل از «خدمت و خیانت روشنفکران» را درآوردم و این ها مال سال ????. پیش از این «ارزیابى شتابزده» را در آورده بودم - سال ??- که مجموعه ?? مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر که در تبریز چاپ شد و پیش از آن نیز قصه «نون و القلم» را - سال ????- که به سنت قصه گویى شرقى است و در آن چون و چراى شکست نهضت هاى چپ معاصر را براى فرار از مزاحمت سانسور در یک دوره تاریخى گذاشتم و وارسیده.آخرین کارهایى که کرده ام یکى ترجمه «کرگدن» اوژن یونسکو است - سال ??- و انتشار متن کامل ترجمه «عبور از خط» ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هومن براى «کیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود و همین روزها از چاپ «نفرین زمین» فارغ شده ام که سرگذشت معلم دهى است در طول ? ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده مى گذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و کشت و زمین و لمسى که وابستگى اقتصادى به کمپانى از آنها کرده و اغتشاشى که ناچار رخ داده و نیز به قصد ارزیابى دیگرى خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضى جایش زده اند. پس از این باید« در خدمت و خیانت روشنفکران» را براى چاپ آماده کنم.که مال سال ?? است و اکنون دستکارى هایى مى خواهد و بعد باید ترجمه «تشنگى و گشنگى» یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگى و گورى» که قصه اى است درباب عقیم بودن و بعد بپردازم به تمام «نسل جدید» که قصه دیگرى است از نسل دیگرى که من خود یکیش ...و مى بینى که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شبى ترا به حجره خویش خواند و چه مایه مالیخولیا که به سرداشت...
منبع: روزنامه ایران
?



نویسنده :« سردبیر » ساعت 9:0 عصر روز سه شنبه 87 دی 17

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >